جدول جو
جدول جو

معنی حبلیس - جستجوی لغت در جدول جو

حبلیس
(حَ)
دلاور. رجوع به حبلبس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن، باردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلیس
تصویر ابلیس
در ادیان سامی، موجودی که باعث رانده شدن آدم و حوا از بهشت شد، مظهر شر و بدی که انسان را گمراه می کند، عزازیل، برای مثال از ابلیس هرگز نیاید سجود/ نه از بدگهر نیکویی در وجود (سعدی۱ - ۹۸) . پس از آفریده شدن آدم همۀ فرشتگان به امر خداوند او را سجده کردند، مگر ابلیس که سرپیچی کرد و به این سبب رانده و ملعون شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبیس
تصویر حبیس
محبوس، زندانی، آنچه در راه خدا وقف شده، زاهد که از مردم کناره گرفته و به عبادت خداوند می پردازد
فرهنگ فارسی عمید
(حُ لا)
لقب سالم بن غنم بن عوف بن خورج، بدانجهت که کلان شکم بود، و از اولاد اویند بنوالحبلی که بطنی است از انصار. (از سمعانی و جز آن)
حاتم بن سنان بن بشر حبلی. عبدالوهاب بن عتیق بن راذان مصری از وی روایت کند. منسوب به حبله از قرای عسقلان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
طعامی است که از روغن داغ کرده و شکر و نان کنندو به فارسی چنگال گویند. غلیظ و دیرهضم و کثیرالغذاء و مسدد و مسمّن است. و مصلح آن سرکه و عسل باشد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
موضعی به رقه است. و قبور عده ای از شهداء صفین در آنجاست. راعی گوید:
فلاتصرمی حبل الدهیم جریره
بترک موالیها الادانین ضیعاً
یسوقّها ترعیه ذوعبائه
بما بین نقب فالحبیس فأفرعا.
(معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی).
و ذات حبیس، موضعی به مکه نزدیک جبل اسود است که آن را ’اظلم’ نیز خوانند. (معجم البلدان). و رجوع به ذات حبیس شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لی ی)
منسوب به حبلی ̍، منسوب به حبله. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ لا)
آبستن. (دهار). باردار. حامل. حامله، زن ممتلی ازشراب و آب. ج، حبلیات، حبالی، حبالیات:
زمانه هر نفسم تازه محنتی زاید
اگرچه وعده معین شده است حبلی را.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
می نماید که کلمه صورت دگرگون شدۀ دملیج (دملج) باشد. (دزی ج 1 ص 424). نوعی از انگشتری است که زنان مراکش به دست کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احدی. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هبلس: ما فی الدار هبلیس، یعنی نیست در آن خانه کسی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
ابن غالب شیبانی. از دلاوران و سران معروف است که در خراسان بود و در وقایع جنید با ترکان در حدود سمرقند و ماوراءالنهر شرکت داشت و با سوره بن حر به سال 112 هجری قمری بقتل رسید. (از الاعلام زرکلی) (الکامل ابن اثیر ضمن حوادث سال 112 ه. ق)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ بَ)
مقیم به جائی که نگذارد آن را، ملازم چیزی که از وی جدانشود، دلاور، شیر بیشه
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جانوری است کوچک که می میرد و ازباران زنده میگردد! (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
شیر. اسد. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظ. از کلمه یونانی دیابلس، لغویون عرب آنرا از مادۀ ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمه اجنبی شمرده اند، و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر، چون از سجدۀ آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده باشدو جز بندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظیر اهریمن دین زردشت. شیطان. عزازیل. خناس. بوخلاف. ابومره. بومره. شیخ نجدی. ابولبینی. دیو. مهتر دیوان. (السامی فی الاسامی). پدر پریان. ج، ابالیس، ابالسه:
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکوئی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
سران جهاندار برخاستند
ابر پهلوان خواهش آراستند
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست.
فردوسی.
من در تو فکنده ظن نیکو
ابلیس تو را ز ره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
لبیبی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
خود ابلیس کز آتش تیز بود
چه پاکی بدش یا چه آمدش سود؟
اسدی.
ابلیس قادر است ولیکن بخلق در
جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش.
ناصرخسرو.
نه بدان لعنت است بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت است کاندر دین
علم داند، بعلم نکند کار.
سنائی.
آنکه مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم که ابلیس است.
سنائی.
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نباید داد دست.
مولوی.
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی.
مولوی.
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی.
مولوی.
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ لی ی / حُ بَ لی ی)
منسوب به بنوالحبلی، منسوب به حیی از یمن. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ لی ی)
منسوب به بنی الحبل. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مخفف ابلیس. شیطان. رجوع به ابلیس شود:
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره به یمگان از آن نهانست.
ناصرخسرو.
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم.
سوزنی.
هم صفیر و خدعۀ مرغان توئی
هم بلیس و ظلمت کفران توئی.
مولوی.
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.
مولوی.
فرق بین وبرگزین تو ای خسیس
بندگی آدم از کبر بلیس.
مولوی.
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن باردار آبستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلیس
تصویر ابلیس
نا امید از رحمت خدا، شیطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
((حُ لا))
آبستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلیس
تصویر ابلیس
((اِ))
شیطان، اهریمن، مفرد ابالیس و ابالسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلیس
تصویر ابلیس
اهریمن، کخ ژنده
فرهنگ واژه فارسی سره
اهریمن، دیو، شیطان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن ابلیس به خواب، دلیل بر دشمنی بود بد دین و دروغ و زن فریبنده و بی شرم، که همه را بدی آموزد و شر و فساد. اگر دید که با ابلیس در جنگ و نبرد نبود و او را قهر نمود، دلیل که وی را به خیر صلاح میل بود. اگر بیند که ابلیس را بر وی غلبه بود، دلیل است کمه به راه شر و فساد مایل بود. اگر بیند که ابلیس او را نصیحت می کرد و وی را خوش می آمد، دلیل که او را هم به مال هم به تن مضرت رسد. اگر بیند که ابلیس دست او را بگرفت و به جائی می برد دلیل است که به گناه بزرگ مبتلا گردد، و بعد از آن به نصیحت شخصی از آن گناه بازایستد. اگربیند که ابلیس را بر گردن غل نهاد، دلیل است که اهل دین و صلاح را رسد اگر بیند که ابلیس ضعیف و درمانده بود، دلیل است که علما و مردمان مصلح را قوت رسد. حضرت دانیال
اگر بیند که ابلیس رامطیع شد، دلیل است که به هوای نفس مبتلا گردد. اگر بیند که ابلیس چیزی را عطا داد، اگر آن چیز نیک بود، دلیل است که مال حرام یابد و اگر آن چیز بد بود، دلیل بر فساد دین نماید. اگر بیند که ابلیس شاد و خرم بود، دلیل که کار مردمان به فساد قوی گردد. اگر بیند که ابلیس را خواست که به شمشیر زند و هلاک نماید و بگریخت، دلیل است که ولایتی به دست آورد و عدل و انصاف نماید. اگر بیند که ابلیس بکشت، دلیل که نفس خود را قهر نماید و راه صلاح ورزد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
حلزون
فرهنگ گویش مازندرانی
بلس
فرهنگ گویش مازندرانی