منگوله ای که از موهای دم غژغاو درست می کردند و سپاهیان آن را از نیزه و علم می آویختند یا بر گردن اسب می بستند، پرچم سماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سماک، سماقیل، ترشابه، ترشاوه، تتم، تتری، تتریک، ترفان
منگوله ای که از موهای دم غژغاو درست می کردند و سپاهیان آن را از نیزه و علم می آویختند یا بر گردن اسب می بستند، پرچم سُماق، درختی با برگ های مرکب و گل های سفید خوشه ای که در جاهای سرد می روید و بلندیش تا پنج متر می رسد، میوۀ کوچک سرخ رنگ و ترش مزه به صورت آسیاب شده به عنوان چاشنی کباب استفاده می شود، سُماک، سَماقیل، تُرشابه، تُرشاوه، تُتُم، تَتُری، تَتریک، تُرفان
نعت مفعولی از احتمام. اندوهگین شونده به شب و به خواب نرونده از اندوه. (از منتهی الارب). متفکر و مضطرب و اندوهگین و ناتوان از بیخوابی. (ناظم الاطباء). و رجوع به محتمم شود
نعت مفعولی از احتمام. اندوهگین شونده به شب و به خواب نرونده از اندوه. (از منتهی الارب). متفکر و مضطرب و اندوهگین و ناتوان از بیخوابی. (ناظم الاطباء). و رجوع به محتمم شود
قطاس باشد و آن دم گاو کوهی است که سپاهیان آن را از نیزه و علم آویزند و بر گردن اسب بندند. (برهان) (ناظم الاطباء). غژغاو را گویند که به ترکی قطاس خوانند و آن دم گاو کوهی است که در ختا و ترکستان پیدا شود و سپاهیان آن را از نیزه و علم و طوق آویزند و به جهت زینت در گردن اسب بندند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). به یونانی، که ته. لاتینی، سه ته. فرانسه، سه تاسه. (حاشیۀ برهان چ معین). گژگاو. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). گژغاو. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به پرچم شود
قطاس باشد و آن دم گاو کوهی است که سپاهیان آن را از نیزه و علم آویزند و بر گردن اسب بندند. (برهان) (ناظم الاطباء). غژغاو را گویند که به ترکی قطاس خوانند و آن دم گاو کوهی است که در ختا و ترکستان پیدا شود و سپاهیان آن را از نیزه و علم و طوق آویزند و به جهت زینت در گردن اسب بندند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). به یونانی، که ته. لاتینی، سه ته. فرانسه، سه تاسه. (حاشیۀ برهان چ معین). گژگاو. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). گژغاو. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به پرچم شود
نیکویی خواستن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آرزوی خیر ونکویی کردن برای کسی. (آنندراج) (از قطر المحیط) ، واجب کردن. (منتهی الارب). چیزی را بر خود واجب کردن. (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) ، واجب شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). واجب شدن امری به نحوی که اسقاط آن ممکن نباشد. (از اقرب الموارد). واجب و لازم شدن. (فرهنگ نظام) ، فال نیک زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). فال خیر زدن. (آنندراج) ، شادمانی وسبکی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشاط و شادمانی: هو ذوتحتم، ای ذو نشاط و ارتیاح. (ناظم الاطباء) ، نان ریزه خوردن. (تاج المصادر بیهقی). خوردن نان ریزه و دیگر ریزه های خوان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). خوردن چیزی ریزه و نرم. (ناظم الاطباء). خوردن چیزی که گوارا شود در دهان. (آنندراج) (از قطر المحیط) ، ریختن نان ریزه و جز آن از خوان. (آنندراج).
نیکویی خواستن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آرزوی خیر ونکویی کردن برای کسی. (آنندراج) (از قطر المحیط) ، واجب کردن. (منتهی الارب). چیزی را بر خود واجب کردن. (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) ، واجب شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). واجب شدن امری به نحوی که اسقاط آن ممکن نباشد. (از اقرب الموارد). واجب و لازم شدن. (فرهنگ نظام) ، فال نیک زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). فال خیر زدن. (آنندراج) ، شادمانی وسبکی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشاط و شادمانی: هو ذوتحتم، ای ذو نشاط و ارتیاح. (ناظم الاطباء) ، نان ریزه خوردن. (تاج المصادر بیهقی). خوردن نان ریزه و دیگر ریزه های خوان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). خوردن چیزی ریزه و نرم. (ناظم الاطباء). خوردن چیزی که گوارا شود در دهان. (آنندراج) (از قطر المحیط) ، ریختن نان ریزه و جز آن از خوان. (آنندراج).
احم ّ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بانگ کردن اسب آهسته تر از صهیل، بانگ اسب تاتاری وقت جو خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). حمحمه. (زوزنی). رجوع به حمحمه شود
اَحَم ّ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بانگ کردن اسب آهسته تر از صهیل، بانگ اسب تاتاری وقت جو خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطرالمحیط). حَمْحَمَه. (زوزنی). رجوع به حمحمه شود
سماق که به فارسی تتم گویند. (منتهی الارب). سماق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و به کسر هر دوی فوقانی (ت ت ) به عربی سماق را گویند که در آش و طعام کنند. (برهان). رجوع به سماق و تحفۀ حکیم مؤمن و گیاه شناسی ثابتی ص 173 شود
سماق که به فارسی تتم گویند. (منتهی الارب). سماق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و به کسر هر دوی فوقانی (ت ِ ت ِ) به عربی سماق را گویند که در آش و طعام کنند. (برهان). رجوع به سماق و تحفۀ حکیم مؤمن و گیاه شناسی ثابتی ص 173 شود
خورندۀ نان ریزه و جز آن از خوان. (آنندراج). خورندۀ باقیماندۀ طعام در خوان، آن که خوان را پاک میکند، کسی که درخواست می کند نیکوئی و سعادتمندی را برای دیگری، آن که فال نیک میزند برای دیگری. (ناظم الاطباء) ، واجب کننده. (آنندراج). واجب و لازم و ناگزیر و حتمی. (ناظم الاطباء). واجب و لازم. (غیاث) ، شادمان و سبک حال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحتم شود
خورندۀ نان ریزه و جز آن از خوان. (آنندراج). خورندۀ باقیماندۀ طعام در خوان، آن که خوان را پاک میکند، کسی که درخواست می کند نیکوئی و سعادتمندی را برای دیگری، آن که فال نیک میزند برای دیگری. (ناظم الاطباء) ، واجب کننده. (آنندراج). واجب و لازم و ناگزیر و حتمی. (ناظم الاطباء). واجب و لازم. (غیاث) ، شادمان و سبک حال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحتم شود
بلغت اهل شام لسان الثور یعنی گاوزبان را گویند وآن دوایی است که بعربی لسان الحمل خوانند و بعضی خاکشی را گفته اند و آن علفی است که شتر آنرا برغبت تمام خورد. (برهان). گل گاوزبان و ورک. (ناظم الاطباء)
بلغت اهل شام لسان الثور یعنی گاوزبان را گویند وآن دوایی است که بعربی لسان الحمل خوانند و بعضی خاکشی را گفته اند و آن علفی است که شتر آنرا برغبت تمام خورد. (برهان). گل گاوزبان و ورک. (ناظم الاطباء)