جدول جو
جدول جو

معنی حجاجین - جستجوی لغت در جدول جو

حجاجین
(حَجْ جا)
جمع واژۀ حجاج
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ماده ای شفاف شبیه ژلاتین که در حفرۀ درونی کرۀ چشم بین عدسی و شبکیه قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشاشین
تصویر حشاشین
صبّاحیّه، فرقه ای از اسماعیلیه که از حسن صباح پیروی کرده و گفته میشود در موارد عملیات نظامی حشیش مصرف می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاجین
تصویر معاجین
معجون ها، مخلوطی از چند دارو که با هم آمیخته باشند، سرشته ها، آمیخته شده ها، جمع واژۀ معجون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجانین
تصویر مجانین
مجنون ها، دیوانگان، جمع واژۀ مجنون
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
جمع واژۀ حرشون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ ریْ یو)
نسبت به وادی الحجاره اندلس و از آن جماعتی از اهل علم برخاسته اند. (سمعانی ورق 156)
لغت نامه دهخدا
(حِ ری یَ)
ام العلاء بنت یوسف اندلسیه است
لغت نامه دهخدا
(حِ ری یَ)
تأنیث حجاری. زن منسوب بوادی الحجارۀ اندلس
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ کَ)
ای احجز بین القوم حجزاً بعد حجز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حومانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جاهای درشت که نیک بلند نباشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به حومانه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شتران لاغر (واحد آن نیامده). (منتهی الارب). مجهوده از ابل، سالهای قحطناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حردون
لغت نامه دهخدا
(حِیَ)
مؤنث حجازی. رجوع به حجازی شود
لغت نامه دهخدا
(حَشْ شا)
لقب پیروان حسن صباح و گاه مطلق اسماعیلیان. سبعیان. باطنیان. هفت امامیان. قرمطیان. ملحدان. فاطمیان. اسماعیله. قرامطه. ملاحده. باطنیه. فاطمیه. سبعیه. رجوع به اسماعیلیه شود
لغت نامه دهخدا
(حَشْ شا)
جمع واژۀ حشّاش. چرس کشان
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حنجور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی جامه دان خرد و نوعی شیشه برای نگه داشتن ذرور و نای گلو. (آنندراج). رجوع به حنجور شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حوجله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حواجل. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای است در بین تدمر و شام و در دو منزلی تدمر. یزید بن معاویه در این محل درگذشت. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حرجوج و حرجج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
جماعتی از زنادقه در بغداد بوده اند که خود را حلاجی گفته اند. (تذکره الاولیاء ج 2 ص 135). گروهی از متصوفه منسوب به حسین بن منصور حلاج. و هجویری حلاجیان را یکی از دو گروه مردود متصوفه شمارد و گوید آنان بترک شریعت گفته اند و الحاد گرفته و اباحتیان و فارسیان بدیشان تعلق دارند. رجوع به کشف المحجوب هجویری شود
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا جی یَ)
یکی از نقاط شهر واسط نزدیک ماوردان. رجوع به تاریخ ابن اثیر ج 7 ص 135شود. و از صفحۀ 125همان مجلد چنین برآید که میان اهواز و بصره بوده است
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
از قراء بیهق از اعمال نیشابور است. (معجم البلدان). دهی از دهستان قهاب صرصر بخش صیدآباد شهرستان دامغان در2 هزارگزی خاور صیدآباد، یک هزارگزی شوسۀ خاور دامغان. جلگه و معتدل است و 430 سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات آن غلات، پسته، انگور و حبوبات است شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع زنان کرباس بافی است و یک باب دبستان دارد مزرعۀ سعدآباد جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جا)
منسوب بحجاج بن یوسف ثقفی.
- صاع حجاجی، و آن صاع معمول عمر رضی اﷲ عنه بود که حجاج نیز معمول داشت.
، سمعانی گوید: حجاجی منسوب است به جد حجاج نام و در بیت ذیل سوزنی نمیدانیم مقصود چیست، شاید مراد از حجاجی حجاج بن یوسف است:
هرگز بسوی کعبۀ معمور دل من
حجاجی ملعون نخوهد کشتن حجاج.
سوزنی (دیوان ص 48)
لغت نامه دهخدا
(زَجْ جا)
جمع واژۀ زجاج در حالت نصب یا جر. شیشه گران. بلورسازان: هذا بذاته ینسبک... او فی اتون الزجاجین. (الجماهر ص 225). رجوع به زجاج و زجاجون شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اجّانه و انجانه و ایجانه
لغت نامه دهخدا
تصویری از مناجین
تصویر مناجین
جمع منجون، دو لاب ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاجین
تصویر معاجین
جمع معجون، بر سرشتگان جمع معجون
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مجنون، دیوانگان جمع مجنون دیوانگان: بهلول را از مجانین عقلا محسوب دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجاجیر
تصویر عجاجیر
گروهه خازه (گلوله خمیر)
فرهنگ لغت هوشیار
نام پیروان منصور حلاج پی زوای پارسی که خلش خدا را در تن او باور داشتند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حشاش، سبزکیان جمع حشاش. در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای شفاف شبیه به ژلاتین که در حفره درونی کره چشم بین عدسی و شبکیه جای دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجاجیه
تصویر زجاجیه
((زُ یِّ))
مایع ژلاتین مانندی که بین عدسی و شبکیه قرار دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجانین
تصویر مجانین
((مَ))
جمع مجنون، دیوانگان
فرهنگ فارسی معین