جدول جو
جدول جو

معنی حدحه - جستجوی لغت در جدول جو

حدحه(حُ دُحْ حَ)
امراءه حدحه، زنی کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حدبه
تصویر حدبه
گوژ، برآمدگی، برجستگی در پشت، برآمدگی در زمین، کار دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
(حَ دُرْ رَ)
حدرو. نام رودی که از میان غرناطه جاری است
لغت نامه دهخدا
(حَ حَ)
کوتاه بالا
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ جَ)
مرغی است، کالک کنبزه. خرچه. یکی حدج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ ثَ)
وادیی است که جانب سفلای آن از قبیلۀ کنانه و بقیه از هذیل است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ بَ)
نام یکی از رجال حدیث و ابراهیم بن احمد مروان از او روایت کند
لغت نامه دهخدا
(حَ بِ)
دهی است از دهستان نوری بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 6هزارگزی شادگان. سر راه مالرو شادکان به بندر معشور. دشت و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت، تربیت نخل و حشم داری و صنایع دستی آن حصیربافی است. ساکنین از طایفۀ آل ابوغبیش هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ قَ)
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حدق، حداق، احداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح ق ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جلسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حدقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حدقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند.
- حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تبرتیشه. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی). تور دوسر. (مهذب الاسماء). ج، حداء
یکی حداء. و رجوع به حداه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ حَ)
مهرۀ افسون که بدان زنها مردها را بند کنند. (منتهی الارب). رجوع به صدحه و صدحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ حَ)
مهره. (منتهی الارب). رجوع به صدحه و صدحه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
مهرۀ افسون که بدان زنها مردها را بند کنند. (منتهی الارب). رجوع به صدحه و صدحه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ حَ)
آتش برآوردگی از آتش زنه، اندیشیدگی کار. (منتهی الارب) (آنندراج). و در هر دو معنی اسم است اقتداح را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ حَ)
یک کفلیزاز شوربا و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: اعطانی قدحه من المرق، ای غرفه منه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
یک بار چخماق زدن بر آتش زنه. (منتهی الارب). و از همین معنی است: لو شاء اﷲ لجعل للناس قدحه ظلمه کما جعل لهم قدحه نور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
کثرت و اجتماع، گلۀ شتران تا سی عدد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ مَ)
آتش، آواز آتش افروخته، آواز شکم، آواز شکم مار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
کاسۀ چشم. (آنندراج). رجوع به حدقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ حَ)
کوتاه بالا. دحداح
لغت نامه دهخدا
(حَ دِ مَ / حُ دَ مَ)
دیگ زود بجوش آینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ)
صحن خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ حَ)
پارۀ زاید که در دامن خیمه و یا سپس خرگاه درآرند یا پرده ای که در آخر خیمه بیفزایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پرده ای که در سپس خیمه باشد. (از اقرب الموارد) ، فراخی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ندحه
تصویر ندحه
زمین فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحه
تصویر مدحه
مدحت در فارسی: سون ظفرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدحه
تصویر صدحه
مهر افسون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدحه
تصویر شدحه
فراخی، گزیر چاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدره
تصویر حدره
چشم بر جسته، گلمژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
کاسه چشم، سیاهی چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حداه
تصویر حداه
زغن از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدبه
تصویر حدبه
کوژ پشتی، پشته گوژ پشتی، بر آمدگی (در زمین و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردحه
تصویر ردحه
پرده چادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدبه
تصویر حدبه
((حَ یا حُ دَ بَ))
گوژپشتی، برآمدگی (در زمین و مانند آن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
((حَ دَ قِ))
مردمک چشم، جمع حدقات، احداق، در فارسی، کاسه چشم
فرهنگ فارسی معین