جدول جو
جدول جو

معنی حزمر - جستجوی لغت در جدول جو

حزمر
(حَ مَ)
شاه. ملک. پادشاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حزمر
شاه، ملک، پادشاه
تصویری از حزمر
تصویر حزمر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزمه
تصویر حزمه
مقداری از هر چیز مانند دستۀ گل، کاغذ و بستۀ هیزم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزار
تصویر حزار
کسی که مقدار محصول مزرعه یا میوۀ درختی را تخمین و برآورد می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزمر
تصویر گزمر
عمل اندازه گیری وسعت زمین یا ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
(حَ زَ مَ)
جمع واژۀ حازم، جمع واژۀ حزیم
لغت نامه دهخدا
(حَ ما)
حزمی واﷲ، اما واﷲ. سوگند با خدای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
دسته. چون دسته ای از کاغذ. یا خوشۀ گندم و غیره. پشته و بند چنانکه بندی از هیزم. بندی از گندم دروده. بند هیزم و کاغذ و علف و جز آن. (منتهی الارب). بافه. بغل. آغوش. آگوش. یک بغل قصیل. یک آغوش کرسنه. یک آغوش علف، توپ. تخت. از جامه و امثال آن:
فراش صنع قدرت او گسترد بساط
از حزمه حزمه حله و از رزمه رزمه رش.
سوزنی.
ج، حزم. (مهذب الاسماء) ، وزنی معادل چهار مثقال. (مفاتیح العلوم خوارزمی). حزمه، یا حزمۀ حلیه، وزنی نزدیک سه درهم
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
نام اسب حنظله بن فاتک
لغت نامه دهخدا
(حُ زُمْ مَ)
کوتاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
بنت عجاح. دختر عجاح شاعر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ مِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَزْ زا)
دیدزن. تخمین زننده. خراص. برآوردکننده. اندازه کننده. تخمین کننده: معابر کسی را گویند که عمال و ولات بعد از آن که مسّاحان و حزّاران مواضع پیموده و مساحت کرده باشند او را بفرستند تا بر این مواضع بگذرد و احتیاط کند و باز بیند که مساحان سهوی و میلی و محابایی نکرده اند. (تاریخ قم ص 108)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
حزامیر: اخذه بحزموره و بحزامیره، گرفت تمام آنرا. (منتهی الارب). رجوع به حزامیر شود
لغت نامه دهخدا
(حِ مِ)
زن فرومایه. (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
رجوع به حزمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نام کوهی است بر دشت بنی اسد و نام آن در هجاء اخطل مر جریر را یاد شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد صاحب خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
وادیی است در سماوه طرف شام ازآن بنی زهیر بن جناب از بنی کلب، و در آن مارها بسیار باشد. نابغه گوید:
سأربط کلبی ان یریبک نبحه
و ان کنت ارعی مسحلان و حامراً.
ابن سکیت درباره مسحلان و حامر گفته دو وادی در شام است
وادیی است در پشت یبرین در ریگ بنی سعد، و معتقد بودند که هیچکس بدان جا نرسیده است. (معجم البلدان)
موضعی است ازدیار غطفان، نزدیک ارل از شربه. شاید مراد امرؤالقیس از حامر در بیت ذیل همین موضع است:
قعدت له و صحبتی بین حامر
و بین اکام بعد ما متأمل.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَزْ زا)
قبیله ای است از حمیر، منسوب به حزر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ / حَ زَوْ وَ)
کودک رسیده و زورمندشده. ج، حزاوره. (منتهی الارب) ، مرد ضعیف. (منتهی الارب) ، مرد قوی. لغت از اضداد است. (منتهی الارب). کلندره. (در سه نسخۀ خطی مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ ی ی)
منسوب است به حزم از آل ابوبکر بن محمد بن الحزم. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَوْ وَ)
باهلی مکنی به ابوغالب. از ابوامامه باهلی روایت دارد و اشعث بن عبدالله از وی. (سمعانی ص 167). او مولای خالد بن عبدالله بن اسید بوده است. او را صاحب المحجن نیز خوانده اند و به ابوغالب اصفهانی شهرت دارد: ابونعیم چند روایت و حدیث از او در ذکر اخبار اصفهان (ج 1 ص 286) آورده است
بصری. برخی او را نافع و برخی سعید بن حزور نامیده اند. مولای ابن حضرمی است. از ابوامامۀ باهلی در دمشق روایت کند. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر، ج 4 صص 120-123)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
تمر هندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرمای هندی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ رَ)
هوشیاری در کار. (منتهی الارب) ، پری. (منتهی الارب) ، شکافته شدن شکوفۀ گندنا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سیه نای، شیر آب، جامه در پیچیده نای سیه نای، عود بربط: قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده اند صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده اند. (سنائی) توضیح آقای حسینعلی ملاح مزمر بمعنی عود و بر بط را اشتباه فرهنگ نویسان و شاعران و اصل آنرا همان مزمار داند
فرهنگ لغت هوشیار
حساب مساحت ساختمانها و عمارات: صاحبا، پایه قدر تو از ان بیشتر است که توان کرد با طناب تخیل گزمر. (ملاطغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حومر
تصویر حومر
تمر هندی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزار
تصویر حزار
دید زن، تخمین زننده، اندازه کننده، برآورد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزمه
تصویر حزمه
دسته، بند هیزم و کاغذ و علف و جز آن، توپ، تخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزور
تصویر حزور
کودک نارسید (نابالغ) مرد ناتوان، کودک نارسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامر
تصویر حامر
خردار دارنده خر، خر ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمر
تصویر مزمر
((مِ مَ))
نای، سیه نای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزمر
تصویر گزمر
((گَ مَ))
حساب مساحت ساختمان ها و عمارات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حزار
تصویر حزار
((حَ زّ))
کسی که مقدار محصول زمین یا میوه درختی را تخمین زند
فرهنگ فارسی معین