جدول جو
جدول جو

معنی حریر - جستجوی لغت در جدول جو

حریر
(دخترانه)
پارچه ابریشمی نازک
تصویری از حریر
تصویر حریر
فرهنگ نامهای ایرانی
حریر
ابریشم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، قزّ، کج، کناغ، بریشم، سیلک، دمسق، بهرامه، دمسه، پناغ
پارچۀ ابریشمی
جامۀ ابریشمی، پرنیان، پرند
تصویری از حریر
تصویر حریر
فرهنگ فارسی عمید
حریر
(حَ)
دهی است از دهستان حومه بخش کرند به قصرشیرین. دامنه و سردسیر است و 28 تن سکنۀ مسلمان دارد. زبانشان کردی و فارسی است. آب از سراب محلی و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات، انگور، توتون، چغندر قند و مختصر میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه شوسه و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). فاصله این نقطه تا تهران 674000 گز میباشد
لغت نامه دهخدا
حریر
(حَ)
نام اسپ میمون بن موسی مری. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
حریر
(حُ رَ)
یکی از علمای موسیقی، استاد اسحاق بن ابراهیم موصلی
لغت نامه دهخدا
حریر
(حَ)
ابریشم. (اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مؤمن) (منتهی الارب). مستخرج از قز پس از تنقیۀ آن و خروج کرم و آنچه از قز گیرند پس ازخبه کردن کرم در آفتاب و جز آن. ابن ماسه گوید: آنگاه که کرم ابریشم بر خویش تنید و کار تنیدن به پایان آمد، اگر کناغ (پیله) را به آفتاب دهند، کناغ را سوراخ کند و بیرون شود و از این کناغ ابریشم و لاس (قز) گیرند و اگر بر آفتاب دهند و کرم در آن بمیرد از اوحریر آید. (منتهی الارب)، آنچه از ابریشم پخته بافند. جامۀ ابریشمین. پرنیان. (محمود بن عمر ربنجنی) (دهار) (حبیش تفلیسی) (ترجمان عادل). و درصحاح الفرس آمده است که حریر ساده و بی نقش را پرند، و حریر نگارین و منقش را پرنیان گویند:
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
گوئی که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و خز و حریر.
فردوسی.
همه جامه هاشان ز خز و حریر
از او چند برنا بدوچند پیر.
فردوسی.
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
به گردونه ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خزو حریر.
فردوسی.
چو آن خرد را سیردادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.
فردوسی.
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از جامه های حریر.
فردوسی.
حریر نامه بد ز ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین.
(ویس و رامین).
ای زده تکیه بر بلند سریر
بر سرت خز و زیر پای حریر.
ناصرخسرو.
دیو کز وادی محرم شنود نامۀکوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند.
خاقانی.
بوریاباف اگرچه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی.
امیر ختن جامه ای از حریر
به پیری فرستاد روشن ضمیر.
سعدی.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتوحریر.
(بوستان).
صورت دیو پلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریر است بنزد احرار.
نظام قاری.
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری.
قوی عجب بود از کندگان اسپاهان
حریروار چنین نرم زوده ای در بر.
نظام قاری.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.
، در قدیم نامه های پادشاهان و معشوقگان و معشوقان بر حریر و بر حریر چینی مینوشتند. و ابن الندیم گوید: و الروم تکتب فی الحریر الابیض. و الهند تکتب فی النحاس و الحجار و فی الحریر الابیض. (ابن الندیم) :
نوشتند نامه به مشک و عبیر
چنان چون سزاوار بد بر حریر.
فردوسی.
بفرمود [سیاوش] تا رفت پیشش دبیر
نوشتش یکی نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود [اسکندر] تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر.
فردوسی.
بفرمان شه رای زن با دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نبشتند منشور چین بر حریر.
فردوسی.
چنین گفت کآن نامۀ بر حریر
بیارید و بنهید پیش دبیر.
فردوسی.
، گاه از راه غلبه حریر گویند و کاغذ اراده کنند و در شرفنامۀمنیری کاغذ را از معانی حریر دانسته است:
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست...
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر.
فردوسی.
حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه.
(ویس و رامین).
اگر چرخ فلک باشی حریرم
ستاره سربسر باشد دبیرم...
(ویس و رامین).
حریرش چون بر ویس سمن بوی
مدادش چون دو زلف ویس خوشبوی.
(ویس و رامین).
زپیش گل حریر و کلک برداشت...
یکی نامه نوشت آن بیوفا یار...
(ویس و رامین).
،
{{صفت}} مردم گرم شده از غضب و جز آن. (غیاث از منتخب). مرد گرم شده از خشم و جز آن.
- حریرباف. رجوع به همین ماده شود.
- حریربافی. رجوع به همین ماده شود.
- حریر چینی، که از چین خیزد: و از این ناحیت [یعنی از چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و دیبا. (حدود العالم).
بر تخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست از ترک و چینی حریر.
فردوسی.
- حریر سبز، سبزی بستان در بهار را بدان تشبیه کنند:
بقول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز درپوشند بستان و بیابانها.
ناصرخسرو.
- حریر سپید، که بر روی آن مینویسند:
یکی نامه ای بر حریر سپید
بدان اندرون چند بیم و امید.
فردوسی.
- حریر سیاه، سیاهی شب را بدان تشبیه کنند:
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد بادستگاه.
فردوسی.
- حریر هندی، نوعی حریر:
پس آنگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست چینی و هندی حریر.
فردوسی.
- دودالحریر، کرم قز. کرم ابریشم. و رجوع به دود شود.
- سبز حریر، حریرسبز. کنایه از سبزی بستان در بهار:
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
منوچهری.
- مثل حریر، سخت نرم. سخت لطیف
لغت نامه دهخدا
حریر
ابریشم
تصویری از حریر
تصویر حریر
فرهنگ لغت هوشیار
حریر
((حَ))
پرنیان، ابریشم، پارچه ابریشمین
تصویری از حریر
تصویر حریر
فرهنگ فارسی معین
حریر
ابریشم، پرنیان
تصویری از حریر
تصویر حریر
فرهنگ واژه فارسی سره
حریر
ابریشم، اطلس، پرند، پرنیان، دیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زریر
تصویر زریر
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند لهراسپ پادشاه کیانی و برادر گشتاسپ و از مبلغان بزرگ آیین زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سریر
تصویر سریر
(دخترانه)
تخت پادشاهی، اورنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جریر
تصویر جریر
(پسرانه)
نام دانشمند معروف و مؤلف تاریخ طبری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تحریر
تصویر تحریر
نوشتن، نوشته، در موسیقی کش دادن صوت هنگام آوازخوانی، چهچهه، آزاد ساختن بنده، آزاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حریره
تصویر حریره
غذایی که از آب، نشاسته، شکر و مغز بادام برای افراد مریض تهیه می شود، قطعۀ حریر، جامۀ ابریشمی
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
منسوب به حریر، نوع معروف از ثیاب. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آزاد بکردن. (تاج المصادر بیهقی). آزاد کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحریر رقبه، آزاد کردن بنده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آزاد کردن غلام و کنیزک. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). آزاد گردانیدن بنده. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : او تحریر رقبه فمن لم یجد فصیام ثلثه ایام ذلک کفاره ایمانکم اذا حلفتم و احفظوا ایمانکم کذلک یبین اللّه لکم آیاته لعلکم تشکرون. (قرآن 89/5).
بخشیدن گوهرش به کیل است
تحریر غلام خیل خیل است.
نظامی.
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بندۀ پیر.
سعدی (گلستان).
، نوشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوشتن و کتابت کردن، با لفظ کردن و نمودن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) :
به تحریر الفاظ من فخر کرد
همی کاغذ از دست من بر حریر.
ناصرخسرو.
لیکن مینماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه).
از پس تحریر نامه کرده ام مبداء بشعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
به یار نامه فرستاده ام به این مضمون
چنین به خون دل و دیده کرده ام تحریر.
سنجر کاشی (از آنندراج).
، بمعنی خطهای باریک که از موقلم بر نقوش و تصاویر کشند. (غیاث اللغات). خطوطی که بر گرد کاغذ خطوط و تصاویر کشند، و با لفظ کشیدن و کردن و یافتن و شدن مستعمل. (آنندراج). خطوطی که نقاش دور تصویر میکشد. (فرهنگ نظام) :
افسوس که شد دلبر و در دیدۀ گریان
تحریر خیال خط او نقش برآبست.
حافظ.
بیا که پردۀ گلریز هفت خانه چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال.
حافظ (از مجلۀ یادگار شمارۀ چهارم سال دوم ص 39).
مانی از شرم رخت تصویر نتواند کشید
ور کشد همچون خطت تحریر نتواند کشید.
سالک یزدی (از آنندراج).
تا خطت یافته تحریر، رخ ساده رخان
پیش رخسار تو نقشی است که بی تحریراست.
سنجر کاشی (ازآنندراج).
، مهذب کردن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاکیزه کردن سخن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کلام را از حشو و زواید پاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاکیزه گفتن. (غیاث اللغات). پاکیزه گفتن و خوش نوشتن. (فرهنگ نظام) ، تحریر کتاب و جز آن، راست گردانیدن و زیبا ساختن و خالص کردن آن با اصلاح حروف و افتادگیهای آن، تحریر وزن، ضبط کردن آن با دقت، تحریر معنی، استخلاص آن بطور مجرد. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) ، نوعی از نغمه که به پیچیدگی آواز باشد، بهندی کنگری گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). نوعی از نغمه که عبارت از پیچیدگی آواز باشد. (ناظم الاطباء). پیچیدن صدای آوازه خوان که از اصول موسیقی است. (فرهنگ نظام) :
از نغمۀ شاه زهره گیج افتاده ست
اینجا نغمات همه هیچ افتاده ست
مرغوله شود صدا ز تحریراتش
زآن رو ره گوش پیچ پیچ افتاده ست.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به تحریر صوت و تحریر دادن شود، فرزند را نامزد خدمت مسجد و طاعت خدای عزوجل گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از آنندراج) : رب انی نذرت لک ما فی بطنی محرراً. (قرآن 35/3) ، برداشتن خراج و جبایت و انواع آن از زمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام کتاب در علم اشکال هندسه از اقلیدس. (غیاث اللغات) (آنندراج). تحریر اقلیدس، کتابی در اشکال هندسی، از اقلیدس. (ناظم الاطباء). رجوع به اقلیدس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
مرهم رقیق القوام، آردهاله، و آنرا از آرد گندم کنند. (زمخشری). نوعی از طعام که آردی است با شیر و روغن پزند. ج، حریر. (منتهی الارب). در قدیم طعامی بوده است رقیق از آرد و روغن. (بحر الجواهر). حساء و امروز با آرد برنج و شکر و شیر و گاه با کوبیدۀ بادام و شکر و شیر و گاه با نشاسته و شکر و شیر پزند و به اختلاف حریرۀ بادام و حریرۀ آردی و حریرۀ نشاسته ای گویند:
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کسی است که سیری نیابد از ملکش.
ابوالمؤید.
و اذا طحن (السلت) ... و عمل من دقیقه حریره اعنی حساءً خفیفاً... نافع من داءالموم و الهذیان. (ابن البیطار).
- حریرۀ آرد، طعام که از شیر وآرد پزند.
- حریرۀ سیب، از سیب رنده کرده و شکر پزند.
- حریرۀ نشاسته، نشاسته که به آب حل کرده پزندو شکر در آن کرده خورند و بی شکر بدان آهار جامه دهند. آهار. آهر. شو. شوی. آش.
، آب چلو. آشام. آشاب. آبریس، جامۀابریشمین. نوعی از جامۀ ابریشمین. ج، حریر
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ رَ)
موضعی است نزدیک نخله، میان ابواء و مکه که چهارمین جنگ از حرب الفجار آنجا رخ داد و نام آن واقعه یوم الحریره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سعید بن ایاس. از تابعان است. مستوفی گوید: در سنۀ اربع و اربعین و مائه (144 هجری قمری) نماند. (تاریخ گزیده ص 247)
عبدالملک بن ادریس، معروف به حریری. قصیدۀ وی را ثعالبی در یتیمهالدهر آورده است. (یتیمهالدهر ج 1 ص 437)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ رَ)
یوم حریره، یکی از أیام عرب. چهارمین مرحلۀ حرب الفجار است که در حریره نزدیک عکاظ رخ داد. و خداش بن زهیر درباره آن گوید:
و قد بلوکم فابلوکم بلائهم
یوم الحریره ضرباً غیر تکذیب.
(مجمع الامثال میدانی) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شیر با خوراکی است از آرد و شیر و روغن که برای بیمار پزند قطعه حریر، حلوایی رقیق از آرد برنج و مغز بادام و شکر
فرهنگ لغت هوشیار
گرد اندام، ستور تیزرو، چراغ روشن، تیز دویدن، خویروانی روان شدن خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریری
تصویر حریری
پرندی، پرند باف، پرند فروش حریر باف ابریشم تاب، حریر فروش
فرهنگ لغت هوشیار
نوشتن نبشتن، آزاد کردن بنده، مرغوله مرغولش زبانزد خنیا مرغوله شود صدا زتحریراتش - زان رو ره گوش پیچ پیچ افتاده است (ظهوری) پیچیدگی آواز نوشتن نبشتن، آزاد کردن بنده، سره کدرن پاکیزه کردن تهذیب (کتب پیشینیان)، نقش خط برکشیدن،جمع تحریرات، غلت دادن آواز، پیچیدگی در آواز کشش، غلت آواز، از حشو و زواید پیراسته مهذب (کتب پیشینیان) : (کتاب... تحریر نصیر الدین طوسی است) یاتحریر رقبه. آزاد کردن بنده. یا ماشین تحری. ماشینی که برای نوشتن بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحریر
تصویر تحریر
((تَ))
نوشتن، آزاد کردن بنده، خالص کردن، کشش صدا هنگام آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریره
تصویر حریره
((حَ رِ))
قطعه حریر، خوراکی رقیق از آرد برنج، شکر و مغز بادام، معمولاً برای کودکان شیرخوار و بیماران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحریر
تصویر تحریر
نگارش، نوشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حقیر
تصویر حقیر
کهتر، کوچک، پست، فرومایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حصیر
تصویر حصیر
بوریا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حریف
تصویر حریف
هماورد، هم آورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آزوند
فرهنگ واژه فارسی سره
حریرباف، ابریشم تاب، حریرفروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انشا، ترقیم، تصنیف، کتابت، نگارش، نبشتن، نگاشتن، نوشتن، آزادسازی، آزاد کردن، تهذیب، سره سازی، ترجیع، غلت آواز
متضاد: تقریر
فرهنگ واژه مترادف متضاد