جدول جو
جدول جو

معنی حرث - جستجوی لغت در جدول جو

حرث
شیار کردن زمین برای زراعت، شخم زدن، مزرعه، محل کشت
تصویری از حرث
تصویر حرث
فرهنگ فارسی عمید
حرث
(تَ)
کشت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (ترجمان عادل). کاشتن. کشت. زرع. کشاورزی. دهقنت. زراعت کردن. کشت و زرع کردن. بصلاح آوردن زمین. حراثه. حراثت. حرث ارض، شیار کردن زمین رابرای کشت. (منتهی الارب). شدیار. شکافتن زمین برای زراعت، حرث دابه، لاغر کردن ستور از بسیار راندن. (منتهی الارب). لاغر کردن ستور از بسیاری راندن. سوار شدن بر پشت ستور و راندن چنانکه لاغر شود. لاغر کردن ستور از راندن بسیار. (زوزنی). لاغر گردانیدن. (دهار). لاغر کردن ستور از بسیار راندن. (تاج المصادر بیهقی) ، جمع کردن مال. (تاج المصادر). کسب کردن. کسب کردن و ورزیدن و اندوختن مال و جمعکردن. (منتهی الارب) ، شورانیدن آتش. (تاج المصادر بیهقی). سوزانیدن آتش. (منتهی الارب). افروختن آتش. (غیاث) ، درس کردن قرآن. (تاج المصادر بیهقی). قرآن خواندن. (غیاث) (زوزنی) ، دانشمند شدن، چهار زن کردن. جمع کردن میان چهار زن. (منتهی الارب) ، بسیار آرمیدن با زنی. مبالغه در گائیدن. (منتهی الارب) ، جستجو کردن چیزی. کاویدن. ج، حروث
لغت نامه دهخدا
حرث
(حَ)
کشت زار. کشتمند. زمین کشت کاریده. (مهذب الاسماء). شعرا و مترسلین غالباً این کلمه را با نسل و زرع قرین آرند: هرکجا رسیدند نه نسل گذاشتند و نه حرث. (تاریخ بیهقی ص 527). اهل حرث و زرع از عوارض تکلفات و نوازل انزال و اقسام معاملات وطن بازگذاشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 358). اهل حرث و زرع متفرق گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 4)
لغت نامه دهخدا
حرث
(حُ)
زمین کشت کاریده
لغت نامه دهخدا
حرث
نام طائفه ای از مضر. و نام دیگر آن اقلین است، در مقابل اکثرین که خاندان زید مناه است. (سمعانی برگ 9)
لغت نامه دهخدا
حرث
کشت کردن، کاشتن
تصویری از حرث
تصویر حرث
فرهنگ لغت هوشیار
حرث
((حَ))
شخم زدن
تصویری از حرث
تصویر حرث
فرهنگ فارسی معین
حرث
حراثت، زراعت، زرع، شیارزنی، کاشت، کشاورزی، کشت، بزرگری کردن، زراعت کردن، خیش زدن، شخم کردن
متضاد: حصاد، درو، کشتکاری، مزرعه، کشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حارث
تصویر حارث
(پسرانه)
کشاورز، نام چند شخصیت تاریخی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حره
تصویر حره
(دخترانه)
زن آزاده، لقب زنان اشرافی، خاتون، نام خواهر محمود غزنوی
فرهنگ نامهای ایرانی
(حُ)
منسوب به حرثان، نام بطنی. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
ستور لاغر شده از بسیاری کار و راندن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ)
حرث بن حرمل بن یغلب. از تابعان و راویان بود و از علی بن ابیطالب علیه السلام و جز او روایت کرد و رجأ بن حیوه وعروه بن رویم از او روایت دارند. (از لباب الانساب). نقش روات در تاریخ اسلام به عنوان حافظان و ناقلان سنت های نبوی بی بدیل است. این افراد در جمع آوری و ثبت احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت (ع) نه تنها در کنار محدثان، بلکه در ایجاد اسناد معتبر حدیثی نقش اساسی دارند. بدون این روات، مسلمانان نمی توانستند به درستی از تعالیم پیامبر اسلام بهره برداری کنند.
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ)
نام موضعی به یمن و قصبۀ روئیه هم بدینجاست
لغت نامه دهخدا
(حُ)
از اعلام است. (منتهی الارب) ، نام بطنی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
عکاشه بن محض. اولین کس است که طبق قانون اسلام ارث بگذاشت، و وارث وی پدرش بود. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دیهی به مصر: و به مصر قومی بدیه حرثیا جمع شدند و گفتند خون عثمان همی طلبیم. (مجمل التواریخ و القصص ص 289). رجوع به خربتا شود
لغت نامه دهخدا
(مَرَ)
محل زراعت. ج، محارث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
آتش کاو. (منتهی الارب) ، قلبه و فدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خردل بری. حرشا
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ ثَ)
جمع واژۀ حرّاث. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
محمد لبیب بن عبدالمؤمن بن لبیب مصری. حساب فرائض میدانست و میگفتند رأی خوارج داشت
عیسی بن ابی زبیر، مکنی به ابواسد. ابن ماکولا او را یاد کرده. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
منسوب به حرث، بطنی از غافق. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرض
تصویر حرض
فساد و تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارث
تصویر ارث
میراث یافتن، میراث بردن، آنچه از مرده برای بازماندگان بماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرص
تصویر حرص
ولع، طمع، آرزو، هوا، زیادت جویی، حریصی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرش
تصویر حرش
صید کردن، خراشیدن درشتی، خشونت درشتی، خشونت
فرهنگ لغت هوشیار
حد، لب، کناره، لبه، کرانه، تیزی، جانب کلمه، سخن گفتن، کلمه ای که قبل از ترکیب با کلمه دیگر معنی مستقل از آن مفهوم نشود کلمه، سخن گفتن، کلمه ای که قبل از ترکیب با کلمه دیگر معنی مستقل از آن مفهوم نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حارث
تصویر حارث
کشاورز، برزگر، شخم زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرث
تصویر محرث
آتشکاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرس
تصویر حرس
نگهبانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرب
تصویر حرب
جنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارث
تصویر ارث
مرده ریگ، وامانده، نیامانده، واهشته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرص
تصویر حرص
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حرف
تصویر حرف
سخن، بندواژه، وات، واج
فرهنگ واژه فارسی سره