کوره ای است در مشرق قوص در صعید علیا. پربرکت است. شمس الدوله تورانشاه برادر ملک صالح ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب، درباره آن میگفت: در دنیا جائی را نمی شناسم که درازای آن یک میدان اسپ باشد و سی هزار دینار حاصل بدهد غیر از حرجه. (معجم البلدان)
کوره ای است در مشرق قوص در صعید علیا. پربرکت است. شمس الدوله تورانشاه برادر ملک صالح ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب، درباره آن میگفت: در دنیا جائی را نمی شناسم که درازای آن یک میدان اسپ باشد و سی هزار دینار حاصل بدهد غیر از حرجه. (معجم البلدان)
دهی است از دهستان نوری بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 6هزارگزی شادگان. سر راه مالرو شادکان به بندر معشور. دشت و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت، تربیت نخل و حشم داری و صنایع دستی آن حصیربافی است. ساکنین از طایفۀ آل ابوغبیش هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان نوری بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 6هزارگزی شادگان. سر راه مالرو شادکان به بندر معشور. دشت و گرمسیر است. آب آن از رود خانه جراحی و محصول آن خرما و غلات و شغل اهالی زراعت، تربیت نخل و حشم داری و صنایع دستی آن حصیربافی است. ساکنین از طایفۀ آل ابوغبیش هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حدق، حداق، احداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح ق ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جلسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حدقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حدقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند. - حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک
سیاهی چشم. (دستور اللغه) (دهار). سواد عین. سیاهۀ چشم. (ربنجنی). حندر: از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کرد و جان در سر کارنهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 هجری قمری ص 291). ج، حَدَق، حِداق، اَحداق. (منتهی الارب)، چشمخانه. کاسۀ چشم. (بحر الجواهر). حلقۀ چشم. در آنندراج این معنی را با تلفظ (ح َ ق َ) بنقل از بعضی محققین آورده است: اهل دیگر شهرها و موضعهای محفوظه مانند حدقۀ چشم شتر فرودآمده بودند. (تاریخ قم ص 301). جِلْسی ّ، گرداگرد حدقۀ چشم. (منتهی الارب). و صاحب غیاث گوید: حَدَقه، بفتحات،سیاهی چشم، از قاموس و منتخب و کنز و صراح و بحر الجواهر. و بعض محققین چنین نوشته اند که حدقه، بفتحات سیاهی چشم و حَدْقه بالفتح به معنی کاسۀ چشم آمده است، اول مأخوذاز حدق بفتحتین که بادنجان باشد، بمناسبت سیاهی لون. و به معنی دوم مأخوذ از حدق بالفتح که مصدر است به معنی گرد چیزی فروگرفتن. چون کاسۀ چشم جوهر چشم را گرد فروگرفته است لهذا کاسۀ چشم را حدقه گفتند. - حدقۀ صغیره، به به. ببک. نی نی. مردم. مردمک