جدول جو
جدول جو

معنی حذلاق - جستجوی لغت در جدول جو

حذلاق(حِ)
تیز. محدّد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلاق
تصویر حلاق
آرایشگر، آنکه دیگران را آرایش کند، آرایش کننده، سلمانی، آرایشکار، آنکه جایی را تزئین و آماده می کند، دکوراتور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذاق
تصویر حذاق
حاذق ها، زیرکان و دانایان، ماهرها، استادها، جمع واژۀ حاذق
فرهنگ فارسی عمید
(حَلْ لا)
سلمانی. گرای. گرا. سرتراش. (منتهی الارب). موی پیرا. سترنده. (منتهی الارب) (غیاث). موی سترنده. آینه دار. موی تراش. (از غیاث) ، حجام. (غیاث). استره. (از ملخص اللغات). موی ستر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَرْ رُ)
حذق. حذاقت: حذق الصبی القرآن او العمل حذقاً و حذاقاً و حذاقهً، آموخت کودک قرآن را یا کار را و زیرک شد در آن، یوم حذاق الصبی، روز قرآن ختم کردن کودک. (منتهی الارب) ، سخت زیرک سار شدن در کاری. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَذْ ذا)
سخت ماهر:
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(حُ)
قبیله ای است. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُذْ ذا)
جمع واژۀ حاذق. زیرکان
لغت نامه دهخدا
(حِ / حُ)
جمع واژۀ حذقه:ترکت الحبل حذاقاً، یعنی پاره پاره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حَ قِ)
مرگ. (منتهی الارب) (غیاث). مبنی بر کسر به معنی مرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
صف. (منتهی الارب). رده، رأس جیدالحلاق، سر نیک سترده موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
درد حلق. (از منتهی الارب) ، تسکین نیافتن ماده خر و همچنین زن از گشنی و باردار نشدن بر آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ / حُ)
گرداگرد چشم از اندرون که بسرمه سیاه گردد. ج، حمالیق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سپیدی بیغولۀ چشم که پنهان است درون پلکها، سرخی درون پلک که وقت سرمه کشیدن برآید، جای سرمه از اندرون که ملاصق چشم است. (منتهی الارب). ج، حمالیق، حمالق: الاّبنوس جیدللدمعه و التنفط حول الحمالق. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ / لِکَ / کِ)
تیز کردن، چنانکه کارد را.
لغت نامه دهخدا
بی آراماندن، تیز کردن تند و تیز کردن، سست گرداندن، سرگین انداختن پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
مویتراش استره سر تراش حلاق: مرگ آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی. سرتراش، سلمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذاق
تصویر حذاق
جمع حاذق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاق
تصویر حلاق
((حَ لّ))
سلمانی، موتراش
فرهنگ فارسی معین
آرایشگر، سرتراش، سلمانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد