جدول جو
جدول جو

معنی حزن - جستجوی لغت در جدول جو

حزن
اندوه، دلتنگی
تصویری از حزن
تصویر حزن
فرهنگ فارسی عمید
حزن
(تَ شَوْ وُ)
اندوهگین کردن. (دهار). اندوهگن کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اندوهناک گردانیدن، اندوهناک شدن. اندوهگین شدن. (ترجمان عادل) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حزن
(حَ)
راهی است میان مدینه و خیبر که در ’المغازی’ واقدی در جنگ خیبر و مرحب یاد شده است. (معجم البلدان)
ابرق الحزن، موضعی است به دیار عرب. یکی از چند موضع مسمی به ابرق است. (تاج العروس: برق)
حی ای است از غسان
لغت نامه دهخدا
حزن
(حَ)
ناپدرام. زمین درشت. خلاف سهل. حزن
لغت نامه دهخدا
حزن
(حَ زَ)
ابن نباته. مجهول است. ابن ابی حاتم او را یاد کرده است. وی از یک صحابی روایت میکند. (لسان المیزان ج 2 ص 187)
ابن الحارث العنبری. پدر محجن است. جاحظ داستانی درباره او آورده است. (البیان و التبیین ج 3 ص 246)
ابن نصر عدوی از بنی تیم. و او برادر قرظ است. (الاصابه ج 2 ص 61 قسم سوم)
ابن سعد ساعدی. ابن حبان گوید: نام سهل بن سعد ساعدی حزن بود و پیغمبر او را سهل نامید. (الاصابه قسم 1 ج 2 ص 7). رجوع به حزن بن ابی وهب و نیز به سهل ساعدی شود
لغت نامه دهخدا
حزن
(حَ زَ)
حزن. اندوه. غم. انده. حدوک. کمد. حوبه. غمگنی. غمگینی:
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن.
فرخی.
گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی بلا بزداید یکی حزن.
فرخی.
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش گرم و حزن.
فرخی.
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز کرب و حزن.
فرخی.
خویشتن سوزیم و هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 78).
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم حزن.
مسعودسعد.
بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند
کوری آن گروه که جز در حزن نیند.
خاقانی.
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار.
خاقانی.
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگرخویشتن در حزن کشتمی.
خاقانی.
رو بهم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن.
مولوی.
- بوالحزن، دائم الحزن. محزون. اندوهناک:
اندک اندک نور را بر نار زن
تا شود نار تو نورای بوالحزن.
مولوی.
- بیت الحزن، بیت الاحزان. خانه احزان.
- ، کنایت از خانه ای که یعقوب زمان ناپدید شدن یوسف در آن نشسته بود:
بدین شکستۀ بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش.
حافظ.
و در ادبیات فارسی گاهی کلبۀ و گاهی خانه احزان نیز آمده است:
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانه احزان بخراسان یابم.
خاقانی.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ
لغت نامه دهخدا
حزن
(حَ زَ)
زمین درشت. (منتهی الارب). ناپدرام. زمین ناپدرام. زمین ناهموار. زراغن. زراغنگ. زمین ستبر. سنگلاخ. حزنه. وعر. درشت ناک. مقابل سهل. (منتهی الارب). حزم. هموار. یاقوت بنقل از کتاب العین آرد: الحزن من الارض و الدواب ما فیه خشونه. (معجم البلدان). حزم، قال ابوعمرو الحزن و الحزم الغلیظ من الارض. و در صحاح گوید: الحزم، ارفع من الحزن. (معجم البلدان). ج، حزون. (معجم البلدان) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
حزن
(حَ زِ / حَ زُ)
حزین. غمگین. اندوهگین
لغت نامه دهخدا
حزن
(حُ)
اندوه. غم. کمد. (دهار). انده. غم. حوبه. اندوهگنی. حزن. غمی که آدمی را افتد پس از فوات محبوب. خدوک. غمگنی. غمگینی. گرم. تیمار. خلاف سرور. خلاف فرح. عباره عما یحصل لوقوع مکروه او فوات محبوب فی الماضی. (تعریفات ص 59). ج، احزان:
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده.
خاقانی.
جهانی بود در عین عدم غرق
نه اسم حزن بود و نه طرب بود.
عطار.
- عام الحزن، سالی که خدیجه زوجه رسول و عم او ابوطالب درگذشته و این نامی است که رسول به آن سال داده و آن سه سال پیش از هجرت بوده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حزن
(حُ زَ)
نام جائی است که در شعرولیعه از بنی حارث کنانه آمده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حزن
(حُ زَ)
کوههای درشت. جمع واژۀ حزنه
لغت نامه دهخدا
حزن
اندوه، غم، غمگینی
تصویری از حزن
تصویر حزن
فرهنگ لغت هوشیار
حزن
((حَ یا حُ زَ))
اندوه
تصویری از حزن
تصویر حزن
فرهنگ فارسی معین
حزن
اندوه
تصویری از حزن
تصویر حزن
فرهنگ واژه فارسی سره
حزن
اندوه، دلتنگی، غصه، غم، کرب، کربت، گرفتگی، ملال، ملالت
متضاد: سرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزین
تصویر حزین
(پسرانه)
اندوهگین، غمگین، لقب یکی از شاعران قرن دوازدهم، حزین لاهیجی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسن
تصویر حسن
(پسرانه)
نیکو، زیبا، نام امام دوم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تحزن
تصویر تحزن
محزون شدن، اندوهگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
(حُ نَ)
نام کوهی است در دیار شکر برادران بارق در ازد یمن. (معجم البلدان). و در مراصدالاطلاع تصحیف شده است
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
منسوب به حزن، بعیر حزنی، شتر که در زمین درشت چرا کند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندوهگین شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)، اندوه نمودن بر کسی و بخشودن او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تحزن بر چیزی و برای امری، توجع (رثا گفتن) بر آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَزْ زِ)
اندوهگین کننده. (از منتهی الارب). هرآنچه سبب اندوه و آزردگی میگردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَزْ زَ)
اندوهگین. (منتهی الارب) (آنندراج). اندوهگین شده و دلتنگ شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ نَ)
رجوع به حزنه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ نَ / حَ نَ)
حزن. زمین ناهموار. زمین درشت. زمین ستبر. سنگلاخ
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
یکی کوه درشت. ج، حزن
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
اندوهگین. اندوهگین شده. دلتنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
اندوهگین کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج). هر آنچه سبب اندوه و آزردگی میگردد. (ناظم الاطباء). غم انگیز. غم آور. انده آور: موسیقی محزن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
گازی است که دارای بوی تند وزننده که هنگام رعد وبرق تشکیل می گردد (3O)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزن
تصویر بزن
دلاور، شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزن
تصویر رزن
پشته آبگیر، سبک سنگین کردن، رخت افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محزن
تصویر محزن
اندوهگین کننده اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحزن
تصویر تحزن
اندوهگین شدن، تحزن بر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحزن
تصویر تحزن
((تَ حَ زُّ))
اندوه خوردن، اندوه بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وزن
تصویر وزن
آهنگ، سنگینی
فرهنگ واژه فارسی سره