جدول جو
جدول جو

معنی حبیبه - جستجوی لغت در جدول جو

حبیبه(دخترانه)
مؤنث حبیب، معشوقه
تصویری از حبیبه
تصویر حبیبه
فرهنگ نامهای ایرانی
حبیبه(حَ بَ)
تأنیث حبیب. محبوبه. دوست (زن)
لغت نامه دهخدا
حبیبه(حَ بَ)
ناحیتی در طوف بطیحه، متصل به بادیه ای نزدیک بصره است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حبیبه(حَ بَ)
دخت جحش. ابن سعد گوید: کنیتش ام حبیبه است و او خواهر زینب دخت جحش بود. و گویند زوجه عبدالرحمان عوف بود و هفت سال مستحاضه شد. ابن عبدالبر نقل کند که: کنیتش ام حبیب است ولی مشهور ام حبیبه میباشد. رجوع به الاصابه ج 8 ص 48 و نیز رجوع به حبیبه دخت عبیدالله بن جحش شود
دخت علی پاشا هرسکی. شاعره ای از ادیبات قسطنطینیه است. وی به شهر هرسک به سال 1262 هجری قمری متولد گردیده. رجوع به الدر المنثور تألیف زینب فواز، و مشاهیر النساء تألیف محمد ذهنی و اعلام النساء ج 1 ص 205 شود
دخت زید بن ابی زهیر انصاری. مقاتل در تفسیر آیۀ ’الرجال قوامون علی النساء’ گوید: زید لطمه ای به صورت دختر خود حبیبه بزد و او را به نزد پیغمبر آورد، تاآخر داستان. رجوع به الاصابه ج 8 ص 48 و ج 3 ص 28 شود
دخت طاهر بن العربی. وی از زنان نیکوکار است و در حدود سال 1277 هجری قمری مسجد ملا احمدشبلی و ضریح وی را ساخته است. رجوع به تاریخ مکناس از عبدالرحمان بن زیدان و اعلام النساء ج 1 ص 202 شود
دخت شریک بن انس بن رافع اشهلی. مادرش امامه، دخت سماک بن عتیک اوسی اشهلی است. برادر او عبدالله بن شریک است. و دو خواهر به نام ام صخر و ام سلیمان دارد. رجوع به الاصابه ج 8 ص 14 و 50 شود
دخت عبدالعزالعوراء. یکی از شاعرات عرب که زمان اسلام را نیز درک کرده است و در حماسه، بعض اشعار او آمده است. رجوع به اعلام النساء ج 1 ص 203 و قاموس الاعلام ترکی شود
دخت عبدالله بن حجیر اسدی. مادرش ام حبیبه زوجه پیغمبر و دختر ابوسفیان بود. رجوع به حبیبه دخت عبیدالله بن جحش شود
دخت عباس. مستوفی او را چهارمین زن از زنان پیغمبر شمرده که باایشان نزدیکی نشد. رجوع به تاریخ گزیده ص 161 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبیبه
تصویر طبیبه
پزشک مؤنث، آنکه بیماران را معالجه می کند، طبیب
فرهنگ فارسی عمید
(حَ حَبَ)
هندوانه. بطیخ شامی. رقی. جبس. ج، حبحب، رفتار نرم آب، سستی. ضعف، افروختگی آتش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
تأنیث حباب. دیو ماده، دوست (زن)
جانورکیست سیاه آبی. ج، حباب
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با بَ)
از اعلام زنان عرب است
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
یکی حباب. غنچه. کوپله. سوارک. (ادیب نطنزی). غوزه. گوی. سیاب. نفاخه. فقاعه. ج، حباب
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
دهی از دهستان آسیاب بخش هندیجان شهرستان خرمشهر در چهل وپنجهزارگزی شمال خاوری هندیجان و یک هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو بهبهان به خلف آباد. دشت، گرمسیر مالاریائی. سکنه 155 تن شیعه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. کار مردم کشت، حشم داری. راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طائفۀ کعب. این آبادی از دو محل تشکیل شده بنام حبابۀ یک و دو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
یکی از مغنیات مشهور عرب. وی محبوبۀ یزید بن عبدالملک خلیفۀ اموی بود. اسم وی عالیه است و حبابه را با جاریۀ دیگر یزید بن عبدالملک که مسماه به سلامه است و هر دو طرف توجه خلیفه بودند قینتی یزید مینامیدند و تعلق خاطر خلیفه به حبابه بدان حد بود که بیشتر اوقات خویش را بنظارۀ جمال و شنیدن آوازهای او میگذرانید و امور حکومت و خلافت را مهمل میگذاشت و در آخر روزی در حین تغنی دانۀ ناری بر شش او جسته به خبه بمرد و مرگ او در خلیفه بدان حد گران آمد که بیش از هفت روز تحمل فراق وی نتوانست و بروز هفتم مرگ حبابه وفات کرد. رجوع به عقدالفریدج 4 ص 230 و ج 5 ص 205 و 207 و ج 7 ص 67 و البیان والتبیین ج 2 ص 101 و 102 و عیون الاخبار ج 2 ص 249 و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 5 ص 31 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَهَْ هَُ)
راندن شتران را، نرم روان شدن آب، افروخته شدن آتش. (اقرب الموارد) ، لاغر آوردن شتران را
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام شاعری عثمانی است. وی اصلاً ایرانی و در دورۀ سلطان بایزیدخان ثانی به اسلامبول رفته و به زمان یاورسلطان سلیم خان وفات کرده است. او عالم متفننی بوده وسیاحت های بسیار کرده، و شیوۀ ایرانی داشت. اشعار او عاشقانه و صاحب سبکی خاص است و بیت ذیل از اوست:
گر سنکچون ایتمیم چاک ای گل نازک بدن
قبرم اولسون اول قبا اگنمده، پیراهن کفن.
(قاموس اعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ نَ)
ام حبین. العظایه. (قطر المحیط). جانورکی است کلان شکم مشابه حرباء و آن را ام حبین نیز گویند. (آنندراج). و در منتهی الارب آن را حبیبه آورده است
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
ابن عامر. عسقلانی او را به عنوان حبیله و حثیله و حمیله یاد کرده است. رجوع به حمیله و الاصابه ج 1 ص 325 و 326 و ج 2 ص 42 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
راه ستاره ها. مسیر ستارگان. کهکشان. راه آسمان. ج، حبک. (منتهی الارب). حبائک. (مهذب الاسماء) ، شکن آب، شکن زره و موی وریگ، راه در ریگ توده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ قَ)
حشیشهالرمل. حشیشهالزجاج. الکسینی. حبقاله. رجوع به حبقاله شود
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
دخت حبیش عامریه. شاعری از شاعران عرب است. یکی از بنی عامر بن عبد مناه بن کنانه به نام عبدالله بن علقمه دلباختۀ او بود و داستان وی چنین است: روزی عبدالله که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایۀ خویش، مادر حبیشه میرفت، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبدالله را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند:
و ما أدری بلی انی لاأدری
أصوب القطر أحسن ام حبیش
حبیشه و الذی خلق الهدایا
و ما عن بعدها للصب عیش.
مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبدالله گفت:
یا امتا اخبرینی غیر کاذبه
و ما یرید مسول الحق بالکذب
أتلک أحسن ام ظبی برابیه
لابل حبیشه فی عینی و فی ارب.
مادرپرخاش کنان گفت: از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم، پس به سوی عم عبدالله رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبدالله را نزد او برد و گفت: این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبدالله گفت:
اذا غیبت عنی حبیشه مرهً
من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً.
پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت، پس دختر را مجبورکردند که چون عبدالله نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبدالله آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت، پس عبدالله گفت:
ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم
علی انه لم یبق ستر و لاصبر
و لم یک حبی عن نوال بذلته
فیسلبنی عنه التجهم والهجر
و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها
و نظرتها حتی یغیبنی القبر.
و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ. عبدالله بن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت: مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد:
اسلمی حبیش
عند نفاد العیش.
پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت: فاسلم علی کثره الاعداء و شده البلاء. جوان گفت:
سلام علیکم دهراً
و انت بقیت عصراً.
دختر:
و انت سلام علیک عشراً
و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا.
جوان:
ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع
هواک لهم منی سوی غله الصدر
و انت التی اخلیت لحمی من دمی
و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری.
دختر:
و نحن بکینا من فراقک مرهً
و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر
و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی
جمیل العفاف فی الموده و الستر.
جوان:
اریتک ان طالبتکم فوجدتکم
بحیله او ادرکتکم بالخوانق
الم یک حقاً ان ینول عاشق
تکلف ادلاج السری و الودائق.
دختر گفت: آری بخدا! پس جوان گفت:
فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیره
اثیبی بودّ قبل احدی البوائق
اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی
و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق.
ابن ابی حدود گفت: گردن جوان را زدیم. پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم. دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
حریبۀ مرد، مال مسلوبۀ او یا مال که بدان معیشت گذراند. ج، حرائب
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو بَ)
لقب جد ابونصر حسن بن محمد بن ابراهیم بن احمد بن علی یونارتی اصفهانی است که در 529 هجری قمری درگذشت. ابن نقطه نسب او را از خط خود وی نقل کرده است. (تاج العروس)
لقب اسماعیل بن اسحاق رازی است. و ذهبی گفته است: لقب اسحاق بن اسماعیل رازی باشد. (تاج العروس) 0

لقب جد ابومحمد عبدالله بن زکریای نیشابوری است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
موقوفه. ج، حبائس
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
منسوب به حبیب، بطنی از بنی عامر بن لوئی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَبَ)
تأنیث حطیب: امکنۀ حطیبه. اراضی حطیبه. جاهای هیزم ناک. (منتهی الارب). رجوع به حطیب شود
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
خرقه که از جامه بیرون کنند و بر دست و مانند آن بندند. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). ج، خبائب، گوشت بدرازا بریده و تنگ کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، خبائب، شکم وادی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، خبائب
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
ظرفی است شبیه به خرجین که رفاده و مزاده نیز نامندش. آنرا بر پشت بندند یا بر زین افکنند. رفاده در دنبالۀ قتب و باردان. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، حقائب. (منتهی الارب). جامه دان. (دهار). باردان. توشه دان. حکبه: و از این ناحیت (گوزگانان) اسبان بسیار خیزد و نمد و حقیبه و تنگ اسپ. (حدود العالم). وزیر او که جهینۀ اخبار و حقیبۀ اسرار بود نگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). یک کس را آماده کند و نهاد او را حقیبۀ انواع تسلط واقتحام و شطط و انتقام گرداند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
آهو ماده، گوسفند ماده، گاو ماده، زهار زن چوز، انبان انبانه، خم دره، کیسه از پوست آهو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیبه
تصویر طبیبه
مونث طبیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبیبه
تصویر شبیبه
جوانان جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبیسه
تصویر حبیسه
زنداننال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبیکه
تصویر حبیکه
اختر راه، شکن در موی درزه در جامه در آب، زره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیبه
تصویر سبیبه
یکدسته موی، جامه نازک، راه روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیبه
تصویر زبیبه
یک مویز یک انجیر، کف دهان از پر گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیبه
تصویر ربیبه
پرستار کودک، دایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقیبه
تصویر حقیبه
سرین، توشه دان، کوله پشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیبه
تصویر ربیبه
((رَ بَ یا بِ))
دختر زن از شوهر سابق
فرهنگ فارسی معین