جدول جو
جدول جو

معنی حباش - جستجوی لغت در جدول جو

حباش
(حَبْ با)
جد والد محمد بن علی بن طرفان بیکندی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حباش
(حُ)
صوری. خود و پسرش حسن بن حباش محدثند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبان
تصویر حبان
(پسرانه)
نام یکی از صحابه پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حبال
تصویر حبال
حبل ها، چیزهایی که با آن چیزی را می بندند، بندها، ریسمان ها، رشته ها، رسن ها، آبستنی ها، جمع واژۀ حبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حباب
تصویر حباب
برآمدگی هایی که هنگام سقوط چیزی در آب یا موقع آمدن باران در سطح آب پیدا می شود
پوشش شیشه ای یا پلاستیکی که روی چراغ می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نباش
تصویر نباش
کسی که قبرها را نبش می کند، کفن دزد، گورشکاونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبات
تصویر حبات
حبه ها، یک دانه ها، یک حب ها، جمع واژۀ حبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حباب
تصویر حباب
دوستی، عشق، محبوب
دیو، شیطان، مار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش، نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
(صَ)
بچۀ سیاه زادن. (منتهی الارب). فرزند حبشی لون زادن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
گرد آوردن چیزی کسی را
لغت نامه دهخدا
(حُ شی ی)
سمعانی گوید: هذه النسبه الی حباشه و هوجدّ ابی ذرّبن جیش بن حباشه بن ادیش بن هلال الأسدی الحباشی من قرّاء التابعین و زهادهم. روی عن عمرو بن علی بن ابی طالب و عبدالله بن مسعود و ابی ّبن کعب و غیرهم
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
بازاری از بازارهای عرب در جاهلیت است. عبدالرزاق از معمر، از زهری روایت کرده که چون پیغمبر به سن بلوغ رسید و مال نداشت خدیجه او را استخدام کرد، تا به بازار حباشه که در تهامه بود عامل او باشد، و مرد دیگری از قریش را نیز با او استخدام کرد. پیغمبر گفت: زن کارفرمائی را از خدیجه بهتر ندیدم، هیچ گاه من و همکارم بدو رجوع نکردیم مگر غذای حاضر کرده برای ما آورد، و چون از بازار حباشه برگشتیم ازدواج واقع شد تا آخر حدیث. (معجم البلدان ج 3 ص 206)
بازاریست مر طائفۀ قیقناع را. ابوعبیده در کتاب المثالب آورده: هاشم بن عبدمناف کنیزی بنام حیه از سوق حباشه خریداری کرد و از او صیفی و ابوصیفی بدنیا آمدند. و حباشه سوقی بود بنی قیقناع را. (معجم البلدان ج 3 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
تجیبی، جدّ حارثه بن کلثوم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُشَ)
جماعت مردم که از یک قبیله نباشند. (معجم البلدان). جماعت مردم از هر قبیله. (منتهی الارب). آیا کلمه اوباش صورتی از این حباشه نیست ؟: حبشت له حباشه، جمعت له شیئاً. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبان
تصویر حبان
جمع حب، دانه ها گویک ها گویه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباش
تصویر اباش
جماعتی آمیخته از هر جنس مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباش
تصویر نباش
کفن دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش پزی. عمل و شغل لواش پز پختن نان لواش، دکان لواش پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کباش
تصویر کباش
جمع کبش، میش تکلان
فرهنگ لغت هوشیار
پری، جمع حبل، رگ های نره، ستاک ها ساغ ها ریسمانگر ریسمانتاب ریسمانها رشته ها ریسمان تاب، ریسمان فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباشه
تصویر حباشه
بازاری از بازارهای عرب در جاهلیت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباش
تصویر غباش
رزخور گونه ای سوسک آسیب رسان به تاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احباش
تصویر احباش
سیاه زادن نوزاد سیاه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبار
تصویر حبار
زکابفروش، ماهی زکاب (مرکب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبات
تصویر حبات
جمع حبه، برزها تخمک ها جمع حبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خباش
تصویر خباش
گرد آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاش
تصویر حشاش
آنکه حشیش کشد
فرهنگ لغت هوشیار
دوستی، عشق، محبوب بر آمدگی هائی که هنگام باران آمدن در سطح آب پیدا میشود بر آمدگی هائی که هنگام باران آمدن در سطح آب پیدا میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباض
تصویر حباض
سستی، ضعف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبال
تصویر حبال
((حِ))
جمع حبل، ریسمان ها، رشته ها
فرهنگ فارسی معین
((حُ))
برآمدگی کوچک که به علت سقوط چیزی در آب ایجاد می شود. در فارسی آب سوار گویند، روپوش شیشه ای که روی چراغ گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حباب
تصویر حباب
((حِ))
دوست داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشاش
تصویر حشاش
جمع کننده یا فروشنده علف خشک، معتاد به حشیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نباش
تصویر نباش
کسی که قبرها را نبش می کند، کفن دزد
فرهنگ فارسی معین