جدول جو
جدول جو

معنی حبقه - جستجوی لغت در جدول جو

حبقه
(حُ بَ قَ)
تانیث ً حبق، زن کم عقل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حبقه
(حِ بِ قْ قَ)
مرد کوتاه بالا. (آنندراج). خبیله. کوتوله
لغت نامه دهخدا
حبقه
(حَ قَ)
تیز. یکی تیز. ظرطه
لغت نامه دهخدا
حبقه
(حَ بَ قَ)
نادان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربقه
تصویر ربقه
حلقۀ طناب، گره ریسمان، رشتۀ گره دار، حلقۀ رسن که بر گردن ستور می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
پوششی که بر تن می پیچند، از قبیل لنگ، پارچه یا عمامه
اشیای شخصی پدر مانند سلاح، لباس، انگشتر و قرآن که پس از مرگ او خارج از حدود ارث به پسر ارشد می رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاقه
تصویر حاقه
شصت و نهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۲ آیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلقه
تصویر حلقه
هر چیز گرد و دایره شکل مثلاً حلقه های زنجیر، نوعی انگشتر ساده که به ویژه به نشانۀ نامزدی یا متاهل بودن به دست می کنند، واحد شمارش برخی چیزهای گرد مثلاً یک حلقه لاستیک، دو حلقه چاه، یک حلقه فیلم،
کنایه از گروهی که دور هم جمع می شوند، انجمن، محفل، وسیله ای لولادار و چکش مانند بر روی قسمت خروجی برخی درها که برای ایجاد صدا به در کوبیده می شود، کوبه، نوعی گوشوارۀ ساده که کنیزان و غلامان به گوش می کردند، کنایه از زنجیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، درجه، یک دسته یا صنف از مردم، هر یک از قسمت های ساختمان که دارای یک سقف و یک کف است، در علم زمین شناسی چینه، دسته، گروه، رسته، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند مثلاً طبقۀ روحانیان، طبقۀ کارمندان دولت، طبقۀ بازرگانان، طبقۀ پیشه وران
فرهنگ فارسی عمید
(حَ قَ)
گروه از هم پاشیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
درختی است مثل درمنه یؤکل به التمر. (منتهی الارب). شجره کالشیح یؤکل به التمر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُ)
برای نوع و حالت است از حلق، چون جلسه از جلوس. (منتهی الارب). رجوع به حلق شود
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
حلقه. هر چیز مدور بشکل دایره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز گرد چون حلقۀ آهن و حلقۀ نقره و حلقۀ طلا، مردمی که گرد هم دائره وار اجتماع کنند. (از اقرب الموارد) :
در حلقۀ ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس.
نظامی (لیلی و مجنون).
- اشک در چشمان کسی حلقه زدن، در پیرامون چشم از درون اشک پدیدار آمدن بی فروریختن.
- حلقۀ اقبال ناممکن جنبانیدن، کنایه از طلب محال کردن. (آنندراج) :
خیال حلقۀ زلفش چو دستت میدهد حافظ
مگر تاحلقۀ اقبال ناممکن نجنبانی.
حافظ (از آنندراج).
- حلقه انداز، در آنندراج آمده: از صاحب زبانی بتحقیق پیوسته که جوانانی که حقه میکشند و دود آن از دهن آهسته آهسته برمی آرند بصورت حلقه از دهن برمی آید و بعضی پنجۀ کوچکی دارند در دست و از آن پنجه حلقه حلقه دود بیرون می کنند و آنرا حلقه انداز گویند:
ز غلیانها دماغ جملگی ساز
ز تنباکو دهنها حلقه انداز.
اشرف (از آنندراج).
ز نهیش گشت تنباکو چنان خوار
که هر کس بنگری از اهل بازار
بچابک دستی از بس همعنان است
شریک پیشۀ بازیگران است
بغلیان افکند هر دم شکستی
بود در حلقه اندازیش دستی.
فصاحت خان راضی (از آنندراج).
- حلقه بر در زدن و حلقه بر سندان زدن، کنایه از طلب فتح باب کردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان). فتح باب طلب کردن. (شرفنامۀ منیری). کنایه از تفتیش حال و طلب صاحب خانه. (غیاث). رجوع به حلقه بر در کوفتن شود.
- حلقه بر در و سندان زدن و کوفتن و ریختن، کنایه از طلب فتح باب کردن و آن چنان بود که تنگۀ آهنی را بر تختۀ در با میخ بدوزند تا اگر کسی بر در آن خانه آید و خواهد که از آمدن خود صاحب خانه را آگاه سازد حلقه را بر آن تنگۀ آهن بزند. (آنندراج) :
هرکه دایم حلقه بر سندان زند
باشدش روزی بیاید فتح باب.
سعدی (از آنندراج).
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانیست درباز است در باز.
کمال خجندی (از آنندراج).
حلقه بر در کوفتن چون مار دل را میگزد
بسته بهتر آن دری کز سخت رویی واشود.
صائب.
ز بس کز آشنایان زخم خوردم
زند گر حلقه بر در اژدهایی
چنان دشوار ناید مر دلم را
که کوبد حلقه بر در آشنایی.
رکنای کاشی (از آنندراج).
نادیده ز خواب غم چو خیزم
حلقه بدر مدینه ریزم.
زلالی (از آنندراج).
- حلقه بستن، حلقه زدن. (آنندراج). حلقه وار جمع شدن. دائره بستن:
وگر دشت ساده بود رزمگاه
بهم حلقه باید که بندد سپاه.
اسدی.
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او برنشستند.
نظامی.
هر جا که نشستی او نشستند
آنجا که ستاد حلقه بستند.
نظامی.
نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده ست
که نظرها بتماشای تو پیوسته شده ست.
صائب.
- حلقه بسته، دربند دایره وار ایستاده یا نشسته:
چون حلقه برون در نشسته
با آن ددگان حلقه بسته.
نظامی.
- حلقه بگوش، گوشواره بر گوش:
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.
سعدی.
- ، کنایه از مطیع. (شرفنامۀ منیری). منقاد. عبد. بنده. غلام. (انجمن آرا). کنایه از بنده و غلام و فرمانبردار باشد. (برهان). کنایه از غلام و فرمانبردار چه در ولایت معمول است که بگوش غلام حلقه اندازند از طلا یا نقره. (آنندراج) :
ز چینی غلامان حلقه بگوش
ز رومی کنیزان زربفت پوش.
نظامی.
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه بگوشان اوست.
نظامی.
فدای جان تو گر جان من طمع داری
غلام حلقه بگوش آن کند که فرمایند.
سعدی.
بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش.
سعدی.
تا شدم حلقه بگوش در می خانه دوست
هر دم آید غمی از نو بمبارکبادم.
حافظ.
چهارده ساله بتی چابک و شیرین دارم
که بجان حلقه بگوش است مه چارده اش.
حافظ.
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو.
حافظ.
- حلقۀ بینی، آن است که زنان حلقۀ طلا با دو دانۀ مروارید در میان آن یاقوت در بینی اندازند و آنرا در هندی نتهه خوانند. (آنندراج) :
باز اعرابی بتی از جلوه ام مدهوش کرد
حلقه در بینی نگاری حلقه ام در گوش کرد.
اشرف (از آنندراج).
- حلقۀ چاکری، حلقۀ غلامی. (آنندراج) :
کمر بسته خاقان بفرمانبری
بگوش اندرون حلقۀ چاکری.
نظامی.
- حلقه چی، حلقچی. زلیبیا. زولوبیا:
باز صابونی و مشکوفی و سنبوسۀ نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 13).
- حلقه حلقه.
- حلقه حلقه نشستن مردم، دسته دسته بگرد هم حلقه زدن.
- حلقه دار، دارندۀ حلقه. طوق دار. در بیت زیر ظاهراً به معنی حاجبان و دربانان:
حلقه داران چرخ کحلی پوش
در ره بندگیش حلقه بگوش.
نظامی.
- حلقۀ دام، رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- حلقۀ در، چیزی است از آهن، و یا فلز دیگر بشکل دایره که بدر چسبیده و بوسیلۀ آن در میزنند. (از اقرب الموارد). ج، حلاق، حلق، حلقات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گاهی لام حلقه مفتوح و مکسور شود یا آنکه حلقه بفتح لام جز جمع حالق وجود ندارد یا لغت ضعیفی است. (از منتهی الارب).
- حلقۀ در زدن، دق الباب. حلقه بدر کوفتن:
پای دراین ره نه و رفتار بین
حلقۀ این در زن و اسرار بین.
نظامی.
- حلقه در گوش، کنایه از محکوم و فرمانبردار. (آنندراج). حلقه بگوش:
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموست بنده وهم منت حلقه در گوشم.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
- حلقه در گوش کسی کشیدن، کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. (آنندراج).
- حلقه ربا و حلقه ربای، حلقه رباینده. کننده حلقه و گیرندۀ حلقه:
حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزه در حلقه ربای راستین.
خاقانی.
رمحش بجمله حلقۀ مه در ربوده باز
رخنه برمح حلقه ربای اندرآمده.
خاقانی.
نیزه ش از حلق شیر حلقه ربای
تیغش از قفل گنج حلقه گشای.
نظامی.
- حلقه ربائی، عمل حلقه ربای. رجوع به حلقه ربای شود:
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
بحلقه ربایی چو جولان نماید.
خاقانی.
- حلقه زدن، در کوفتن. حلقۀ در کوفتن تا در را گشایند. کنایه از طلب کردن فتح باب باشد. (برهان) :
حلقه زدم گفت در این وقت کیست
گفتم اگر بار دهی آدمی است.
نظامی.
بدر بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش.
نظامی.
حلقه بر درنتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم بمحلت بگدایی.
سعدی.
- ، بمعنی طواف کردن بود. (آنندراج).
- ، خود را گرد پیچیدن چنانکه مار آنگاه که خود را گرد کند. بشکل حلقه شدن. چنبره زدن.
- ، پیرامون هم نشستن بطور دایره. جمع شدن. (انجمن آرای ناصری).
- حلقۀ زنجیر، دانه های زنجیر:
به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است.
؟ (یادداشت مؤلف).
- حلقۀ ژیمناستیک، (اصطلاح ورزش) دو حلقه که بوسیلۀ ریسمانی بر پایه های بلند آویزند و بدان ضمن تاب خوردن حرکات ورزشی انجام دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- حلقۀ سفره، حلقه هایی را گویند که بر دور سفرۀ چرمین میدوزند. (آنندراج).
- حلقۀ سیمین، کنایه از ماه شب چهاردهم است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان).
- ، یخی را گویند که در هواهای سرد در حوض های مدور بندد. (آنندراج) (برهان).
- حلقه شدن، چنبر شدن. گرد شدن.
- ، خمیدن. خم شدن:
شد حلقه قامت من تا بعد ازین رقیب
زین در دگر نراند ما را بهیچ بابی.
حافظ.
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خندۀ سوفار گردد غنچۀ پیکان او.
صائب (ازآنندراج).
- حلقه کردن، دور کسی گرد آمدن:
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.
مولوی.
- ، بشکل حلقه در آوردن. پیچ دادن:
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بربادم.
حافظ.
- حلقه کردن انگشت بر گلوی شیشه، آن است که انگشت را بر گلوی شیشه حلقه ساخته شراب یا گلاب در شیشه ریزند تا بزمین نریزد. (آنندراج) :
بر گلوی شیشه ساقی حلقه کرد انگشت خویش
باز طوق بندگی در گردن مینا گذاشت.
خالص (از آنندراج).
- حلقه کش، حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع:
گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقۀ تسلیم اوست.
نظامی.
ساختم از شرم سرافکندگی
گوش ادب حلقه کش بندگی.
نظامی.
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم.
نظامی.
- حلقه کشیدن، عبارت از آن است که عزایم خوانان گرد خویش دایره میکشندتا از آفت دیو و پری مصون بمانند و این را در عرف این طایفه حصار گویند. (آنندراج) :
حلقه ای گرد خویشتن بکشیم
تا نیاید درون خانه پری.
سعدی.
گر پای بدر می نهم از مرکزشیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- حلقه کشیدن بر نام و حلقه کردن نام و حلقه شدن نام، نام کسی از دایره اعتبار بر آوردن چه میرزایان دفتر وقت ابطال نام کسی حلقه برو درمیکشند. (آنندراج) :
پیری مرا ز خاطر احباب برده ست
نامم شده ست حلقه ز قد خمیده ام.
تأثیر (از آنندراج).
نام نیکوی ترا ای بی خبر
حلقه خواهد کرد خط جام می.
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خود حلقه نام خود.
صائب (از آنندراج).
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن.
صائب.
کی از بدمهری افلاک نقشم بدنشین گردد
کشد گر حلقۀ نامم خط دور نگین گردد.
اشرف (از آنندراج).
می کنم از باده زاهد تازه غسل توبه را
حلقه بر نام شراب از خط ساغر میکشم.
قاسم تبریزی زاهدی (از آنندراج).
- حلقه کشیدن چیزی را، قریب به معنی حلقه برنام کشیدن و حلقه کردن نام. (از آنندراج) :
حلقه می باید کشیدن گوش را
بس که بیکار از سخن نشنیدن است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- حلقه گرفتن:
تا دید هالۀ خط آن پرحجاب را
از شرم چرخ حلقه گرفت آفتاب را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- حلقه گشای، حلقه گشاینده. بازکننده حلقه:
نیزه اش از حلق شیر حلقه ربای
تیغش از قفل گنج حلقه گشای.
نظامی.
- حلقه گشتن انجمن، دائره وار نشستن آنان:
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
- حلقه گوش کردن، مطیع کردن:
دماغ مرا کز غم آمد بجوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش.
نظامی.
- حلقه نهادن، حلقه کردن:
گاهی از آن حلقۀ زانو قرار
حلقه نهد گوش فلک را هزار.
نظامی.
- حلقۀ نوش، کنایه از لب و دهان است.
- حلقه وار، بسان حلقه. گرد چون حلقه:
ز راه خانه عصمت نشان مجو از من
که حلقه وار من آن خانه را برون درم.
سنائی.
مارصفت شد فلک حلقه وار
خاک خورد مار سرانجام کار.
نظامی.
و از روی تبرع و تکرم حلقه وار پیرامن حال مسلمانان درآمده. (تاریخ قم).
- حلقۀ یاسین، سورۀ یاسین است بر طوماری نبشته و بصورت حلقه درآمده که ماهی یک بار یا بیشتر یا کمتر معتقدین بدان از آن حلقه گذرند تا از آفات مصون مانند.
- دود را حلقه حلقه از دهان بیرون دادن.
، انتزعت حلقه، سبقت بردم از وی، مره است از حلق، چون کودک آروغ زند گویند حلقه به معنی حلق رأسک حلقه بعد حلقه. (منتهی الارب). حلقه و کبرهو شحمه سخنی است که بکودک گویند هنگامی که آروغ میزند و معنای آن اینست که زنده بمانی و بزرگ شوی و سرت را دفعه بدفعه بتراشند. (از اقرب الموارد). رجوع به حلق شود، زره یا هر سلاح که باشد. درع یا هر سلاح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دور. دایره. (فرهنگ فارسی معین) ، رسن. (منتهی الارب). حبل. (اقرب الموارد) ، ظرف خالی مانده بعد از آنکه چیزی در وی کرده باشند. (منتهی الارب). حلقۀ اناء، آنچه مانده در ظرف بعداز آنکه آنرا تا نیمه شراب و طعام قرار داده باشند. (اقرب الموارد) ، حلقۀ حوض، پری حوض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کم ازپری که بلند باشد. (منتهی الارب). دون الامتلاء. (اقرب الموارد) ، داغی است شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع. انجمن. حوزه. جامعه. مجمع. محفل. مجلسی که مدور نشسته بوند. (شرفنامۀ منیری) :
گر بود در حلقۀ صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده.
عطار.
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقۀ عارفان مدهوش.
سعدی.
دوش در حلقۀ ما قصۀ گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسلۀ موی تو بود.
حافظ.
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سرّ عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود.
حافظ.
، حلقه در عرف ریاضیین سطحی است که دو دایرۀ غیر متلاقی آنرا احاطه کنند، اگر مرکز آن دو یکی باشد آنرا سطح مطوق خوانند. عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره در مباحث کسوف چنین گفته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ قَ)
جمع واژۀ حالق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حالق شود
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بِ قَ)
شتر ماده گشاده گام. (از منتهی الارب). این صفت همواره با موصوف خود یعنی ناقه استعمال میشود. زنان عرب در ترقیص اطفال خود میگویند: ’خبقه خبقه ترق عین بقه’ و این عبارت آنها بصورت ’حزقّه حزقه ترق عین بقه’ نیز نقل شده است رجوع به حزقه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حاقه
تصویر حاقه
رستخیز، قیامت
فرهنگ لغت هوشیار
افسار، بند ریسمان، رشته گره دار حلقه (از طناب و مانند آن)، بند رشته رشته گره دار، بند گردن، یا ربقه اطاعت بند فرمانبرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرقه
تصویر حرقه
سوزش سوختگی، گرمی تفسیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
مرتبه، مرتبت، طبقات، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبره
تصویر حبره
شادمانی، فراخی، زردی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
کاسه چشم، سیاهی چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
بخشیدن، دهش عطا دادن عطا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبقر
تصویر حبقر
ژاله، تگرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبشه
تصویر حبشه
قومی از بنی حام، گروهی از سیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبسه
تصویر حبسه
گرفتگی زبان و سخن گفتن بسختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلقه
تصویر حلقه
هر چیز مدور بشکل دایره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقبه
تصویر حقبه
مدتی از روزگار، سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدقه
تصویر حدقه
((حَ دَ قِ))
مردمک چشم، جمع حدقات، احداق، در فارسی، کاسه چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبوه
تصویر حبوه
((حَ وَ))
بخشیدن، عطا کردن، لاغری زیاد، بازداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ربقه
تصویر ربقه
((رِ قِ))
حلقه، حلقه طناب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
((طَ بَ قِ))
درجه، مرتبه، صنف، دسته، فضایی در یک ساختمان، میان دو سقف یا یک کف و یک سقف، اشکوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلقه
تصویر حلقه
((حَ قِ))
هرچیز مدور و دایره شکل که میانش خالی باشد، دایره، انجمن، مجلس، گروه، زره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبقه
تصویر طبقه
آشکوب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلقه
تصویر حلقه
چنبر، چنبره
فرهنگ واژه فارسی سره