جدول جو
جدول جو

معنی حربده - جستجوی لغت در جدول جو

حربده
(حَ دِهْ)
دهی است از دهستان اهلمرستان بخش مرکزی شهرستان آمل، در 21هزارگزی شمال باختری آمل و 4هزارگزی خاورشوسۀ آمل به محمودآباد. دشت است. هوای آن معتدل، مرطوب، مالاریائی است و 175 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه هراز است. محصول آن برنج، کنف، مختصر غلات. شغل مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حربه
تصویر حربه
وسیله یا عملی که از آن برای رسیدن به هدف استفاده می کنند، آلت جنگ مانند شمشیر، خنجر و سرنیزه، سلاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عربده
تصویر عربده
بدمستی، نعره، فریاد، بدخلقی، بدخویی، جنگجویی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ عَ)
کوشش نمودن در دویدن و نیک دویدن. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). کوشش در دویدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
خاکسترگونی و تیرگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، ربد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ دَ)
شهری است به یمن و اهل آن نخستین کسان بودند که از عنسی پیروی کردند. (معجم البلدان). شهری است بر ساحل دریای یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ دَ)
حرد. بیماریی است در دست و پای شتر، یا خشک شدن اعصاب دستهای او بواسطۀ زانوبند که گاه رفتن دست بر زمین کوبد
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
ریگ زاری است منقطع و منفرد نزدیک وادی واقصه از نواحی قف از رغام. و گویند رمله ای است کثیرالبقر از بلاد هذیل. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). موضعی به شام. (منتهی الارب)
خطۀ بنی حربه، در یسار بنی حصن در بصره است، وایشان طائفه ای از بنی عنبر هستند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
نوعی از ثوانی نجوم. رجوع به ثوانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ بَ)
یکی حرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
خنوری است مانند جوال و غراره و توشه دان شبان. (منتهی الارب). جوال و توشه دان شبان
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
هیأت کارزار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در فهرست مخزن الادویه این صورت را آورده و به آن معنی بوعجیدیطوس ودر بعض کتب عجیدیطوس داده اند و در مخزن الادویه ’حربت’ را صورتی از حربث دانسته است. رجوع به حربث شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ دَ)
بدخوئی. (منتهی الارب). بدخلقی. (از قطر المحیط) ، جنگجویی. (منتهی الارب) (آنندراج). نبرد و پیکارو مجادله و هنگامه و غوغا و شورش. (ناظم الاطباء).
- عربده آوردن، داد و بیداد راه انداختن. بانگ و فریاد کشیدن. بانگ و فریاد داشتن بر کسی از سر مستی با خشم و بدخویی
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ بِ دَ)
عربد. رجوع به عربد شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بی یَ)
صنفی از فرقۀ کیسانیه منسوب به عبدالله بن حرب. (مفاتیح العلوم خوارزمی). فرقه ای از فرق پنجگانه فرقۀ شیعه. اصحاب عبدالله بن حرب. (بیان الادیان)
لغت نامه دهخدا
(حَ بی یَ)
نام محله ای بزرگ بیرون شهر بغداد و آنرا حرب بن عبدالله بلخی الراوندی قائد و یکی از سرداران ابی جعفر منصور خلیفه بنیاد کرد وآن بقرب دروازۀ معروف به باب حرب بغداد و نزدیک قبر بشر حافی و احمد بن حنبل است. و این محله در ف تنه مغول ویران شد. (معجم البلدان) (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ دَ)
نام ابویحیی هلالی است
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ دَ)
مؤنث حلبد. (منتهی الارب). رجوع به حلبد شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ بِ دَ)
ضأن حلبده، میش سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ دَ)
گره خشکنای گلو. سیبک. عقدۀ حنجور. گره گلو، ناقۀ اصیل و نجیب. ج، حراقد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ گَهْ)
حربگاه:
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش.
ناصرخسرو.
که استاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد؟
ناصرخسرو.
حربگه مرد سخندان بسی
صعبتر از معرکۀ حملت است.
ناصرخسرو.
میل تو به حربگه فزون بینند
از میل طفیلیان به مهمانی.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آبیاری کردن زمین را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِبْ بِ شَ)
افعی، یا افعی بزرگ، یا افعی که در رفتن وی آواز درشت برآید. حربش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از منازل بنی اسرائیل است در دشت (تورات سفر اعداد 33:24 و 25) و دور نیست که همان کوه حراده باشد که در وادی عین واقع، و تخمیناً بقدر سفر یک روزه از عین حضیره مسافت دارد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ بَ)
خفت. سبکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حربه
تصویر حربه
آلت حرب و جنگ، سلاح، جوبدستی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربده
تصویر ربده
تیرگی خاکستری گونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کربده
تصویر کربده
کوشش در دویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربده
تصویر عربده
بدخوئی، جنگجوئی غوغا و شورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حربه
تصویر حربه
((حَ بِ))
سلاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عربده
تصویر عربده
((عَ بَ دِ))
تند خویی، بدخلقی، داد و فریاد، نعره
فرهنگ فارسی معین
جیغ وداد، داد، فریاد، فغان، گلیل، نعره، بدمستی، بدخویی، تندخویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسلحه، جنگ افزار، سلاح، بهانه، دستاویز، مستمسک، ابزاررویارویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد