جدول جو
جدول جو

معنی حدث - جستجوی لغت در جدول جو

حدث
حادث، ویژگی امری که تازه واقع شده، امری که معروف در سنت و شریعت نباشد، بدعت
جوان، نوجوان
ادرار یا مدفوع و آنچه وضو را باطل می کند
تصویری از حدث
تصویر حدث
فرهنگ فارسی عمید
حدث
(حَ دَ)
یاقوت گوید: دژی است حصین میان ملطیه و سمیساط و مرعش. از مرزهاست، و آنرا ’حمراء’ نیز نامند چون خاک آن سرخ میباشد و دژ آن بر کوهی است بنام ’احیدب’ و چون حسن بن قحطبه بدان مرزها بجنگ رسید و دشمن را شکست داد و نزد مهدی خلیفه بازگشت ازفوائد ساختن دژ طرسوس بدو اطلاع داد، پس خلیفه دستورداد آن دژ را در حدث به سال 162 هجری قمری بساختند. در کتاب احمد بن یحیی آرد که: حصن حدث در روزگار عمر بدست حبیب بن مسلمۀ فهری از طرف عیاض بن غنم فتح شد و معاویه او را بر آن گمارد. و بنوامیه باب حدث را باب السلامه مینامیدند برای تفأل. در وجه تسمیۀ آن برخی گویند: چون برای مسلمانان در آن جا حادثۀ سخت رخ داد، و برخی گویند هنگام فتح، مسلمانان با یک جوان (حدث) روبرو شدند و با او سخت جنگیدند. باری در زمان مروان بن محمد، رومیان، ملطیه و حدث را بازستدند و مردم آنجا را آواره کردند، و به سال 161 هجری قمری میخائیل به مرعش حمله کرد و مهدی عباسی، حسن بن قحطبه را بدانجا گسیل داشت و او دشمن را شکست داد و چنان بر ایشان تسلط یافت که تصویر وی در کنائس خویش نصب کردند، و در بازگشت به مهدی پیشنهاد کرد تا حدث و طرسوس را بسازد، و این بنا با خشت بود و علی بن سلیمان را بر آن برگمارد، و پس از مرگ مهدی، موسی الهادی جای وی نشست و علی بن سلیمان را عزل کرد، و جزیره و قنسرین به محمد بن ابراهیم عباسی داد. علی بن سلیمان چهار هزار مرد در این شهر نگاه میداشت، پس محمد بن ابراهیم دو هزار تن دیگر از سمیساط و شمیشاط و کیسوم و دلوک و دعبان بدانجا آورد، و عطاء ایشان را ’چهل’ قرار داد. واقدی گفته است: در آن سال که حدث ساخته شد باران بسیار بارید و بناهای سست و سور شهر ویران گردید و مسلمانان متواری شدند و رومیان بازگشتند و در آن سکنی گزیدند. پس موسی الهادی چند دسته بدانجا گسیل داد و هیچیک کاری از پیش نبردند، وچون هارون بتخت نشست رومیان را بیرون راند و لشکریان مسلمان در آن جای داد، و دیگر از این شهر در تاریخ خبری نیست تا روزگار سیف الدوله حمدان که رومیان آنجا را ویران کردند و سیف الدوله در 343 هجری قمری دمشق (سردار روم) را شکست داد. و متنبی درباره آن گوید:
هل الحدث الحمراءتعرف لونها
و تعلم ای الساقیین الغمائم
بناها فأعلی و القنا یقرع القنا
و موج المنایا حولها متلاطم
طریده دهر ساقها فرددتها
علی الدین بالهندی و الانف راغم
تفیت اللیالی کل شی ٔ أخذته
و هن لما یأخذن منک غوارم.
أبوالحسین بن کوچک نحوی، هنگامی که ملک روم برای ویران کردن حدث آمده و سیف الدوله ایشان را برای دومین بار شکست داده است، گوید:
رام هدم الاسلام بالحدث المؤ -
ذن بنیانها بهدم الضلال
نکلت عنک منه نفس ضعیف
سلبته القوی رؤس العوالی
فتوقی الحمام بالنفس و الما -
ل و باع المقام بالارتحال
ترک الطیر و الوحوش سغاباً
بین تلک السهول و الأجبال
و لکم وقعه قریت عفاهالط -
-طیر فیها جماجم الأبطال.
رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود. و حدیثه مصغر آن است. رجوع به حدیثه شود
لغت نامه دهخدا
حدث
(حَ دَ)
مرد جوان. (منتهی الارب). جوان. مردم جوان. ج، احداث. (منتهی الارب). برنا: شنیدم که درویشی را با حدثی بر خبثی بگرفتند. (گلستان) ، حدث السن، نوجوان. حدیث السن، سرگین. فضله. براز. نجاست. عذره. پلیدی. غائط. (اقرب الموارد) :
باد اگر چه خوش آمد ودلکش
از حدث بگذرد نیاید خوش.
سنائی.
کرمکی کاندر حدث باشد دفین
کی بداند آخر و بدو زمین.
مولوی.
نور خورشیدار بیفتد بر حدث
او همان نور است و نپذیرد خبث.
مولوی.
تا گشاید عقدۀ اشکال را
در حدث کرده ست زرین بال را.
مولوی.
باز سلطان است زآن جغدان برنج
در حدث مدفون شده ست آن زفت گنج.
مولوی.
، هرچه طهارت تباه کند. (مهذب الاسماء). هرآنچه مبطل طهارت باشد از نوم و بول و غائط و ریح و جنابت. ناقض طهارت. اثر معنوی در نفس انسان در نتیجۀ نزدیکی زن و مرد یا خروج بول یا غائط یا ریح، و آن یکی از موانع نماز و مبطل وضو و غسل است. ناپاکی. آلودگی. آلایش شکننده وضو و غسل. ج، احداث، حدثان، حدثان. (منتهی الارب) ، چیزی نو زشت غیر معتاد. (منتهی الارب). الحادث المنکر الذی لیس بمعتاد ولامعروف فی السنه، آسیب. مکروه. نازله. (اقرب الموارد) ، معنی. مقابل عین: طفل، خرده و پارۀ هرچیزی. عین باشد یا حدث و معنی. (منتهی الارب). تهانوی می افزاید: و در نزد علماء عربیت آن امری است که قائم بفاعل باشد. یعنی معنی قائم بغیر باشد. خواه صادر شود از چیزی مانند ضرب و مشی یا صادر نشود مانند، طول و قصر. چنانکه رضی گفته است و مراد به معنی متجدد باشد، چنانکه بیان آن در ضمن ایراد معنی لفظ مصدر بیاید و نیز بر مفعول مطلق اطلاق شود. و آنرا حدثان هم گویند و فعل هم نامند. چنانکه در ارشاد بیان کرده است و شرح آن ضمن بیان معنی لفظ فعل بیاید ، در نزدفقهاء عبارت است از نجاست حکمیه و اطلاق نشود بر حقیقیه، بخلاف نجس، چه آن هم بر حکمیه و هم بر حقیقیه اطلاق شود. چنین است در ’عارفیه’ که حاشیه بر شرح وقایه است. و در بیرجندی در مبحث نواقض وضوء گوید: حدث نجاست حکمیه ای است که به وضو ساختن و غسل نجاست مرتفع شود. و همچنین به تیمم نیز حدث زایل گردد و گاه اطلاق میشود برآنچه به خروج آن این نجاست حاصل شود و در ’شرح المنهاج’ در فتاوی شافعیه گفته است: مراد فقهاء از لفظ حدث معنی است معلول به یکی از اسباب یاد شده در شرع، مانند بیرون آمدن چیزی از مجرای جلو یا عقب آدمی و امثال آن. و اینکه از حدث به چیزی که وضو ساختن را ایجاب کند تعبیر نمایند صحیح نباشد. زیرا حدث ایجاب وضو ساختن نکند مگر آنکه مقرون به قیام به سوی نماز باشد -انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- حدث اصغر، آنچه بدان تجدید وضو لازم آید.
- حدث اکبر، آنچه بدان تجدید غسل وتجدید وضو لازم آید
لغت نامه دهخدا
حدث
(حَ دُ / دِ)
. مرد بسیارسخن. پرسخن، خوش سخن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حدث
(حِ)
حدث. (منتهی الارب). همسخن: حدث ملوک، صاحب حدیث پادشاهان. قصه گوی و هم سخن آنان. هوحدث الملوک اذاکان صاحب حدیثهم و سمیرهم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). حدث نساء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه با زنان بسیارسخن باشد
لغت نامه دهخدا
حدث
هم سخن وقصه گوی مرد بسیار سخن، پر سخن، خوش سخن مرد بسیار سخن، پر سخن، خوش سخن
فرهنگ لغت هوشیار
حدث
((حَ دَ))
امری که تازه واقع شده، نو، امری که در سنت و شرع معروف نباشد، برنا، جوان، نوزاد، غایط
تصویری از حدث
تصویر حدث
فرهنگ فارسی معین
حدث
تازه، نو
متضاد: کهنه، برنا، نوباوه، نوجوان، نوخاسته
متضاد: پیر، غایط، فضله، نجاست، مبطل، باطل کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محدث
تصویر محدث
(پسرانه)
گوینده سخن، آنکه احادیث پیشوایان دینی را بیان می کند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حدیث
تصویر حدیث
(دخترانه)
داستان، سرگذشت، سخن، سخنی که از پیامبر (ص) یا بزرگان دین نقل می کنند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محدث
تصویر محدث
کسی که حدیث نقل کند، کسی که سخنان پیغمبر را روایت کند، عالم به علم حدیث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدث
تصویر محدث
مقابل قدیم
در فلسفه چیزی که تازه پیدا شده
در فقه ویژگی آنچه در کتاب، سنت و اجماع معروف نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحدث
تصویر تحدث
حدیث کردن، سخن گفتن، خبر دادن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دُ)
موضعی است، سخن. سخن عجیب. حدیث، کار نو. ج، احادیث
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منزلی است در راه مکه بعد از شش میل از نقره. (از معجم البلدان) ، نام دهی است به واسط، نام دهی است به بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
نوکننده. (منتهی الارب). نوآورنده. نو پیداکننده. (آنندراج) ، احداث کننده عیب و چیز منکر و مبتدع، هر چیز تازه واقع شده. (ناظم الاطباء) ، پناه دهنده گناهکاران از خصم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بدکار و زناکار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، حدث کننده و شکننده وضو، صیقل کننده و جلادهنده. (ناظم الاطباء) ، ناقه محدث شتر ماده که تازه بار داده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
چیزی نو پدیدآورده. ایجاد شده. احداث شده، آنچه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد. ج، محدثات. و در حدیث است ایاکم و محدثات. یا ایاکم و محدثات الامور. (از اقرب الموارد) ، چیز منکر و مبتدع. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بساط عدل و رأفت و انصاف و معدلت بگستردند و رسوم محدث و بدعتهای مذموم و قوانین جور باطل گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 139) ، ضد قدیم. (از اقرب الموارد). مقابل قدیم. حادث. کائن پس از آنکه نبود. (یادداشت مرحوم دهخدا). موجودی که وقتی نبود و سپس علتی او را هست کرد. مقابل ازلی و قدیم:
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی.
ناصرخسرو.
من نگویم تو قدیم و محدثی
کافریدۀ تست محدث یا قدیم.
ناصرخسرو.
هرچ آن خلق شود چه بود محدث
هر عاجز این بداند و نادانی.
ناصرخسرو.
خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا
نه اندر وحدتش کثرت نه محدث را از او انها.
ناصرخسرو.
از محدث و ازقدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم.
(منسوب به خیام).
گر عالم محدث است گو باش
ما باری عاشق قدیمیم.
خاقانی.
، مایکون مسبوقاً بماده و مده و قیل ماکان لوجوده ابتداء. (تعریفات) ، آنکه حدثی از او صادر شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). بی وضو گردیده. که وضوی او شکسته شده است، یکی از اشکال خط عربی. (پیدایش خط و خطاطان ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
نامی از نامهای قرآن مجید: ما یأتیهم من ذکر من ربهم محدث. (قرآن 2/21)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دِ)
نعت فاعلی از تحدیث. سخن گوینده. (از منتهی الارب). حدیث کننده:
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکربه دندان.
سعدی.
، گزارنده. حدیث کننده. راوی حدیث. آنکه نقل حدیث کند از پیغامبر و جزاو. حدیث دان. دانندۀ علم حدیث و اخبار نبوی. (آنندراج). راوی. بیان کننده و جمعکننده احادیث نبوی و تألیف کننده آن احادیث و معتمد در نقل حدیث. (ناظم الاطباء). در اصطلاح، بنابر آنچه عراقی گفته کسی است که بنویسد و بخواند و بشنود و نیک فراگوش دارد و به شهرها و ولایات مسافرت کند برای فراگرفتن و جمعآوری احادیث پیغمبر و کتب اصول حدیث را به دست آورد و بر پاره ای کتب تعلیقات نوشته باشد و مسندها و سایر کتب را از علل و تواریخ کاملاً بررسی کرده باشد و من حیث المجموع قریب یکهزار جلد کتاب حدیث را به دقت دیده باشد وبرخی گویند محدث کسی است که حدیث را به روایت فراگیرد و به درایت مورد اعتنا قرار دهد، تحمل الحدیث روایهً و اعتنی به درایهً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
ای محدث از خطاب و از خطوب
درگذشتم آهن سردی مکوب.
مولوی.
، ناقل و مورخ. (ناظم الاطباء). راوی شعر و اخبار. ظریف. ندیم. قصه گوی. سمرگوی: خادمی برآمد و محدث خواست ابواحمد برخاست چون او به خرگاه امیر رسید حدیثی آغاز کرد... امیر آواز احمد بشنوید بیگانه پوشیده نگاه کرد مردی را دید، هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی ص 122). مردی که وی را محدث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود. تا هم خدمت محدثی کردی وهم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می بردی. (تاریخ بیهقی ص 129). در آن وقتی که امیران مسعود و محمد...به گرگان می بودند و قصد ری داشتند این محدث (حسن) به ستارآباد رفت نزدیک منوچهر. (تاریخ بیهقی ص 129). و یکبار و دوبار معتمدان او (منوچهربن قابوس) این محدث (حسن) و یارش آمدند و شدند. (تاریخ بیهقی ص 130).
من جمله کنم نظم و به هروقت محدث
یکسال به بالین تو خواند اثر فتح.
مسعودسعد (دیوان ص 80).
، کسی که پیدا می کند چیز تازه را. مبدع و مخترع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ ثَ)
وادیی است که جانب سفلای آن از قبیلۀ کنانه و بقیه از هذیل است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سخن گفتن و خبر دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
و حدیثی (فضل...). فرقه ای از معتزله بدو منسوبند. و تهانوی آنرا بغلط حدبی آورده است. رجوع به حدیثیه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
عمر بن زراره حدثی، منسوب به شهر حدث. از عیسی بن یونس و شریک بن عبدالله روایت کند و ابوالقاسم عبدالله بن محمد بغوی و موسی بن هارون از وی روایت کنند. (معجم البلدان)
علی بن حسن حدثی، منسوب به شهر حدث ملطیه. از عیسی بن یونس روایت دارد. و ابوجعفر محمد حضرمی کوفی از وی روایت کند. (معجم البلدان)
احمد بن جناب حدثی منسوب به حدث ملطیه. از عیسی بن یونس روایت کند و فهدبن سلیمان از وی و در الفیصل یاد شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
منسوب به حدیثه، شهری بر ساحل فرات
لغت نامه دهخدا
(مُ حَدْ دَ)
نعت مفعولی از تحدیث.آنکه حدس و گمان وی راستین باشد گوئی که آنچه که گمان برده است به وی الهام شده. (از اقرب الموارد). مرد راست گمان. (ناظم الاطباء). صاحب کشاف گوید: در حاشیۀ مشکوه است که محدث صادق الظن را نامند که گوئی از ملأ اعلا او را الهام میرسد که به حقیقت امر تحدیث کند و در ترجمه مشکوه گفته که محدث به معنی ملهم است گویا به وی تحدیث کرده میشود و خبر داده میشود. نزد محدثین کسی را گویند که به الهام ربانی چندان ملهم باشد که نسبت به هر چه رأی و اندیشه در خاطرش خطور کند مصیب واقع شود و گوئی این اصابت رأی و ذهن وقاد از عالم ملکوت بر صفحۀ دلش مرتسم گشته است. سیدشریف در مجمع البحار گفته کسی که در دل وی سخنی انداخته شده است پس خبر میدهد به آن به حدس و فراست و برخی گفته اند چون ظن کند به چیزی صواب بود گویا حدیث کرده شده است به وی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنکه هر چه بیندیشد چنان آید. (مهذب الاسماء). راست گمان و از آن است حدیث قد کان فی الامم محدثون فان یکن فی امتی فعمر بن الخطاب. (منتهی الارب)، صاحب فراست و بصیرت در نقل حدیث، سخنگوی راست و دیندار. (ناظم الاطباء)، مردی محدث. مردی از متأخرین یعنی نه از قدما. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوآمده: و یعطی منه (حب الخروع) من احدی عشره حبه الی سبع عشره حبه علی رأی القدماء و اما علی رأی المحدثین فاحدی عشره فقط. (ابن البیطار)، در اصطلاح نحویین به معنای مسند است، همچنانکه محدث عنه مسندالیه باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
تازه تر. مؤنث: حدثی ̍. ج، حدث
لغت نامه دهخدا
تصویری از جدث
تصویر جدث
گور، قبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدث
تصویر محدث
حدیث کننده، سخن گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحدث
تصویر تحدث
خبر دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدثی
تصویر حدثی
پیش آمد، زن دویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حادث
تصویر حادث
نو، تازه، نوآورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ دَ))
چیزی که تازه پیدا شده، آن چه در کتاب و سنت و اجماع معروف نباشد، جمع محدثات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدث
تصویر محدث
((مُ حَ دِّ))
گردآورنده و بیان کننده احادیث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحدث
تصویر تحدث
((تَ حَ دُّ))
سخن گفتن، حدیث کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حدس
تصویر حدس
گاس، گمان، گمانه
فرهنگ واژه فارسی سره