جدول جو
جدول جو

معنی حدقی - جستجوی لغت در جدول جو

حدقی(حَ دَ)
اسم جنس هر گلی که مستدیر و بشکل حدقۀ چشم باشد، گلی که آنرا سراج القطرب و اواقنتش و اواقنثوس و قسطل الارض و حافرالبغل و باربلبوس و سنبل و ابرود نیز نامند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حدق
تصویر حدق
حدقه، سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدی
تصویر حدی
گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه، حدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
(حَ قَ)
کاسۀ چشم. (آنندراج). رجوع به حدقه شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
وی از فضلای استرآباد و نام او سلطان محمد و در فن قصیده گوئی استاد و در دارالمؤمنین کاشان درگذشت. از اوست:
باز گرسنه چشم بدور عدالتت
گنجشک را ب خانه چشم آشیان دهد.
(آتشکدۀ آذر ذیل شعرای استرآباد).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
ملا صدقی، فرزند طالب و از شهر هرات است، علمی دارد اما خالی از نشانه (نشاءه؟) جنون نیست. از اوست:
عرق نشسته ز پندم رخ نکوی تو را
ز من مرنج که میخواهم آبروی تو را.
(مجالس النفائس ص 151)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
فضل الحدبی. فرقۀ حدبیه از معتزله بدو منسوبند. چنین گفته است تهانوی در ’کشاف اصطلاحات الفنون’ و آن تصحیف حدثی است. رجوع به حدیثی و حدثی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
و حدیثی (فضل...). فرقه ای از معتزله بدو منسوبند. و تهانوی آنرا بغلط حدبی آورده است. رجوع به حدیثیه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
عمر بن زراره حدثی، منسوب به شهر حدث. از عیسی بن یونس و شریک بن عبدالله روایت کند و ابوالقاسم عبدالله بن محمد بغوی و موسی بن هارون از وی روایت کنند. (معجم البلدان)
علی بن حسن حدثی، منسوب به شهر حدث ملطیه. از عیسی بن یونس روایت دارد. و ابوجعفر محمد حضرمی کوفی از وی روایت کند. (معجم البلدان)
احمد بن جناب حدثی منسوب به حدث ملطیه. از عیسی بن یونس روایت کند و فهدبن سلیمان از وی و در الفیصل یاد شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
منسوب به حدیثه، شهری بر ساحل فرات
لغت نامه دهخدا
(حُ دُرْ را)
چشم کلان یا سطبر و صلب و تیزنظر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حدس. از روی حدس و گمان و تخمین. احتمالی. تخمینی
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
منسوب به حدس، بطنی از خولان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حِدْ دَ / دِ قَ / قِ)
در سفر پیدایش (2: 14) نام دجله میباشد. دانیال (10:4) که فیمابین آشور و الجزیره واقع و منبعهای غربش در آسیای صغیر در نزدیکی منبعهای فرات و ارکسس و هالیس واقع است، فروعش در نزدیکی دیاربکر جمع شود. اما منبعهای شرقیش در کردستان میباشد و بعد از آنکه از کوهها بگذرد در رود تنگ عمیقی به دشت آشور داخل شود، عرضش در نزدیکی موصل تخمیناً 300 قدم میباشد. چون فصل زمستان درآید آبش بسیار طغیان کند و اطراف را مملو گرداند و جسرها را درهم شکند و چون در حوالی بغداد رسد عرضش به 600 قدم و عمقش در بعضی جاها به 20 قدم رسد و هنگامی که طغیان نماید ساعتی 5 میل طی کند. و در حوالی قرنه دجله با فرات متحد گشته اسم تازه پیدا کند. و آنرا شطالعرب گویند، و چون شطالعرب یکصد و بیست میل طی مسافت کند در خلیج فارس ریخته شود. اما طول دجله از منبع تا جائی که با فرات متحد شود هزار و یکصد و چهل و شش میل میباشد و با سفینه هائی که بیش از سه یا چهار قدم در آب فرونمی روند میتوان تخمیناً مسافت ششصد میل را بر روی آب دجله طی نمود. اراضی که دجله در آنها جاری است بسیار حاصل خیز میباشد، با وجود این اکثرش ویران و غیرمزروع مانده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ قَ)
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حدق، حداق، احداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح ق ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جلسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حدقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حدقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند.
- حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک
لغت نامه دهخدا
(حُ دُ)
منسوب است به حدله، بطنی از ازد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِقْ قی)
سیر سریع و شتاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
به معنی قوی، شخصی از بنیامینیان بود. (اول تواریخ 8:17) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حلق. حروف حلقی و آن شش حرف است: همزه، هاء، عین، حاء، غین، خاء. (آنندراج). رجوع به حلق شود، مشتی که بر گلو و زیر زنخ زنند و آنرا دوکارد و دوکاردی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نغمۀ حلقی، مقابل صناعی یا نغمۀ صناعی نغمه ای که مخرج آن حلق حیوان بود
لغت نامه دهخدا
(حَ قا)
جمع واژۀ احمق. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نوعی جامه: و ارمک سزای حقی وسقرلاط از ابریسک و کمای خطائی. (نظام قاری ص 152)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نسبت است به حرقه، قبیله ای از همدان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جابر بن زید یحمدی ازدی حرقی جوفی، مکنی به ابوالشعثاء. یکی از أئمۀ سنت و از یاران عبدالله بن عباس است. اصل او از حرقه ناحیه ای به عمان است و او راجوفی نیز گویند، چه مدتی در ’درب الجوف’ بصره سکونت داشت. از ابن عباس روایت دارد، و عمر بن دینار از وی روایت کند. در 93 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ قا)
جمع واژۀ حریق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حدثی
تصویر حدثی
پیش آمد، زن دویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمقی
تصویر حمقی
جمع احمق، گولان جمع احمق کم خردان، بیخردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدی
تصویر حدی
هرگز، هیچوقت، ابداً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدق
تصویر حدق
نظر بچیزی کردن، نگریستن بچیزی سیاهی دیده ها سیاهی دیده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدسی
تصویر حدسی
از روی حدس و گمان و تخمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
کاسه چشم، سیاهی چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلقی
تصویر حلقی
گلویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
((حَ دَ قِ))
مردمک چشم، جمع حدقات، احداق، در فارسی، کاسه چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدی
تصویر حدی
((حُ))
سرود و آوازی که ساربانان عرب خوانند تا شتران تیزتر روند
فرهنگ فارسی معین
سیاهی چشم، مردمک، مردمک چشم، خانه چشم، چشم خانه، کاسه چشم، حفره چشم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از نام های معمول برای بانوان
فرهنگ گویش مازندرانی