جدول جو
جدول جو

معنی حذاریک - جستجوی لغت در جدول جو

حذاریک
(حَ رَ)
حذاریک زیداً، دور دار خود را از زید. (منتهی الارب) ، بپرهیز از زید. حذر کن از زید
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چهاریک
تصویر چهاریک
یک بخش از چهار بخش چیزی، یک چهارم چیزی، یک چهارم، ربع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذافیر
تصویر حذافیر
کناره های چیزی، تمام، همه، سراسر
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
تحذیرکنندگان و انذارکنندگان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ کَ)
ای احجز بین القوم حجزاً بعد حجز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ ری یَ)
تأنیث حجاری. زن منسوب بوادی الحجارۀ اندلس
لغت نامه دهخدا
(حِ ری یَ)
ام العلاء بنت یوسف اندلسیه است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حذافیر. اخذ بحذامیر، گرفتن تمام چیزی را و نگذاشتن از آن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حذفور و حذفار. مردمان آمادۀ جنگ. (منتهی الارب) ، سرها. کناره های چیزی. کنارهای چیزی. نواحی. جمله. تمامی. گرفتن بحذافیر چیزی را، بالتمام یا به جوانب یا به اعالی آن.
- بحذافیره، بحذافیرها، بجمله. بالتمام. بأسره. بجوانب. (منتهی الارب). بتمامی: و در خبر آمده است: من اصبح آمناً فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوه یومه فکأنما حاز الدنیا بحذافیرها. (تاریخ بیهقی ص 357). پادشاه باید که کریم بود، چنانکه دنیا بحذافیرها در چشم او نیفتد. (حدائق الانوار امام فخر رازی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حرککه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رِ مَ)
بسیارگوی. (منتهی الارب). پرسخن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خذروف. رجوع به خذروف در این لغت نامه شود. منه: ترکت السیوف رأسه خذاریف، پاره پاره کرد شمشیر سر او را که هر پاره ای چون خذروف بود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس).
- خذاریف الهودج، تخته ها و چوبها که هودج را بدان مربع گردانند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بمعنی دو حفره، یکی از شهرهای عساکر که در نزدیکی شونم بود. (یوش 19:19). یوسیبیوس و جرم گمان میبرند که شهر مرقوم بمسافت 6 میل بشمال شرقی لیجیو واقع بود و تخمیناً 6 میل بشمال شرقی لجون و دو میل بمغرب سولم (شونم) مانده دهی واقع است که آنرا فوله گویند و دور نیست که همان حفاریم باشد لکن کاندر گمان میبرد که همان العزیه حالیه میباشد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قذروف. (منتهی الارب). به معنی عیب. (آنندراج). رجوع به قذروف شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
تثنیۀ عذار. مذکور است در شعر ذوالرمه، دو کوه دراز از ریگ و یا دو دره. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مذارع. رجوع به مذارع شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
جمع واژۀ هذروف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و هذروف به معنی سریع و تیزرفتار باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به هذروف شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ یَ / یِ)
ربع. یک چهارم. یک قسمت از چهار قسمت چیزی. ربع. ربیع. (منتهی الارب) : هزیع، مقدار یک چهاریک از شب. رجوع به چاریک و ربع و محلّه شود.
- چهاریک دانگ، دو حبه. یک طسوج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حبرج
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کهنه. پاره پاره. منه: ثوب خذاریم، جامه های کهنه و پاره پاره. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حذار، بطنی از بنی اسد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حبرور و حبریر
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ کَ)
حنانک. رجوع به حنانک شود
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است در بین تدمر و شام و در دو منزلی تدمر. یزید بن معاویه در این محل درگذشت. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ری یَ)
مؤنث حواری. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حواری شود، حضریه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حلکوک. (مهذب الاسماء). رجوع به حلکوک شود
لغت نامه دهخدا
(حِ ری یَ)
فریضۀ مشترکه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بطرک و بطرک. (ناظم الاطباء). رجوع به بطرک شود، چاهی است پهلوی قرانین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پادشاه استرگت ها. نخست او رئیس اقوام شمالی موسوم به رژین بود و بهمراهی تئودریک به ایطالیا شد و در 541 میلادی بپادشاهی رسید و آنگاه که بلیار بر استرگت ها غالب آمد او در صدد آن شد که مملکت خویش را تسلیم ژوستنین (یوستینیانوس) امپراتور روم کند و عهدی با آنان در این معنی منعقد سازد لکن پیش از اجرای این مقصود سپاهیان وی او را بکشتند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ را)
جمع واژۀ حذر، جمع واژۀ حذریه
لغت نامه دهخدا
(هََ ذَ)
بازایست. (منتهی الارب). یعنی بازایست و دورباش و این کلمه را در وقتی میگویند که خواسته باشند مردم از چیزی بازدارند. گویند هذاذیک و هجاجیک، ای قطعاً بعد قطع و هو تأکید الهذاذ. و الناس هذاذیک بذاذیک، یعنی مردمان در این جا و آن جا هستند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هزاریک
تصویر هزاریک
یک جزواز هزارجزو یک هزارم (1000، 1) : (وآنچه اورالله بعون ولطف پروردگارملکه شده است وطبیعت گشته دیگر ملوک روزگارو شاهان نامدار راهزاریک آن دست نداده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذاریف
تصویر قذاریف
جمع قذروف، آک ها، آهوک ها، عیب ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذاریف
تصویر خذاریف
جمع خذروف، باد فرها بازیچه ای است از چرم باد ریسه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذاریم
تصویر خذاریم
کهنه و پاره پاره
فرهنگ لغت هوشیار