آب سخت شور، آتش گیره، سوخته، رکوی سوخته و بتشدید راء نیز بکار رفته است. (شرفنامۀ منیری) ، سوختۀ چقماق. سوختۀ چخماق، اسب بسیار دونده، کسی که فساد کند در هر چیز، آنچه به آن نخل را گشن دهند. (منتهی الارب) ، خف. پود. پد. بود. بد. بیضه. پوک
آب سخت شور، آتش گیره، سوخته، رکوی سوخته و بتشدید راء نیز بکار رفته است. (شرفنامۀ منیری) ، سوختۀ چقماق. سوختۀ چخماق، اسب بسیار دونده، کسی که فساد کند در هر چیز، آنچه به آن نخل را گشن دهند. (منتهی الارب) ، خف. پود. پد. بود. بُد. بیضه. پوک
حراق. آب سخت شور، سوختۀ چقماق. (منتهی الارب) : بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق. خاقانی. ، خف. رکوی سوخته. (فرهنگ اسدی). سوخته ای که در آتش زنه باعث اشتعال شود. و افصح بتخفیف است. (شرفنامۀ منیری) : در سفال خم آتشی است که مست عقل حراق او و روح شرار. خاقانی. دو صد رقعه بالای هم دوختند چو حراق خود در میان سوختند. سعدی (بوستان). جهان گشته و دانش اندوخته ز حراق او در میان سوخته. سعدی (بوستان). بی تو گر باد صبا میوزدم بر دل ریش همچنان است که آتش بر حراق آید. سعدی
حُراق. آب سخت شور، سوختۀ چقماق. (منتهی الارب) : بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت بدان صفت که ز نم آهن و زتف حراق. خاقانی. ، خف. رکوی سوخته. (فرهنگ اسدی). سوخته ای که در آتش زنه باعث اشتعال شود. و افصح بتخفیف است. (شرفنامۀ منیری) : در سفال خم آتشی است که مست عقل حراق او و روح شرار. خاقانی. دو صد رقعه بالای هم دوختند چو حراق خود در میان سوختند. سعدی (بوستان). جهان گشته و دانش اندوخته ز حراق او در میان سوخته. سعدی (بوستان). بی تو گر باد صبا میوزدم بر دل ریش همچنان است که آتش بر حراق آید. سعدی
منع کردن. (غیاث اللغات). حظر. ممنوع کردن چیزی را. احماء. حرمت، ناروا شدن. (زوزنی). ناروا گردیدن. در حال تعدی با کردن و فرمودن و گردانیدن، و در لزوم با شدن و گردیدن صرف شود
منع کردن. (غیاث اللغات). حظر. ممنوع کردن چیزی را. اِحْماء. حرمت، ناروا شدن. (زوزنی). ناروا گردیدن. در حال تعدی با کردن و فرمودن و گردانیدن، و در لزوم با شدن و گردیدن صرف شود
نام محله و خطۀ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند، و نیز بنی حرام محلۀ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعد بن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)
نام محله و خطۀ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند، و نیز بنی حرام محلۀ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعد بن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)
ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفتۀ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء) : و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16). ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. حرامست می در جهان سربسر اگر پهلوانست اگر پیشه ور. فردوسی. ببخشم سراسر همه گنج اوی حرامست بر لشکرم رنج اوی. فردوسی. پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595). به حرام و خطا چو نادانان مفروش ای پسرحلال و صواب. ناصرخسرو. اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان). ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما. حافظ. می حرام است در آن بزم که هشیاری هست خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست. صائب. - المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد) : فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150). - بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد). - به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن. - بیت اﷲ الحرام، خانه کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد). - ماه حرام، هر یک از اشهر حرم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). که تازیش خواند محرم بنام وز آزار خواندنش ماه حرام. فردوسی. - مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب). - نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن. - ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود. ، محرم: رجل حرام، مرد محرم. ج، حرم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی) ، حرام اﷲ لاافعل کذا، مانند یمین اﷲ لاافعل کذا، یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم
ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفتۀ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء) : و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16). ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی. کسائی. حرامست می در جهان سربسر اگر پهلوانست اگر پیشه ور. فردوسی. ببخشم سراسر همه گنج اوی حرامست بر لشکرم رنج اوی. فردوسی. پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595). به حرام و خطا چو نادانان مفروش ای پسرحلال و صواب. ناصرخسرو. اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان). ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما. حافظ. می حرام است در آن بزم که هشیاری هست خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست. صائب. - المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد) : فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150). - بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد). - به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن. - بیت اﷲ الحرام، خانه کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد). - ماه حرام، هر یک از اَشْهُر حُرُم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی). که تازیش خواند محرم بنام وز آزار خواندنش ماه حرام. فردوسی. - مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب). - نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن. - ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود. ، مُحْرِم: رجل حرام، مرد مُحْرِم. ج، حُرُم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی) ، حرام ُاﷲ لاافعل کذا، مانند یمین اﷲ لاافعل کذا، یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم
نیک سوزنده. (غیاث). سوزان، کشتی که از آن بجانب خصم آتش افشانند: ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح. خاقانی. ، فتنه انگیز. (ناظم الأطباء)
نیک سوزنده. (غیاث). سوزان، کشتی که از آن بجانب خصم آتش افشانند: ز آتشی کافتاد از حراق شب شمع در صحرای جان برکرد صبح. خاقانی. ، فتنه انگیز. (ناظم الأطباء)
قراجه میدانداغی، دهی از دهستان کرم بخش ترک شهرستان میانه. واقع در 15هزارگزی خاور بخش 21000 گزی راه شوسۀ میانه به خلخال. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل وسکنۀ آن 125 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود سیاه، بزرک و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
قراجه میدانداغی، دهی از دهستان کرم بخش ترک شهرستان میانه. واقع در 15هزارگزی خاور بخش 21000 گزی راه شوسۀ میانه به خلخال. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل وسکنۀ آن 125 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود سیاه، بزرک و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) : آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته. خاقانی. امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) : تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا. فرخی. آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال. معزی. صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر. معزی. ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار. خاقانی. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356). ، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است: چون همی حراقه جنبانید او می گشادند اهل هنگامه گلو. مولوی. ، شمشیر بران، لحنی در حراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق: دلش حراقۀ آتش زنی داشت وز آن آتش سر دودافکنی داشت. نظامی. و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)
جای سیاه زغال گران و گچ گران، نوعی از کشتی ها که به وی نفت اندازی کنند بسوی دشمن. ج، حَرّاقات. (منتهی الارب). نوعی از کشتی که بدان در دریا بسوی دشمن آتش افکنند. نوعی کشتی. کشتیهای جنگی انواع بوده است، ’شونه’ که بزرگ و دارای برجها بود، و ’حراقه’ که دارای منجنیق بود برای پرتاب نفت سوزان بسوی دشمن و آن منجنیق ’عراده’خوانده میشد و ’طراده’ کشتیی بود کوچک و سریعالسیر. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 161) : آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ لیک بر قبه شررها از دهان انگیخته. خاقانی. امیرالمؤمنین الطایع درحراقه در روی دجله بتعزیت او تجشم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 285) ، ظرفی که نور در آن منعکس گردد. حراقۀ چینی (صینی) : تو گفتی گردزنگار است بر حراقۀ چینی تو گفتی موی سنجاب است بر فیروزه گون دیبا. فرخی. آب گوئی در چمن حراقۀ چینی شده ست کاندرو چشم جهان بین از صور بندد خیال. معزی. صیقلی دیده کجا روشن کند حراقه را باغ و مرغابی به آن گونه ست بر روی غدیر. معزی. ای بگه امتحان ز آتش شمشیر تو گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار. خاقانی. پس بفرمود تا آنجا که طوطی بود چراغی در زیر طشتی نهادند و حراقه ای چند از دیوارها درآویخت و بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید و بادبیزنی و پرویزنی بیاورد و آب بر بادبیزن میفشاند از بادبیزن و پرویزن بر مثال باد و باران می آمد و هر ساعت چراغ دان از زیر طشت بیرون گرفتندی و در محازات سطوح اجرام حراقه ها بداشتی تا شعاع چراغ از صفحات حراقه ها منعکس میشد بر مثال برق و درخش. (سندبادنامۀ فارسی ص 96). و بعربی چنین آمده است: فامرت الجاریه ان تغطی سماءالدار بباریه ففعلت وجعلت المرآه تلوح وجه السراج فخیل الدره انه برق. (سندبادنامۀ عربی ص 356). ، آلتی ناری که ظاهراً برای آتش بازی و نفت اندازی بکار میرفته است: چون همی حراقه جنبانید او می گشادند اهل هنگامه گلو. مولوی. ، شمشیر بران، لحنی در حُراقه. (منتهی الارب). چیزی که آتش در آن زود میگیرد. آتش زنه. سنگ چخماق: دلش حراقۀ آتش زنی داشت وز آن آتش سر دودافکنی داشت. نظامی. و رسن یکتای دلو چون پنبه بر حراقۀ چرخ دوتا بیفروخت. (تاج المآثر)