جدول جو
جدول جو

معنی حرکوفی - جستجوی لغت در جدول جو

حرکوفی
(حَ)
اودی، مکنی به ابومسکین. محدث است. و برخی نام او را محرز گفته اند. واژه محدث در ادبیات اسلامی به کسی اطلاق می شود که نه تنها حافظ حدیث باشد، بلکه با فنون تحلیل سند و متن نیز آشنا باشد. این افراد اغلب تحصیلات گسترده ای در علم رجال و درایه حدیث داشته اند و می توانستند در صحت سنجی احادیث، نقش حیاتی ایفا کنند. یکی از ویژگی های مهم محدثان، بی طرفی و صداقت علمی در نقل روایت بود که اعتبار منابع اسلامی را حفظ کرد.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرکوفت
تصویر سرکوفت
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، سراکوفت، پیغاره، سرزنش، تفشه، زاغ پا، تفش، ملامت، تفشل، عتیب، طعنه، بیغاره، بیغار، نکوهش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرکوبی
تصویر زرکوبی
شغل و عمل زرکوب، طلاکوبی، طلاکاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکوبی
تصویر سرکوبی
فروکوفتن دشمن و او را خوار و زبون ساختن
فرهنگ فارسی عمید
فرقه ای مذهبی که برای حروف و حساب جمّل تاثیر و ارزش بسیار قائل بوده و معنی های شگفت انگیز برای آیه های قرآن و سخنان پیغمبر اسلام بیان می کردند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم) (آنندراج) :
اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی
شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد.
بسحاق (از حاشیۀ برهان چ معین).
باز صابونی و مشکوفی و سنبوسۀ نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.
بسحاق اطعمه.
دیگر از کون زبانم میچکد فوقی نبات
شعر چون مشکوفیم صد خنده برحلوا زده ست.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
رجوع به مشکوفه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان اندیکای بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. دارای 170 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گوشمال دادن. مغلوب کردن. فرونشاندن شورش: سپاهی به سرکوبی دشمن فرستاده شد
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سرزنش. ملامت. توبیخ. بیغاره. نکوهش
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تیره ای از ایل بویراحمدی کوه کیلویۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 88)
تیره ای از طایفۀ خدیوی ممسنی فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. کوهستانی و گرمسیر است و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
ملمع. (ناظم الاطباء). زرکوبی شده. چیزی که روی آن را تذهیب کرده باشند زینت را:
شدم عذرگویان بر شخص عاج
به کرسی زرکوفت بر تخت ساج.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی است از دهستان کنارک که در شهرستان چاه بهار و 42 هزارگزی شمال باختری چابهار به ایرانشهر و 13 هزارگزی باختر شوسۀ چابهار به ایرانشهر قرار دارد. جلگه و گرمسیر است و 120 تن سکنه دارد. آب آن از چاه باران و محصول آنجا غله ولبنیات و خرماست. و شغل مردم آنجا کشاورزی و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محمد بن علی بن احمد حویزی حرفوشی شامی عاملی. از ادباء شام که به ایران مهاجرت کرد و در ربیع دوم 1059 هجری قمری درگذشت. او راست: شرح زبدهالاصول. اللاّلی السنیه فی شرح الاجرومیه. شرح التهذیب در نحو. شرح شرح فاکهی بر قطر. شرح شرح کافیجی بر قواعد ابن هشام. المختلف در نحو. طرائف النظام و لطائف الانسجام در ادب. سیدعلیخان قصیدۀ او را که در 1026 هجری قمری در ستایش استاد خویش شرف الدین دمشقی گفته آورده است. (سلافهالعصر صص 315-316)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حربونه، نام جدی از اجداد عرب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ /اُ)
منسوب به ارسوف که شهری است در ساحل بحر شام و گروهی بدان نسبت دارند. (انساب سمعانی) ، طلب دیت، رشوه، نقصانی که در جامه پیدا شود زیرا که آن نقصان سبب ارش و خصومت است، آنچه میگیرد مشتری از بایع پس از اطلاع از عیب مبیع. آنچه داده میشود میان سلامت و عیب در کالا. الارش هو اسم للمال الواجب علی ما دون النفس. (تعریفات جرجانی) ، خلق. کس. ماسوی اﷲ: ماادری ای الارش هو، نمیدانم کدام خلق است او
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به برکوت که قریه ای است از شرقید در سرزمین مصر. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حروف.
- چاپ حروفی، چاپ سربی. و آن چاپ نوشته ها باشد با ترکیب حروف ریخته از سرب. مقابل چاپ سنگی.
، یکی از حروفیین. یکی از حروفیان. یکی از حروفیه. رجوع به حروفیان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حروفی
تصویر حروفی
منسوب به حروف شناسنده حروف
فرهنگ لغت هوشیار
واتگرایان پیروان فضل الله سبزواری همروزگار تیموریان که باورهایی درباره وات ها و چم هروات دارد
فرهنگ لغت هوشیار
آزادگان گروهی از رویگردانان (خوارج) که از پشتیبانی علی ع سر پیچیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافی
تصویر حرافی
زبان آوری، تیز زبانی، سخنوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرکوبی
تصویر زرکوبی
عمل و شغل زرکوب طلاکاری، هر چیزی که روی آن طلا کاری شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
بر لگن استخوان بالایی لگن بزرگترین استخوان از سه استخوانی که استخوان خاصره را تشکیل میدهند. این استخوان در بالا و خارج استخوان خاصره قرار دارد و در دوره جنینی از دو استخوان دیگر تشکیل دهنده خاصره کاملا جدا است. توضیح برای شناختن مکان استخوان حرقفی بشکل استخوان خاصره مراجعه شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکوفت
تصویر سرکوفت
طعنه و ملامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکوبی
تصویر سرکوبی
مغلوب کردن، فرونشاندن شورش
فرهنگ لغت هوشیار
سلمه سرمه از گیاهان ژیوه آبک، تیر (عطارد) از ستارگان، پیک نامه بر، ایزد بازرگانی و جرمز (سفر) نزد رومیان باستانی راس ایزد سلمه
فرهنگ لغت هوشیار
مشکوفه (این واژه را برخی مشکوفه و مشکوفی خوانده اند که نادرست است برخی نیز به ناروا آن را تازی دانسته اند) بادام سوده که با شکر و مشک بیامیزند نوعی حلوای مغز بادام وشکر: اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد، (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکوفت
تصویر سرکوفت
((سَ))
سرزنش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرکوبی
تصویر زرکوبی
طلاکاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرکوفت
تصویر سرکوفت
ملامت
فرهنگ واژه فارسی سره
الفبایی، مربوط به حرف، غیرعددی، حروفیه ای
متضاد: عددی، نویسه ای
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زخم زبان، سرزنش، شماتت، طعنه، لوم، ملامت، نکوهش
متضاد: تحسین، تمجید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قلع وقمع، اضمحلال، تنبیه، سیاست، مجازات، گوشمالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمن کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی