جدول جو
جدول جو

معنی حرجندی - جستجوی لغت در جدول جو

حرجندی
(حُ جُ)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان در 85هزارگزی شمال باختری کرمان و سی هزارگزی راه مالرو شاهزاده محمد. 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی نوشابۀ الکلی قوی که از تقطیر شراب یا تفالۀ انگور تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
شادمانی، رضایت، قانع بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارجمندی
تصویر ارجمندی
بزرگواری، عزت
فرهنگ فارسی عمید
(حُ جُ)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان کرمان است. این دهستان در شمال شهر کرمان واقع و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به بخش راور، از خاور به بخش شهداد، از جنوب به دهستان درختنگان، از باختر به دهستان زنگی آباد و حتکن. منطقه ای است کوهستانی و دامنه با هوای سردسیر. دو رودخانه در این دهستان جاری است، یکی از مرکز دهستان به خاور بطرف شهداد و دیگری از مرکز بطرف جنوب باختری جاری و به اراضی چترود منتهی میشود. محصولات عمده آن حبوبات، تریاک، سیب زمینی و میوه جات است. انار آن بخوبی مشهور است. شغل مردم زراعت، مکاری و صنایع دستی قالی بافی با نقشه است. زبان فارسی، مذهب شیعه است. راه فرعی راور از این دهستان میگذرد. این دهستان از 135 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 5800 نفر است. مرکز دهستان قریۀ حرجند و قراء مهم آن بشرح زیر است: چترود، سردر، ده زیار، سرآسیاب شش، هوتگ. معدن زغال سنگ اخیراً در این دهستان کشف شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد، در 3هزارگزی باختر راه فرعی چقلوندی به بروجرد، واقع در تپه ماهور و سردسیری مالاریایی است. سکنۀ 150 تن و آب آن از سراب داراب تأمین می شود و محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، و پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لِ خُ)
یوسف. او راست: منتخبات عربیه و اسبانیه عن بلاد اندلس فی عهدالمسلمین - بخصوص تاریخها و جغرافیتها و آدابها. چ غرناطه 1881م. (معجم المطبوعات ج 2)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ)
محمد بن ابراهیم بن محمد بن رواحه بن محمد بن نعمان بن بشیر انصاری. وی به دمشق از ابامهر حدیث شنید و از او ابراهیم بن اسحاق بن ابی الدرداء و ابوبکر محمد بن یوسف روایت کنند. (معجم البلدان ذیل صرفنده)
محمد بن رواحه بن محمد بن نعمان بن بشیر انصاری. وی به دمشق از ابامهر حدیث شنید و به سال 266 هجری قمری حدیث گفت. از او ابراهیم بن اسحاق بن ابی الدرداء روایت کند. (معجم البلدان ذیل صرفنده)
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ)
نسبت است بصرفنده. رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ دَ / دِ)
رزندگی. عمل رنگ کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رزیدن و رزنده و رجنده و رجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ)
دروغ پرستی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دروند بودن. عمل دروند. و رجوع به دروند شود
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ)
فرزند بودن. بنوت:
بدو راهبر گفت کای پادشاه
دلت شد به فرزندی او گواه.
فردوسی.
- فرزندی کردن، انجام وظیفۀ فرزند در حق والدین:
فرزند کسی نمیکند فرزندی
گر طوق طلا به گردنش بربندی.
؟
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
لقب آقا بن عابد بن رمضان بن زاهد شیروانی حائری دربندی (آخوند ملا آقای دربندی) است که از فقهای امامیۀ ایران در قرن سیزدهم هجری و از اهالی دربند بوده است. وی مدتی در کربلا سکونت گزید، سپس ساکن تهران شد و1285 هجری قمری در این شهر درگذشت و در کربلا دفن گردید. او راست: خزائن الاحکام در اصول و فقه امامیه در دو مجلد، درایه الحدیث و الرجال، قوامیس الصناعه در اخبار و تراجم، جوهرالصناعه در اسطرلاب، اکسیر العبادات. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 17 و الذریعه ج 1 ص 59 و اعیان الشیعه ج 4 ص 11 و معجم المطبوعات ص 789)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دهی است از دهستان شهر کهنۀ بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 17هزارگزی جنوب باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب راه شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، با 149 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
دربستن. و به مجاز مشکل تراشی و راه دیگران سد کردن:
هنر آموز کز هنرمندی
درگشائی کنی نه دربندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(جَ)
ملا عبدالعلی فاضل بیرجندی منجم ایرانی. متوفی بسال 934 هجری قمری از آثارش: بیست باب در معرفت تقویم و شرح تذکرۀ خواجه نصیرالدین طوسی و شرح مجسطی و حاشیه ای بر شرح چغمینی قاضی زاده است. رجوع به فهرست اعلام التفهیم و کشف الظنون و دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
منسوب به سرزمین بیرجند، از مردم بیرجند. اهل بیرجند، نام یکی از آهنگهای موسیقی است. رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
منسوب به خرجرد
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام یکی از شعرای بخاراست و کنزالغرائب نام منظومۀ اوست. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
گرانبهائی.
لغت نامه دهخدا
(بْرَ / بِ رَ)
نوعی مشروب الکلی. (یادداشت دهخدا). مشروب الکلی قوی که از تقطیر شراب یا تفالۀ انگور ساخته میشود و بهترین نوع آن کنیاک است. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
احمد بن محمد بن بشار خرجردی، مکنی به ابوبکر، پسرعم اسماعیل بن ابی القاسم خرجردی. وی چون او در علم و زهد عالم و زاهد بود. بهرات از فقیه شاشی و تنی چند فقه آموخت و در فقه سرآمد همگنان شد و در مدرسه بیهقی به نیشابور منزل گزید و از جماعتی کثیر حدیث شنید و من (سمعانی) دو بار او را در نیشابور ملاقات کردم، یکی بوقت حرکت بعراق ودیگر بگاه بازگشت از عراق و از او حدیث شنیدم. وی در رمضان 543 هجری قمری به نیشابور درگذشت. (از انساب سمعانی). یاقوت درباره او آورد: احمد بن محمد بن اسماعیل بن محمد بن ابراهیم بن مسلم بن بشار بوشنجی خرجردی بشاری مکنی به ابوبکر. او در نشابور سکنی داشت و امام باورع و فاضل و متقی بود، فقه را در هرات به ابتداء نزد ابوبکر شاشی آموخت. سپس شاگردی ابوالمظفر سمعانی کرد و علوم خلاف و اصول را بنزد او خواند و سپس تصانیف او را بخط خود نگاشت. در مذهب او امام ابوالفرج عبدالرحمن بن احمد بزار سرخسی مطلب آموخت و سپس به نیشابور بازگشت و بعبادت حق پرداخت و از مردم رو گرداند. او از بزرگان بسیاری در مرو و هرات و نیشابور و جرجان حدیث شنید. ولادت او بسال 463 و مرگش بسال 543 هجری قمری در نیشابور اتفاق افتاد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
درختی است از تیره Ebenaceae و از جنس Diospyros که تنها یک گونۀ آن lotus Diospyros از درختان بومی جنگلهای کرانۀ دریای مازندران است. در جلگه تا ارتفاع 1100 متر از سطح دریا می روید. آنرا در آستارا و طوالش آمبر، در گیلان اربه یا اربا، در رامسر خرما، در مازندران خرمندی، در کیاکلا خرمنی، در رامیان انجیرخرما، در گرگان اندی خرما، انده خرما یا اندوخرما می خوانند. در آمل و نور و کجور درخت نر و مادۀ آن بنامهای مختلف خوانده میشود درخت نر، کهلو یا کلهو و درخت ماده، فرمنی یا فرمونی نامیده میشود. درخت خرمالو که در تهران فراوان می باشد درختی است پیوندی که پایۀ آن خرمندی بوده وروی آن گونۀ kaki Diospyros (که بومی ژاپن می باشد) پیوند گردیده است. خرمندی خاکهای شنی را دوست می دارد ولی در خاکهای بارخیز دیگر نیز می روید. خواهش درخت خرمندی از نظر روشنایی میانه است. بلندی آن به پانزده تا بیست متر و قطر آن به 0/80 متر می رسد. رویش آن تند است. ریشه اش سطحی و ستبر می باشد. درخت خرمندی بفراوانی جست می دهد و خیلی زود جنگل را فرامی گیرد و گاهی درختان گرانبها را در سایۀ خود نابود می کند.
مصرف: 1- چوب خرمندی چندان خوب نیست زیرا تا نزدیک صدسالگی چوبدرون آن ناچیز است. مصرف عمده آن برای تهیۀ چوب تونلی و هیزم و زغال است. 2- میوۀ خرمندی کمی شیرین و گس است و روستائیان آنرا می خورند. شیرۀ آن که در گیلان بنام ’اربه دوشاب’ معروف است خورش لذیذی برای کته برنج می باشد.
روش جنگلداری: این درخت از نظر جنگلبانی ارزش چندانی ندارد و چون در جنگلهای شمال ایران درختان گرانبها را در سایۀ خود تباه می کند هنگام آزاد کردن و روشن کردن جنگل باید آنرا برانداخت ولی خود آن در دامنه های تند برای جلوگیری از فرسایش خاک لازم است. شاخه زاد آن برای تهیۀ هیزم و زغال مناسب می باشد. (از جنگل شناسی ساعی صص 192-193). اربه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اربه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
قنوع. اقتناع. قناعت. (یادداشت بخط مؤلف) :
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آنرا نه خرسندی آسان کند.
اسدی طوسی.
بخرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد بدرمان درد.
(گرشاسب نامه).
بخرسندی برآور سرکه رستی
ز حرص ار دور گشتی تب شکستی.
ناصرخسرو.
بروی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان.
ناصرخسرو.
بدانچت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست.
ناصرخسرو.
با خلق داوری چه کنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده ست داورم
مردانگی ّ باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم.
سیدحسن غزنوی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
خرسند نگردد بهمه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود بخرسندی خرسند.
خاقانی.
خسرو خرسندی من درربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی.
همان زاهد که شد در دامن غار
بخرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
بخدمت خاص کن خرسندیم را
بکس مگذار حاجتمندیم را.
نظامی.
خرسندی را بطبع دربند
میباش بدانچه هست خرسند.
نظامی.
نه ایمن تر ز خرسندی جهانی است
نه به زآسودگی نزهت ستانی است.
نظامی.
و گفت مروت خرسندی به از مروت دادن. (تذکره الاولیاء عطار).
چون به امر اهبطوابندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
مولوی.
مرا اگر همه آفاق خوبرویانند
بهیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
، تسلیم. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
لیکن چکنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
، رضا. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسی بردباریست کز بددلی است
بسی نیز خرسندی از کاهلی است.
(گرشاسب نامه).
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم... چنین بسته اند که تا تو... میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه).
، سلوت. (دهار) ، شادی. شادکامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
قناعت، رضایت، شادمانی بشاشت
فرهنگ لغت هوشیار
گرانبهایی پربهایی، بزرگواری کرامت، عز عزت عزیزی مقابل ذلت خواری، لیاقت شایستگی، بی نیازی توانگری، وقار، خرمی سرسبزی، جوانمردی سخاوت، نجابت اصالت، دانایی هوشیاری خردمندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجنده
تصویر رجنده
رزنده رنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرونی
تصویر حرونی
سرکشی توسنی سرکشی سرپیچی توسنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجندگی
تصویر رجندگی
رزندگی عمل رنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براندی
تصویر براندی
((بِ))
نوعی مشروب انگلیسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
رضا
فرهنگ واژه فارسی سره
اصالت، بزرگواری، عزت، فخامت، نجابت
متضاد: ذلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی نیازی
متضاد: نیازمندی، خشنودی، رضایت
متضاد: نارضایی، بشاست، شادمانی
متضاد: گرفتگی، قناعت
متضاد: ناخرسندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان اهلم رستاق آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی خرمالوی وحشی با میوه های ریز، خرمالوی جنگلی که از
فرهنگ گویش مازندرانی