جدول جو
جدول جو

معنی حرس - جستجوی لغت در جدول جو

حرس
دهر، روزگار
تصویری از حرس
تصویر حرس
فرهنگ فارسی عمید
حرس
حارس ها، نگهبانان، جمع واژۀ حارس
تصویری از حرس
تصویر حرس
فرهنگ فارسی عمید
حرس
(حَ)
روزگار. دهر. (منتهی الارب). زمانه. زمانۀ دراز. ج، احرس. احراس. (مهذب الاسماء) :
هر دو را ضم کن و خطی بفرست
تا برآسایم از گرانی حرس.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
حرس
(حُرْ رَ)
جمع واژۀ حارس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حرس
(حُ)
نام دو کوه است به بلاد بنوعامربن صعصعه و مجموع آن دو را حرسان گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حرس
(حَ رَ)
جمع واژۀ حارس. جمع واژۀ حرسی. نگاهبانان درگاه سلطان. (منتهی الارب). رقیبان. پاسبانان، در فارسی بجای مفرد نیز بکار رفته است. پاسبان. رقیب:
هر زمانش از رشک و غیرت پیش و پس
صدهزاران پاسبان است و حرس.
مولوی.
رفت در سگ ز آدمی حرص و هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس.
مولوی.
ای دل بی خواب ما زآن ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک میزنیم.
مولوی.
، توسعاً، محبس. زندان. سجن. دوستاق: فرمان بیرون آمد [از خواجه احمد] که ایشان را [حصیری و پسرش را] به حرس باید برد وخلیفت شهر هر دو را به حرس برد و بازداشت. (تاریخ بیهقی ص 160). پس بیرون آوردند و به حرس بردند [حسنک را] . (تاریخ بیهقی ص 180). ایشان را نباید زد لکن به حرس فرستاده آمده است. (تاریخ بیهقی). کار قرار گرفت و سیصد هزار دینار خط از حصیری بستدند و ایشان رابه حرس بردند. (تاریخ بیهقی ص 164). حصیری و پسرش رانزدند و سیصد هزار دینار خطی بستدند و به حرس بازداشتند. (تاریخ بیهقی ص 160). لکن ایشان را به حرس فرستاده آمده است تا لختی بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ص 167). خواجه نیز به خانه باز شد و فرمود تا دو مرکب خاص بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند. (تاریخ بیهقی ص 167). فرمود تا ایشان را به حرس بردند و بازداشتند. (تاریخ بیهقی ص 693). امیر فرمود که این مفسدان ملعون را که چندان فسادکرده بودند و خونها ریخته بناحق، به حرس بازداشتند با مفسدان دیگر که یارانشان بودند. (تاریخ بیهقی ص 574)، این کلمه اگر در آن تصحیفی راه نیافته باشد در بیت ذیل از قصیدۀ معروف رودکی بمدح میرابوجعفر بن بانویه آمده است، و ظاهراً به معنی خمّار و نبّاذ و افکننده شراب است:
مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان.
رودکی
لغت نامه دهخدا
حرس
(حَ رَ)
نام قریه ای است در جانب شرقی مصر. (سمعانی). و بعضی گفته اند نام محله ای است به مصر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حرس
(تَ)
دیر زیستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حرس
(تَ یَ)
حراست. حرز. نگاهداری. محافظه. نگهبانی کردن. (غیاث) : دیگر که خود رفتی (یعنی یعقوب بن لیث) بیشتر به جاسوسی و حرس داشتن اندر سفرها. (تاریخ سیستان)، دزدیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حرس
(حَ)
یکی از آبهای بنی عقیل و بقولی به معنی حل است در شعر زهیر
لغت نامه دهخدا
حرس
نگهبانی کردن
تصویری از حرس
تصویر حرس
فرهنگ لغت هوشیار
حرس
((حَ رِ))
پاسبان، نگاهبان
تصویری از حرس
تصویر حرس
فرهنگ فارسی معین
حرس
((حَ))
نگاهبانی کردن
تصویری از حرس
تصویر حرس
فرهنگ فارسی معین
حرس
پاسبانان، نگهبانان، حارسان، پاسبان، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحرس
تصویر تحرس
خود را نگهداری کردن، خود را از چیزی نگاه داشتن، پرهیز کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ)
محمد بن حسن بن فرقد. حنفی مذهب و شیبانی الولاء بود. اصل او از حرستا قریه ای به دمشق بود. پدرش به عراق آمد و محمد آنجا متولد شد و بر ابوحنیفه تلمذ کرد و جامع کبیر و جامع صغیر بنگاشت و به ری رفت و در 189 هجری قمری در قریۀ برنبویه درگذشت و مولد او 135 یا 131 هجری قمری بوده است. (ابن خلکان چ سنگی تهران ج 2 ص 27). و در ذریعه ج 4 ص 278و تأسیس الشیعه لعلوم الاسلام ص 335 تفسیری به وی نسبت داده شده است، در صورتی که آن تفسیر در سدۀ هفتم تألیف شده و از این مرد نیست. رجوع به شیبانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
قضاعی. ابویحیی بن زکریا بن یحیی بن صالح حرسی کاتب عبدالرحمان عمری. ازمفضل و ابن وهب روایت دارد. و در 242 هجری قمری درگذشت و او پدر ابوبکر احمد حرسی است. (معجم البلدان)
احمد بن رزق الله بن ابی جراح حرسی. از یونس بن عبدالاعلی روایت دارد و در 246 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
منسوب به حرستا قریه ای به دروازۀ دمشق. (معجم البلدان). و در هدیه العارفین نسبت بدان حرستی آمده است
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
عبدالصمدبن محمد انصاری قاضی مدرس شافعی. در سن نودسالگی بدستور عادل بن ابی بکر به قضا نشست و در این مقام در ذیحجۀ 614 هجری قمریدرگذشت و در 520 هجری قمری متولد شده بود. وی از علی بن احمد غسانی و دیگران حدیث شنید. (معجم البلدان)
حماد بن مالک بن بسطام بن درهم اشجعی حرستانی. از اوزاعی روایت دارد و ابوحاتم رازی از وی. در 228 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
احمد بن احمد بن محمد بن مصطفی دمشقی حرستی حنفی که در 1115 ه. ق. درگذشته است. او راست: ’الکواکب المضیئه فی فرائض الحنفیه’ در دو رساله. (هدیه العارفین ج 1 ص 167)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
منسوب به حرستا چنانکه در هدیه العارفین آمده است. و در معجم البلدان این نسبت را حرستانی نوشته است
لغت نامه دهخدا
شهرکی است از چاچ (به ماوراءالنهر) و از آن کمانهای چاچی خیزد و جائی خرم است و بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ سَ هُلْ لاه)
و یا حرسها اﷲ. خدای تعالی او را حراست فرمایاد. صانه اﷲ عن الحدثان. دعائیست که غالباً پس از ذکر نام شهری از مسلمانان خاصه مکه آرند
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
احمد بن ابی یحیی بن زکریا قضاعی. محدث است و در 254 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان). علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
احتراس. خویشتن را از چیزی نگاه داشتن. (زوزنی). تحرس از چیزی، خود را پاس داشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را از چیزی نگاه داشتن. (آنندراج). تحفظ. (قطر المحیط). احتراس. توقی و تحفظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
قدیم. کهنه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ حرس. روزگاران. دهور
لغت نامه دهخدا
(حِ سِ / حَ سَ)
زهر. (منتهی الارب). سم، مرگ. (منتهی الارب). موت، گوشه. (منتهی الارب). زاویه
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
منسوب به حرس قریه ای به مشرق مصر. (سمعانی) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ سی ی)
نگاهبان درگاه سلطان. یک تن از حرس. یک تن از نگاهبانان درگاه سلطان. ج، حرس
لغت نامه دهخدا
خدا آن مرد را نگاه دارد خدای تعالی او (مرد) را حراست فرماید، یا حرسها الله. خدای او (زن) را حراست فرماید خ
فرهنگ لغت هوشیار
خدا فرمانروایی او را نگاه دارد پروردگار دولت او را حر است فرماید، (دعای است که پس از ذکر نام پادشاهان و امرای بزرگ می نوشتنند) : (فخر الدوله و فلک الامه حرس الله دولته و مهجته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرس
تصویر تحرس
پاسداشت در پناه شدن، پاس داشتن، پاسداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرس
تصویر احرس
کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرس
تصویر تحرس
((تَ حَ رُّ))
در پناه شدن، پاس داشتن، پاسداری
فرهنگ فارسی معین