جدول جو
جدول جو

معنی حرافض - جستجوی لغت در جدول جو

حرافض
(حَ فِ)
شتران لاغر تهیگاه درآمدۀ رام. و این کلمه را واحد نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرافت
تصویر حرافت
تندی، زبان گزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رافض
تصویر رافض
ترک کننده، واگذارنده، دور کننده، دوراندازنده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
حرافه. تندی. زبان گزی. (منتهی الارب). تیزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حمز. لذعه. تیزطعم شدن. تیزی آنکه خورند
لغت نامه دهخدا
(فِ)
تارک و ماننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). ترک کننده چیزی. (ناظم الاطباء). ترک کننده. (فرهنگ نظام) :
من ترا اندر دو عالم حافظم
طاغیان را از حدیثت رافضم.
مولوی.
، اندازنده آنکه می اندازد: رفض الشی ٔ، انداخت آن چیز را. ج، رافضون، رفضه، و رفّاض. (از المنجد). مرد سنگ انداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
اذا بالحجاریااعلقن طنت
بمیثاء لا یألوک رافضها صخراً.
باهلی (از منتهی الارب).
، شتر بچرا شده با راعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءْ)
محارضه. رجوع به محارضه شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
اشنان سوزنده برای شخار. (منتهی الارب) :
مثل نارالحراض یجلو ذری المز-
ن لمن شامه اذا یستطیر.
شبه البرق فی سرعه ومیضه بالنار فی الاشنان لسرعتها فیه. (اقرب الموارد) ، گچ پز. آهک پز، اشنان فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
موضعی است به نزدیکی مکه در میان مشاش و غمیر و بالای ذات عرق و دست راست راه مکه - عراق و گویند که عزّی ̍ در آنجا بود. (معجم البلدان). ابن العباس اللهبی گوید:
اء تعهد من سلیمی ذات نؤی
زمان تحللت سلمی المراضا
کأن بیوت جیرتهم فأبصر
علی الازمان تحتل الریاضا
کوقف العاج تحرقه حریق
کما نحلت مغربله رحاضا
و قد کانت و للایام صرف
تدمن من مرابعها حراضا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محارفه. رجوع به محارفه شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
در تداول فارسی زبانان، تیززبان. طلیق اللسان. فصیح. گویا از کلمه حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده
لغت نامه دهخدا
(اِمْ بِ)
با هم نوبت کردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). با هم به تناوب برداشتن آب. (از اقرب الموارد) : ترافضواالماء، اذا تناوبوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
مرافض الوادی، جای های پریشان شدن سیل در وادی. (از منتهی الارب). جمع واژۀ مرفض. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرفض شود، مساقط و شیب های اطراف کوهسار: مرافض الارض، مساقطها من نواحی الجبال. (متن اللغه) ، جاهای مرتفع و بلند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَفِ)
شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
زبان آوری. تیززبانی. سخنوری. رجوع به حرّاف شود
لغت نامه دهخدا
(حُ فِ)
مار خبیث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
جمع واژۀ حرفذه
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجوع به حرافت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احمد بن موسی بن عبدالله بن محمد حرافی زمانی ساکن شهر فاس. عارف و ادیب بود و در 1034 هجری قمری درگذشت. او راست: تحفهالاخوان در احوال شیخ رضوان. (هدیه العارفین ج 1 ص 156)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرافی
تصویر حرافی
زبان آوری، تیز زبانی، سخنوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافه
تصویر حرافه
تند و تیزی زبانگزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافض
تصویر رافض
تارک و مانده، ترک کننده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
واتگر زبان آور پر چانه حراف از ساخته های فارسی گویان است. پر گوی پر چانه، ناطق زبان آور. توضیح این کلمه در کتب لغت عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراض
تصویر حراض
اشنان فروش، آهک پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافت
تصویر حرافت
تند بودن زبانگز بودن، تیزی زبانگزی تند مزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراف
تصویر حراف
((حَ رّ))
پرگوی، پرچانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرافت
تصویر حرافت
((حَ فَ))
تند بودن، زبانگز بودن، تیزی، زبان گزی، تندمزگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رافض
تصویر رافض
((فِ))
ترک کننده، رهاکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراف
تصویر حراف
پر چونه، پر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
پرچانه، پرحرف، پرگو، زیاده گو، حرف فشان، بیهوده گو، چاخان، مکثار، وراج، زبان آور، سخنران، نطاق
متضاد: کم حرف، گزیده گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد