جدول جو
جدول جو

معنی حرامد - جستجوی لغت در جدول جو

حرامد
از دیه های وزواه قم بوده است. (ترجمه تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حامد
تصویر حامد
(پسرانه)
سپاسگزار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
حرام بودن، نوشیدنی الکلی، حرامی کردن مثلاً مرتکب شدن فعل حرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حامد
تصویر حامد
سپاسگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرام
تصویر حرام
امری که به جا آوردنش گناه است، ناروا، آنچه خوردنش در شرع اسلام منع شده است، احرام بسته، حرمتدار
فرهنگ فارسی عمید
(حَفِ)
شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَظْ ظی)
گشن خواه شدن سگ ماده و هر ماده از ذوات الظلف (چارپایان سم شکافته) : حرمت الذئبه و الکلبه و کل انثی من ذوات الظلف حراماً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام محله و خطۀ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند، و نیز بنی حرام محلۀ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعد بن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفتۀ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء) : و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16).
ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
حرامست می در جهان سربسر
اگر پهلوانست اگر پیشه ور.
فردوسی.
ببخشم سراسر همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی.
فردوسی.
پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595).
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسرحلال و صواب.
ناصرخسرو.
اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان).
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
حافظ.
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
- المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد) : فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150).
- بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد).
- به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن.
- بیت اﷲ الحرام، خانه کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد).
- ماه حرام، هر یک از اشهر حرم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی).
که تازیش خواند محرم بنام
وز آزار خواندنش ماه حرام.
فردوسی.
- مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب).
- نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن.
- ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود.
، محرم: رجل حرام، مرد محرم. ج، حرم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی) ، حرام اﷲ لاافعل کذا، مانند یمین اﷲ لاافعل کذا، یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تل حامد، موضعی است از کوه حراء مشرف بر مکه. ابوصخر هذلی گوید:
بأغزر من فیص الاسیدی خالد
و لامزبد یعلو جلامید حامد.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نعت فاعلی از حمد. ستایشگر. حمدکننده. درودفرستنده. سپاسگزار. ستاینده. (دهار). ج، حامدون: التائبون العابدون الحامدون السائحون. (قرآن 112/9). وجود مبارک خود را ذلیل عزت و اسیر شوکت و رهین منت بیگانه نساخت، و ثنا و ستاگوی او در بزم بذل مواهب و در رزم قرع کتائب، حامد او تقوی و زهددر دنیا و پرستاری اولی القربی و مادح وی اجتناب از هوی... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 447)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن سمجون (سمحون) ، مکنی به ابوبکر. ابن البیطار در مفردات خود مکرر از مفردات او نقل کند ازجمله در شرح کلمه هندبا و حریر. رجوع به ابن سمجون در همین لغت نامه و رجوع به الأعلام زرکلی ج 1ص 208 و حلل السندسیه ج 1 ص 229 و ج 2 ص 120 و 121 شود
ابن علی بن حامد کحال. او و پدر و برادر وی همگی در کحالت، و چشم پزشکی شهرت بسزا دارند. برادر او عبدالرحیم بن علی بن حامد کحال معروف به دخوار است. رجوع به عبدالرحیم... و نیز رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 239 شود
ابن محمد یا احمد بن محمد، مکنی به ابوریان اصفهانی. وزیر عضدالدوله. یاقوت در معجم الادباء ج 1 ص 335 و 336 داستان مساعدت وی را در رهائی ابراهیم بن هلال صابی آورده است. رجوع به احمد بن محمد اصفهانی شود
ابن محمود بن عیسی، مکنی به ابومحمد و ملقب به ثقفی. وی از شاذکونی و علی بن محمد طنافسی روایت آرد و عبدالله پدر ابونعیم اصفهانی ازوی روایت کند. رجوع به اخبار اصفهان ج 1 ص 293 شود
ابن اسحاق بن ابراهیم ماهان بن بهمن بن بسک ارجانی فارسی، معروف به موصلی، فرزند اسحاق موصلی مغنی و موسیقی دان معروف است. رجوع به معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 2 ص 223 شود
ابن عمرو، ملقب به سرباوک (؟). یکی از سران لشکر یعقوب لیث صفاریست و او رئیس عیاران سیستان بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 194، 196-199، 202 و رجوع به سرباتک شود
ابن مروان (قاضی شیخ...) ، مکنی به ابوعبدالله. مستوفی او را در عداد وجوه مذهب امام احمد بن حنبل آورده است. رجوع به تاریخ گزیده ص 799 شود
ابن اسحاق اصفهانی. از محمد بن زنبور مکی روایت کند. و محمد بن جعفر بن یوسف مؤدب ازوی روایت آرد. رجوع به اخبار اصفهان ج 1 ص 294 شود
ابن صباح، مکنی به ابوغسان مؤدب. وی از ابراهیم بن عامر بن ابراهیم روایت کند. رجوع به اخبار اصفهان ابونعیم ج 1 ص 294 شود
ابن اسحاق. از عبدالله بن عمران روایت کند و محمد بن جعفر بن یوسف ازوی روایت آرد. رجوع به اخبار اصفهان ج 1 ص 293 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ / حِ مِ)
لجن. لژن. گل سیاه و گنده و گونه برگشته. طین اسود که لون و رائحۀ آن متغیر شده باشد
لغت نامه دهخدا
(حَ قِ)
جمع واژۀ حرقده. شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ مِ)
جمع واژۀ حرمس. سنون حرامس، سالهای سخت و قحطناک
لغت نامه دهخدا
(حَ می ی)
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان).
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرمدان فروبرد دندان.
اوحدی.
- امثال:
حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور.
، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند
لغت نامه دهخدا
(حَ ما)
جمع واژۀ حرمی ̍
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به جد اعلی، یعنی حرام انصاری. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حرمت. ناروائی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
عیسی بن مغیره. از شعبی روایت دارد، و ثوری از وی، و منسوب است به حرام خطه ای از کوفه و جد ایشان حرام بن سعد بن مالک تمیمی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قاسم بن علی بن محمد بن عثمان حریری. صاحب مقامات است و از اهل میشان بصره است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منع کردن. (غیاث اللغات). حظر. ممنوع کردن چیزی را. احماء. حرمت، ناروا شدن. (زوزنی). ناروا گردیدن. در حال تعدی با کردن و فرمودن و گردانیدن، و در لزوم با شدن و گردیدن صرف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرمد
تصویر حرمد
لای لجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامد
تصویر حامد
حمد کننده، درود فرستنده، سپاسگزار، ستایشگر، ستاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامد
تصویر رامد
کهنه بکاره کهنه ای که به کار آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد راهزن منسوب به حرام حرامکار، دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرامد
تصویر سرامد
کسی که از همگنان بالاتر است حایز اولین درجه ممتاز برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
((حَ))
ناروا، ناشایست، کاری که اسلام از نظر شرعی آن را منع کرده و ارتکاب آن گناه باشد، مقابل حلال، ضایع، تباه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
((حَ))
حرامکار، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حامد
تصویر حامد
((مِ))
ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرام
تصویر حرام
نابایسته، ناروا، ناشایست
فرهنگ واژه فارسی سره
دزد، راهزن، سارق، شبرو، عیار، قطاع الطریق، حرامکار، مشروبات الکلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرام زاده
فرهنگ گویش مازندرانی