جدول جو
جدول جو

معنی حثاره - جستجوی لغت در جدول جو

حثاره
(حُ رَ)
کاه ریزه. (منتهی الارب). خردۀ کاه. (مهذب الاسماء). حثاله. حفاله. (نشؤ اللغه ص 123)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حجاره
تصویر حجاره
حجر، سنگ، طلا و نقره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراره
تصویر حراره
قول، تصنیف، ترانه، وجد، طرب، شور و حال صوفیان، آوازی که دسته جمعی خوانده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(حُ رِ)
آنکه حثربۀ وی سطبر باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
جمع واژۀ حجر. (معجم البلدان) (ترجمان القرآن). و آن برخلاف قیاس است. و در دستور اللغه ادیب نطنزی آمده است که حجاره جمع حجره است. حجاره. سنگها:
شراب او سراب وجامش اودیه
و نقل او حجاره و حصای او.
منوچهری.
، سنگ کبریت، قبۀ آب (دهار)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
نام نهری است در اندلس که از شهر غرناطه میگذرد و اندلسیان آنرا هدرّه خوانند. (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
حرارت. قول. تصنیف. ترانه: کخ کخ، حراره و وجد و حال صوفیان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). حال. ملمع. شرقی. عروض البلد. زجل. موشح. موشحه. ترانه. دف زدن بشادی. کان و کان. کاری. موالیا. قوماه. ملعبه. رقص کردن و تاب دادن دف را از آتش و آوازی که از چند ساز و چند حلق یکمرتبه برآید و غوغای مردم. (غیاث اللغات از لطائف اللغات و شرحهای مثنوی). ترانۀ چندنفر که یک آواز و یک حلق با هم خوانند، کما فی بعض الحواشی. (از حاشیۀ مثنوی چ علاءالدوله) ، آهنگی از موسیقی است. رجوع به آهنگ شود:
از خواجگان تو پیشی وز شاعران عمادی
بانگ نماز بیشک باشد به از حراره.
عمادی شهریاری.
و چنانک حراره های سخنشان کی با رکت لفظ و خست معنی در بعض مجالس چندان طرب در مردم پدید می آرد که بسیار قول های بدیع و ترانه های لطیف پدید نیارد. (المعجم شمس قیس ص 337).
خر برفت و خر برفت آغاز کرد
زین حرارت جمله را انباز کرد
زین حرارت پای کوبان تا سحر
کف زنان خررفت و خر رفت ای پسر.
مولوی.
چنگئی کو درنوازد بیست وچار
چون نیابد گوش گردد چنگ دار
نی حراره یادش آید نی غزل
نی ده انگشتش بجنبد در عمل.
مولوی.
اشعار سخیفی است که مخنثان و مسخرگان و عوام الناس در کوچه ها و مجالس لهو و لعب خوانند و اکنون در ایران ’تصنیف’ گویند و محتمل است خراره با خاءمعجمه باشد و آن آوازی است که بسبب گریه یا غیر آن از گلو بیرون آید، چه مسخرگان و سفها اشعار سخیف خودرا بدین آواز خوانند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ طهران حاشیۀ ص 337). در تاریخ سلجوقیه مسمی به راحهالصدور در وقعۀ احمد بن عطاش رئیس ملاحدۀ وزکوه که سلطان محمد بن ملکشاه او را اسیر کرده فرمود تا در کوچه های اصفهان تشهیر کردند گوید ’:... با انواع نثار و خاشاک و سرگین و پشکل و مخنثان حراره کنان در پیش با طبل و دهل و دف میگفتند حراره: عطاش عالی. عطاش عالی. میان سر هلالی. ترا با دز چکارو’. (منتخبات راحهالصدور بقلم پرفسور ادوارد برون در روزنامۀ انجمن همایونی آسیائی چ لندن 1902 میلادی ص 609)
لغت نامه دهخدا
(حِرَ)
در تداول امروز عرب، تمدن یک قوم و فرهنگ ایشان را حضاره ایشان گویند. رجوع به حضار شود
لغت نامه دهخدا
(حَضْ ضا رَ)
نام شهری به یمن در نواحی سنجان. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حُ فُ رَ)
خس ریزه، تیرگی آب که در تک سبو نشیند. (منتهی الارب). خره. لرد. لرت
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از بلوکات دارالسلطنۀ هرات. و قبر شیخ بهاءالدین عمر که در هفدهم ربیع الاول سال 857 هجری قمری درگذشته است بدانجاست. رجوع به حبیب السیر چ طهران از جزو 3 از ج 3 حاشیۀ ص 227 شود
لغت نامه دهخدا
(تَصْ یَ)
حجر. (تاج المصادر بیهقی). بازداشتن. حظره. (مهذب الاسماء). منع. مقابل اباحه
لغت نامه دهخدا
(تَ صَلْ لی)
خرد و خوار شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به حقارت شود
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ)
اثارت. یافتن قصاص. (منتهی الارب). انتقام: وزارت به ابوالعباس داد و به اثارت و استحثاث اموال دست دراز کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). و اعتذار و استغفار بعد از اثارت ثار مرهمی است. (جهانگشای جوینی).
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
نقل کردن سخن و روایت کردن حدیث. اثر. اثره.
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
آنچه بریزد از هر چیزی، یابه خصوص آنچه به دستار خوان بریزد و بخورند آن را جهت ثواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 58 هزارگزی جنوب غربی اهواز و 12 هزارگزی مغرب راه اهواز به آبادان در کنار رود خانه کارون در دشت گرمسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از کارون، محصولش غلات و صیفی و سبزی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
سبوس. حساله، دانۀ تلخ و جز آن که با گندم آمیزد. دنقه، پوست جو و برنج و خرمای کوفته و مانند آن، کنجاره و هر چیز بی خیر و بلایه از هر چیزی. ردی از هر چیز، اراذل و اشرار از مردم و منه الحدیث: قال لعبدالله بن عمر: کیف انت اذا بقیت فی حثالهمن الناس. (منتهی الارب) ، خردۀ کاه
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
نان میدۀ سفیدرنگ. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
حتیره. مهمانی بنای نو. (منتهی الارب). وکیر. وکیره
لغت نامه دهخدا
(حَ مارْ رَ)
سختی گرمای تموز. (مهذب الاسماء). سختی گرما. (منتهی الارب). و گاه در شعر بتخفیف راء آید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَمْ ما رَ)
اسب پالانی، خربندگان. یکی حمّار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
حمار. (اقرب الموارد). ماده خر. (منتهی الارب). خرماده. (مهذب الاسماء). رجوع به حمار شود، سنگها که گرد خانه صیاد برپا باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، صخرۀ عظیم. (از اقرب الموارد). سنگ بزرگ، سنگ که گرداگرد حوض نهند تا آب بیرون نرود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر سنگ پهنا که بر لحد نهند. (منتهی الارب). سنگی عریض که بر لحد گذارند. (اقرب الموارد) ، چوبی است در هودج. ج، حمائر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نام حره ای است. (منتهی الارب) ، پشت پای مردم. پشت قدم، خرک حلاج. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اثاره
تصویر اثاره
انتقام وقصاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضاره
تصویر حضاره
شهر نشینی آبادانی شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماره
تصویر حماره
ماده خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقاره
تصویر حقاره
خواری خردی زبونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزاره
تصویر حزاره
سبوسه از بیماری ها دلسوزه
فرهنگ لغت هوشیار
کرویای دشتی دست از دروغزن بکش و نان مخور - با کرویا و زیره و آویشنش (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
آواز آب، نام گونه ای ترانه که مردمان سرایند و خوانند سرودک قول نصنیف ترانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حثیره
تصویر حثیره
کدسور سور و میهمانی برای خانه نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاره
تصویر حجاره
جمع حجر سنگها
فرهنگ لغت هوشیار
تبسیده تفسان، ترب رشتی از گیاهان بر زن کوی مونث جار: ادویه حاره اغذیه حاره، ترب رشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاره
تصویر حجاره
((حِ رِ))
جحجر، سنگ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اثاره
تصویر اثاره
((اِ رِ))
انتقام، برانگیختن
فرهنگ فارسی معین