ژاله. تگرک. (آنندراج). ابرد من حبقر،سردتر از تگرک و یخچه. قال مجدالدین ذکروه فی الأبنیه و لم یفسروه و معناه البرد. حب الغمام. یقال: ابرد من حبقر، و یقال: عبقر و اصله حب قرّ، و القر البرد، و الدلیل علی ما ذکرته أن اباعمرو بن العلاء یرویه: أبرد من عب قر و العب اسم للبرد. (منتهی الارب)
ژاله. تگرک. (آنندراج). ابرد من حبقر،سردتر از تگرک و یخچه. قال مجدالدین ذکروه فی الأبنیه و لم یفسروه و معناه البرد. حب الغمام. یقال: ابرد من حبقر، و یقال: عَبقُر و اصله حب قرّ، و القر البرد، و الدلیل علی ما ذکرته أن اباعمرو بن العلاء یرویه: أبرد من عب قر و العب اسم للبرد. (منتهی الارب)
شادی. (ادیب نطنزی) : ابتدا سه شبانروز ایام و لیالی متواتر و متوالی به حبور و سرور جشن و سور داشتند. (جهانگشای جوینی). بدین سیاقت و هیئت با فنون حبور و سرور هفته ای جشن و سور بود. (جهانگشای جوینی) ، فراخی عیش حبر. حبر. حبره. شاد شدن. (غیاث). شادمانه شدن. (زوزنی). شادمانی کردن. (دهار) ، شاد کردن. (غیاث). شادمانه کردن. حبر. (ترجمان القرآن). و رجوع به حبر شود
شادی. (ادیب نطنزی) : ابتدا سه شبانروز ایام و لیالی متواتر و متوالی به حبور و سرور جشن و سور داشتند. (جهانگشای جوینی). بدین سیاقت و هیئت با فنون حبور و سرور هفته ای جشن و سور بود. (جهانگشای جوینی) ، فراخی عیش حَبر. حَبَر. حَبْرَه. شاد شدن. (غیاث). شادمانه شدن. (زوزنی). شادمانی کردن. (دهار) ، شاد کردن. (غیاث). شادمانه کردن. حبر. (ترجمان القرآن). و رجوع به حبر شود
ابن ضباب بن خشرم طهوی. مردی از بنوطهیه است. مذاکرات او با ذوالرمه شاعر عرب در الموشح مرزبانی چ 1343 هجری قمری ص 180 و 181 یاد شده است. و شاید هم او مقصود راعی شاعر از این شعر باشد: فلما أتاها حبتر بسلاحه مضی غیر مبهور و منصله انتضی. رجوع به الموشح ص 158 شود
ابن ضباب بن خشرم طهوی. مردی از بنوطهیه است. مذاکرات او با ذوالرمه شاعر عرب در الموشح مرزبانی چ 1343 هجری قمری ص 180 و 181 یاد شده است. و شاید هم او مقصود راعی شاعر از این شعر باشد: فلما أتاها حبتر بسلاحه مضی غیر مبهور و منصله انتضی. رجوع به الموشح ص 158 شود
نام محلی به حجاز است. فضل بن عباس الهی گوید: سقی دمن المواتل من حبیر بواکر من رواعد ساریات. و ممکن است شاعر از کلمه حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد. (معجم البلدان)
نام محلی به حجاز است. فضل بن عباس الهی گوید: سقی دمن المواتل من حبیر بواکر من رواعد ساریات. و ممکن است شاعر از کلمه حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد. (معجم البلدان)
ابر پیسه از بسیاری آب. (منتهی الارب). ابر پلنگ رنگ از بسیاری آب. (مهذب الاسماء). قال ابومنصور: الحبیر من السحاب، ما یری فیه من التنمیر من کثرهالماء. قال: و الحبیر به معنی السحاب. فلااعرفه فان کان من قول الهذلی: تعد من جانبیه الخبیر لما و هی مزنه فاستجیبا. (معجم البلدان). ، چادر نگارین، چادر حریر، جامۀ نو. ج، حبر، ملائم نو. (منتهی الارب). الناعم الجدید. (قطر المحیط) ، برد منقش، پارچۀ حریری لطیف: و اذا رأیت ثم رأیت نعیماً و ملکاً کبیراً و شممت عبیراً و نشرت حریراً حبیراً. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، ابومنصور گوید: الحبیر من زبداللغام اذا صار علی رأس البعیر. قال هو تصحیف و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه فی زبداللغام. (معجم البلدان). و قال مجدالدین (الفیروز آبادی) : قول الجوهری الحبیر لغام البعیر غلط، و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه. (منتهی الارب)
ابر پیسه از بسیاری آب. (منتهی الارب). ابر پلنگ رنگ از بسیاری آب. (مهذب الاسماء). قال ابومنصور: الحبیر من السحاب، ما یری فیه من التنمیر من کثرهالماء. قال: و الحبیر به معنی السحاب. فلااعرفه فان کان من قول الهذلی: تعد من جانبیه الخبیر لما و هی مزنه فاستجیبا. (معجم البلدان). ، چادر نگارین، چادر حریر، جامۀ نو. ج، حُبُر، ملائم نو. (منتهی الارب). الناعم الجدید. (قطر المحیط) ، برد منقش، پارچۀ حریری لطیف: و اذا رأیت ثم رأیت نعیماً و ملکاً کبیراً و شممت عبیراً و نشرت حریراً حبیراً. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، ابومنصور گوید: الحبیر من زبداللغام اذا صار علی رأس البعیر. قال هو تصحیف و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه فی زبداللغام. (معجم البلدان). و قال مجدالدین (الفیروز آبادی) : قول الجوهری الحبیر لغام البعیر غلط، و الصواب الخبیر بالخاء المعجمه. (منتهی الارب)
شوره. ربع درهم آن تا دو درهم با شکر جهت احتباس بول نافع و از خواص آن سرد کردن آب است بعمل مخصوص که آب را در ظرفی از روی توتیا کرده در آب شوره بجنبانند و ابقر جزء اعظم بارود است، اسب پیسه را نیز گویند. (مهذب الاسماء) ، هر مرغ که سیاه و سپید باشد، جانور سیاه وسپید، و ابقع از مرغان و سگان بمنزلۀابلق باشد از خیل: غراب ابقع، کلاغ پیسه. ج، بقع
شوره. ربع درهم آن تا دو درهم با شکر جهت احتباس بول نافع و از خواص آن سرد کردن آب است بعمل مخصوص که آب را در ظرفی از روی توتیا کرده در آب شوره بجنبانند و ابقر جزء اعظم بارود است، اسب پیسه را نیز گویند. (مهذب الاسماء) ، هر مرغ که سیاه و سپید باشد، جانور سیاه وسپید، و ابقع از مرغان و سگان بمنزلۀابلق باشد از خیل: غراب ابقع، کلاغ پیسه. ج، بُقع
دور درشدن در علم. (زوزنی). توسع در علم ومال. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). فراخی در مال و علم. (منتهی الارب) (آنندراج). فراخی در مال و علم حاصل کردن. (ناظم الاطباء) ، فراخ و گشاده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دور درشدن در علم. (زوزنی). توسع در علم ومال. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). فراخی در مال و علم. (منتهی الارب) (آنندراج). فراخی در مال و علم حاصل کردن. (ناظم الاطباء) ، فراخ و گشاده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)