جدول جو
جدول جو

معنی حجحج - جستجوی لغت در جدول جو

حجحج
(حَ حَ)
ناکس. فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حجج
تصویر حجج
حجت ها، برهان ها، دلیل ها، نمودارها، سندها، جمع واژۀ حجت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
حاج ها، به حجّ رفتگان، جمع واژۀ حاج
فرهنگ فارسی عمید
(تَ شَبْ بُ)
بازایستادن از... (از منتهی الارب) ، اقامت کردن، سپسایکی بازرفتن. (منتهی الارب) ، آهنگ سخن کردن، بازایستادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ جَ)
جمع واژۀ حجت، حجتها، حجج الاسلام، اسناد و حکم نامه ها: دیگر احتیاط در اموری که تعلق به نوشتن حجج و وثائق و انواع کتب و اصناف حکم نامه ها... (تاریخ غازانی ص 233)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
راه های کنده شده. (منتهی الارب) ، جراحات که غور آن بمیل دریافته باشند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ جَ)
جمع واژۀ حجه. (ترجمان عادل بن علی). سالها
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن قاسم. (شیخ...) معروف به وحید. او راست: منهج الاطباء و شفاءالاحباء در طب
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوه، شهرستان سنندج، در 34هزارگزی شمال پاوه یک هزارگزی شمال رود خانه سیروان. کوهستانی و سردسیر است و 1072تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن لبنیات، مختصر میوه، غلات و شغل اهالی مکاری، گیوه و شال بافی است. راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حجت گوی، جمع واژۀ حاج. (منتهی الارب). حج کنندگان. حج گزاران: سالی نزاعی در پیادگان حجیج افتاده بود. (گلستان).
- متوکلاً علی زاد الحجیج، بی زاد و توشه در سفر حج.
، مردی که غور زخم وی بمیل آزموده شده باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جی)
ممالۀ حجاج:
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خون خوری حجیج را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَ جَوْ وَ)
راهی که گاه راست شود و گاه کج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَبْ بُ)
محاجه. (زوزنی). با کسی حجت گفتن. (زوزنی) (ترجمان القرآن). حجت آوردن. خصومت کردن. (منتهی الارب). با کسی حجت گفتن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حجت گفتن. (دستور اللغه نطنزی). حجت آوردن بر یکدیگر
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
ابن مسعود. ابن منده او را یاد کرده و روایتی بدو نسبت داده است. عسقلانی پس از تحقیقاتی که انجام داده گوید: چنین کسی وجود خارجی ندارد و فقط یک اشتباه کتبی نام او را در کتب حدیث وارد ساخته است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 76 قسم 4 شود
ابن شاعر. یکی از محدثان معاصر احمد بن حنبل است، و ابن جوزی در مناقب احمد بابی، در گفته های حجاج در حق احمد آورده است. رجوع به مناقب احمد ص 134 و 135شود. و این مرد غیر از ابن الحجاج الشاعر میباشد
ابن علی بن فضل بن احمد. مکنی به ابی الحسن. رجوع به ابوالحسن علی بن فضل بن احمد اسفراینی در همین لغت نامه و رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 361 و حبیب السیر چ 1 طهران جزو 4 از ج 2 ص 140 شود
پدر قابوس. ابن قانع اورا چنین یاد کرده، عسقلانی گوید: چنین شخصی وجود ندارد، و فقط ’ابوحجاج’ کنیت قابوس میباشد و پدر قابوس مخارق نام دارد. رجوع به الاصابه ج 2 ص 77 قسم 4 شود
ابن یوسف. شاعر و یکی از رجال عهد معتمدعلی الله عباسی است. رجوع به تاریخ الخلفاء ص 245 و حجاج بن شاعر شود
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
بسیار حجت آورنده. حجت آورنده، بسیار حج کن. (قاضی محمد دهار). آنکه بسیار حج کند. (دستور اللغه ادیب نطنزی). آنکه حج بسیار کند. (مهذب الاسماء). بسیار حج کننده. (منتهی الارب). ج، حجاجون. حجاجین
لغت نامه دهخدا
(حُجْ جا)
جمع واژۀ حاج ّ. (منتهی الارب). حاجیان. حج کنندگان: کومش، ناحیتی است میان ری و خراسان بر راه حجاج. (حدود العالم). دعاء حجاج و نفرین مظلومان در تشویش کار و تهییج اسباب خذلان... مؤثر آمد. (ترجمه تاریخ یمینی). فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار آمدم تا درین هفته که مژدۀ سلامت حجاج برسید. (گلستان). شیادی گیسوان بافته بود بصورت علویان و باقافلۀ حجاج به شهر درآمد در هیئت حاجیان. (گلستان). صاحب بهار عجم گوید: جمع حاجی، حاج ّ است نه حجاج، لیکن فارسیان بدین معنی استعمال نمایند:
سروران پایۀ تخت تو ببوسند همی
هم بر آن گونه که حجاج ببوسند حجر.
(از آنندراج).
الهی بحجاج بیت الحرام.
سعدی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
بمدفون یثرب علیه السلام.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(حِ / حَ)
استخوان ابرو. (مهذب الاسماء) (دستور اللغه ادیب نطنزی) (منتهی الارب). استخوانی که ابرو بر آن روید، داغی که بر استخوان ابروی اشتر نهند، جانب. کنار، کرانۀ قرص آفتاب. ج، احجه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ حِ)
اقامت کننده. (از منتهی الارب) ، سپسایگی بازرونده. (از منتهی الارب) (آنندراج). منصرف شونده. بازگردنده، کسی که بازمی ایستد از سخن. (ناظم الاطباء). بازایستنده. (آنندراج). آهنگ سخن کننده و بازایستنده از آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع حجه، گواه ها جمع حجت. یا حجج اسلام، جمع حجت اسلام (حجه الاسلام) حجه الاسلامان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
کسی که بسیار حج کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
((جُ جّ))
جمع حاج، کسانی که حج گزارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
((حَ جّ))
بسیار حج کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجج
تصویر حجج
((حُ جَ))
جمع حجت، دلایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجیج
تصویر حجیج
((حَ))
جمع حاج
فرهنگ فارسی معین
حاجیان، زوار بیت اله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلایل، حجت ها، دلیل ها، براهین، برهان ها، اسناد، مدارک، حجت الاسلام ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خبرچین
فرهنگ گویش مازندرانی