جدول جو
جدول جو

معنی حبو - جستجوی لغت در جدول جو

حبو
(تَسْ)
دنو. نزدیکی. نزدیک شدن: حبوت للخمسین، سال من نزدیک پنجاه است، حبو شراسیف، دراز شدن و متصل گردیدن استخوانهای پهلو، حبو اضلاع به صلب، پیوستن استخوانهای پهلوبه پشت، حبو سیل، نزدیک شدن بعض آن به بعض، بر دست و شکم رفتن، حبو سفینه، روان شدن کشتی، حبو مال، بر زمین ماندن شتران و ایستادن نتوانستن از لاغری، پیش آمدن چیزی کسی را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حبو
(تَ شَءْ شُءْ)
خزیدن. حبوصبی، کون خیزه کردن کودک. به کون رفتن کودک. بر سرین رفتن او و بلند کردن سینه، بر زمین آمدن تیرنخست بار و بعد از آن بر هدف رسیدن. (منتهی الارب). خزیدن تیر تا بر نشانه آید. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، حمایت کردن، بازداشتن. (منتهی الارب). و رجوع به ذیل دزی ج 1 ص 246 شود
لغت نامه دهخدا
حبو
نزدیک شدن، نزدیکی
تصویری از حبو
تصویر حبو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبوه
تصویر حبوه
پوششی که بر تن می پیچند، از قبیل لنگ، پارچه یا عمامه
اشیای شخصی پدر مانند سلاح، لباس، انگشتر و قرآن که پس از مرگ او خارج از حدود ارث به پسر ارشد می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبوب
تصویر حبوب
حبّ ها، دانه های گیاهان، بذرها، قرص ها، جمع واژۀ حبّ
فرهنگ فارسی عمید
(حَ / حِ بَ نَ بَ نَ)
حاجب الکتاب آن را بر وزن فعولل دانسته. ابن قطاع آن را لغتی از حبوتن شمرده است. اجدع بن سالم گوید:
و لحقتهم بالجزع جزع حبونن
یطلبن ازوادا لأهل ملاع.
و عله الجرمی نیز چنین سروده:
و لقد صحبتهم ببطن حبونن
و علی ان شاء الملیک به ثنا
سعی امری ٔ لم یلهه عن نیله
بعض المفاقر من معایشهالدنا.
(معجم البلدان).
رجوع به حبوتن شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو)
ابن رزق الله. محدث است. با استفاده از علم حدیث، محدثان در تاریخ اسلام به تدریج قواعدی برای بررسی صحت روایت ها تدوین کردند. این افراد به عنوان نگهبانان سنت نبوی، همواره در تلاش بودند تا احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت را با دقت تمام از تحریف های احتمالی محافظت کنند. وجود این محدثان باعث شد که منابع حدیثی معتبر همچون ’صحیح بخاری’ و ’صحیح مسلم’ به منابعی معتبر در دنیای اسلام تبدیل شوند.
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
نام جد قاسم برزالی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ نا)
نام جایی است که ابن یحیی سمهری درباره آن چنین سروده است:
خلیلی لاتستعجلا و تبینا
بوادی حبونی هل لهن زوال
و لاتیأسا من رحمهالله و اسألا
بوادی حبونی ان تهب شمال
و لاتیاسا ان ترزقا أرجیه
کعین المها اعناقهن طوال
من الحارثیین الذین دمائهم
حرام و اما مالهم فحلال.
ابوعلی گفته است: این کلمه به وزن فعولی ̍ نیست بل دو احتمال دارد: اول اینکه یک جمله به صورت علم درآمده است. مانند ’علی اطرقا بالیات الخیام’، و دیگر اینکه حبونی از حبوت باشد، چنانکه ’عفرنی’ از عفر آمده است. و ممکن است اصل آن حبونن بوده و نون دوم برای کراهت تضعیف، به الف بدل شده باشد. چنانکه گویند: ’ولاأملاه’ به جای ’لاأمله’ و ممکن است از باب تعاقب (تبدیل) نون به حرف عله که به آن نزدیک است باشد، چنانکه در ’ددن’ گفته اند: ’ددا’ و چون احتمالات در آن می آید نمی توان آن را بر وزن ’فعولی ̍’ دانست. فرزدق گفته است:
و اهل حبونی من مراد تدارکت
و جرماً بواط خالط البحر ساحله.
ابوعبیده در تفسیر خود گوید: حبونی من ارض مراد اراد حبونن فلم یمکنه.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا تَ)
احتباک. (تاج المصادر). رجوع به احتباک شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حب و جمع واژۀ حب، ج حبّه. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی). دانه های نبات. دانه ها، مثل گندم و نخود و غیره. (غیاث) :
حبوب او هوا و بر حبوب او
کسی فشانده گرد آسیای او.
منوچهری.
حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع ومزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122). آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از انواع حبوب نمی یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل وجنس من خواهد شدن.
مولوی.
چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب.
مولوی.
بستۀ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب.
مولوی.
روبه افتد پهن اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب گردناک.
مولوی.
نروید نبات از حبوب درست
مگر حال بر وی بگردد نخست.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 96)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
شادی. (ادیب نطنزی) : ابتدا سه شبانروز ایام و لیالی متواتر و متوالی به حبور و سرور جشن و سور داشتند. (جهانگشای جوینی). بدین سیاقت و هیئت با فنون حبور و سرور هفته ای جشن و سور بود. (جهانگشای جوینی) ، فراخی عیش
حبر. حبر. حبره. شاد شدن. (غیاث). شادمانه شدن. (زوزنی). شادمانی کردن. (دهار) ، شاد کردن. (غیاث). شادمانه کردن. حبر. (ترجمان القرآن). و رجوع به حبر شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْبو)
بچۀ حباری. بچۀ شوات. جوجۀ هوبره. چوزۀ چرز. جمع واژۀ حبابیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ / حَ)
جمع واژۀ حبر. دانایان، آثار نعمت، امثال. نظائر
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو)
ابو حبوس، مرد کوتاه. (دزی ج 1 ص 4). رجوع به حیوس شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْ وَ)
دختر بشیر پسر محمد شهابی امیرعالی همت و زیرک بود. وی در شویفات لبنان به سال 1182 هجری قمری بزاد و در 1208 از طرف پدر خویش حاکم منطقۀ عرب گردید و با عزم و حزم متین حکومت کرد. و چون پدر و برادر او به دست احمدپاشا جزار در عکا به زندان افتادند، مال بسیار برای امیر بشیر فرستاد و خانوادۀ وی را اداره کرد. و در آخر کار به سال 1237 با پدر مخالفت وزرید. وی به سال 1240 فجاءه بمرد و گویند کشته شد. (اعلام النساء چ دمشق 1940 میلادی ج 1 ص 199 از درالمنثور زینب فواز و اعلام زرکلی ج 1 ص 209)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبس. کوههای سیاه. زندانها. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ابن ماکسن بن زیری بن منادالصنهاجی. (عیون الانباء ج 1 ص 40). وی یکی از امرای بنی زیری است، این امرا دست نشاندۀ ملوک فاطمی در آفریقا بودند. حبوس مذکور در اوائل قرن 5 هجری در معیت پدر و عموی خود به اندلس درآمده بود در خلال همین احوال در شهر غرناطه بلوا و شورش ظهور کرد. زاوی که یکی از عموهای او بود از این اغتشاش داخلی استفاده کرد و شهر مذکور را در تحت تصرف خود درآورد، بعداً خود به آفریقا عودت کرد و پسرش را به حکومت نشاند، اما اهالی آن پسر را خلع و صاحب ترجمه را به جای وی نصب کردند. بدین ترتیب حبوس به مسند حکومت نایل گشت، و به توسعۀ مرزهای کشورخویش پرداخت و یکی از بزرگترین دولتهای ملوک الطوایف اندلس را تأسیس کرد که به نام ’بنی حبوس’ معروف شده و خود تا تاریخ 469 هجری قمری حکومت میکرد و در این سال درگذشت. (قاموس الاعلام). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
بنی حبوس، نام دولت کوچکیست که حبوس بن ماکسن در قرن 5 هجری در شهر غرناطه تأسیس کرد که از ملوک الطوایف شهر مذکور بشمار است. این دولت در سال 410 هجری قمری بوجود آمده و مشتمل بر غرناطه و مریه و نواحی آنها بوده، بعد از حبوس، مؤسس این حکومت، پسرش بادیس المظفر به حکومت نایل شد. در عصر این پادشاه دولت مرابطین ظهور کرد. بعد از بادیس نوۀ وی عبدالله بن بلکین بن بادیس به فرمانفرمائی رسید و برادرش تمیم را هم به والیگری مالکا برگماشت. در سنۀ 483 هجری قمری یوسف بن تاشفین به اندلس درآمده عبدالله بن بلکین و برادرش تمیم را گرفته به مغرب فرستاد و ایشان را به آبادی بپاره ای از ضیاع و عقار مشغول داشت و خود غرناطه و نواحی آن را متصرف شد و دولت بنی حبوس خاتمه یافت. حکومت سه امیر مذکور در فوق 73 سال ادامه یافته است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ هْ)
حبوض حق، باطل شدن آن، حبوض ماء رکیه، کم شدن آب چاه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبل، جمع واژۀ حبل. سختی، بلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جائیست نزدیک حلب: و پادشاه اسلام هفتم صفر از فرات عبور فرمودمحاذی جعبر و صفین و سه شنبه 21 صفر به بالای حبول نزدیک حلب فرودآمد. (تاریخ غازانی چ 1940 میلادی ص 132)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبن
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
حباء. بخشیدن بی پاداش و منت، یا عام است، بازداشتن از عطیه، و لغت از اضداد است. (منتهی الارب)
عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ)
حبط در تمام معانی. باطل شدن. (ترجمان جرجانی) (منتهی الارب). باطل شدن کار. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). باطل شدن ثواب و عمل. باطل و ناچیز شدن ثواب و عمل. (صراح) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
پیشگامی پیشوایی در دانش لاتینی بوته خشخاش، خشخاش تتری کپسول خشخاش، گیاه خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
بخشیدن، دهش عطا دادن عطا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبول
تصویر حبول
جمع حبل، پتیارها سختی ها زیرکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوبات
تصویر حبوبات
حبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبور
تصویر حبور
شاد شدن، شادمانه کردن شادی، فراخی، عیش شادی، فراخی، عیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوط
تصویر حبوط
باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حب، دانه ها گویه ها جورتک بنشن، جمع حبه وحب دانه های نباتات دانه های عدس و نخود و لوبیا و باقلا و مانند آنها، جمع حبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
((حَ وَ))
بخشیدن، عطا کردن، لاغری زیاد، بازداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبوب
تصویر حبوب
((حُ))
جمع حبه و حب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبوبات
تصویر حبوبات
دانگیها
فرهنگ واژه فارسی سره