جدول جو
جدول جو

معنی حباجعل - جستجوی لغت در جدول جو

حباجعل
(حَ جُ عَ)
بازی ایست کودکان عرب را، و آن چنان است که کودک سر خویش برزمین نهد آنگاه بر پشت برگردد. کله معلق. در عراق این بازی را ’ابوجعل’ (تشبیه به جانور معروف) گویند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حبایل
تصویر حبایل
حباله ها، دام ها، قیدها، بندها، حباله های نکاح، کنایه از قیود زناشویی، جمع واژۀ حباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبال
تصویر حبال
حبل ها، چیزهایی که با آن چیزی را می بندند، بندها، ریسمان ها، رشته ها، رسن ها، آبستنی ها، جمع واژۀ حبل
فرهنگ فارسی عمید
(حُ تِ)
حبتل. مرد کم گوشت و کم جثه و ناتناور
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با)
عبدالقادر بن عمر بغدادی. دانشمندی گرانمایه در ادب و تاریخ. ادب فارسی و ترکی نیکو و متقن داشت. او در بغداد بسال 1030 هجری قمری1620/ میلادی بزاد و نشو و نما کرد و به مسافرتها پرداخت و به مصر و دمشق و ادرنه رفت و در قاهره بسال 1093 هجری قمری1682/ میلادی وفات یافت. کتابخانه ای معتبر داشت، ومشهورترین تألیفات او است: ’خزانه الأدب’ که در چهار جلد چاپ شده، و آن شرحیست بر شواهد شرح کافیۀ استرابادی. و نیز او راست ’شرح شواهد شافیه’ و ’حاشیه بر شرح قصیدۀ بانت سعاد’ تألیف ابن هشام. و ’شرح شواهد شرح تحفهالوردیه’ در نحو، که مخطوط است و به طبعنرسیده. (زرکلی ص 535 از خلاصهالاثر ج 2 ص 454 و 541)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با)
رسن گر. رسن تاب. (مهذب الاسماء). هو الذی یفتل الحبال و یبیعها. (تاج العروس). رسن باف. (دهار). ج، حبّالون، سمعانی گوید: هذه النسبه الی الحبل و قیله
لغت نامه دهخدا
(حُ)
پری. امتلاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حبل. (منتهی الارب). اسباب: انا رجل مسکین انقطعت بی الحبال، ای الأسباب، حبال السحر، ریسمانها که ساحران به شکل مار سازند:
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال السحر پندارد حیات.
مولوی.
، طنابها. رسنها: فی حبال فلان، ای مرتبطهبنکاحه کالمربوط بالحبال. (منتهی الارب) :
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال.
ناصرخسرو.
- حبال الساق، بنهای ساق. پیهای ساق. (مهذب الاسماء).
- ، ساق و رگهای نره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
چوب بزدن، تیز دادن. (زوزنی). رجوع به حباق شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
درختی است، درخت انگور
لغت نامه دهخدا
(جِ)
مرد زشت نیکوحال باپیه شادمان. (منتهی الارب) (آنندراج). الحسن الحال المخصب والفرحان. (اقرب الموارد) ، زنی ناشناس. (خطاب) : باجی از جلو دکان رد شو! باجی خیرم ده ! ، خادمه نزد اروپائیان مقیم ایران. خادمۀ مسلم نزد غیرمسلم
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکز قضائی است در سنجاق حدیده از ولایت یمن در 38هزارگزی شمال شرقی حدیده و 4هزارگزی شمال نهر سهم. در دامنۀ کوه، بر جاده ای که از حدیده بصنعا میرود واقع است. (قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، شوره. (ناظم الاطباء). القرف، شوره. (الفاظ الادویۀ هندی)
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
جمع واژۀ حرجل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ جِ)
دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
رجوع به حبائل شود:
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان گشنی روان زیر حبایل.
منوچهری.
گشادم هر دو زانوبندش از پای
چو مرغی کش گشایند از حبایل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حباله. دامهای صیادان، و در حدیث است: النساء حبائل الشیطان، زنان پایدامهای دیو باشند. و صاحب غیاث اللغات معنی رسنها و پابندهانیز به کلمه داده است: دام حبائل را (؟) جهان نام نهاده اند. (جهانگشای جوینی). و باز صاحب غیاث آورده است: حبائل شیطان، زنان را گویند، چنانکه ابلیس شیطان مردان را، و حبائل و شیطان کنایه از زنان فاحشه است - انتهی. و صاحب برهان نیز همین معنی را (یعنی شیطان زنان را) آورده و گوید چنانکه ابلیس شیطان مردان را و حبائل شیطان کنایه از زنان فاحشه بحبائل داده است، و البته بر اساسی نیست. (و گمان میکنم حدیث: النساء حبائل الشیطان سبب این اشتباه است) ، صاحب غیاث گوید: حبائل جج حبلی ̍ نیز میباشد، چه جمع واژۀ حبلی ̍ حبالی است و جج آن حبائل است
لغت نامه دهخدا
(حَ جا)
جمع واژۀ حبج
لغت نامه دهخدا
(حُ جِ)
کوتاه گرداندام
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دنباله رود بخش ایذۀ شهرستان اهواز در 240هزار گزی جنوب باختری ایذه، کوهستانی، گرمسیر، سکنۀ آن 200 تن است، آب از رود خانه کارون و محصول آن غلات است، شغل اهالی زراعت، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حوجله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حواجل. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ جَ)
أو حبرکل سطبرلب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز در 33هزارگزی جنوب باختری اهواز و چهارهزارگزی باختر راه آهن اهواز - خرمشهر. دشت. گرمسیر. سکنه 75 تن شیعۀ فارس و عرب. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات. کار مردم کشت و گله داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. این آبادی در دو محل واقع و بنام حبال یکم و حبال دوم معروف است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
ابونصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان از تیرمردان بوده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). و ابونصر تیرمردانی پدر باجول در روزگارفتور آنرا (اسپیدز را عمارت کرد. (ایضاً ص 158)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
جماع نمودن و ملاعبت کردن زن و شوی باهم. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ جِ)
حواجیل. جمع واژۀ حوجله. (منتهی الارب). شیشه های کلان شکم فراخ سر، یا عام است. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ جِ)
کوتاه گرداندام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پری، جمع حبل، رگ های نره، ستاک ها ساغ ها ریسمانگر ریسمانتاب ریسمانها رشته ها ریسمان تاب، ریسمان فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباعل
تصویر تباعل
جماع نمودن، ملاعبت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
جمع حباله دامها
فرهنگ لغت هوشیار
اهریمن زنان جه ها (فواحش)،، جمع حبالی، جمع حبلی، زنان باردار جمع حباله دامها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباتل
تصویر حباتل
خشکیده استخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباجر
تصویر حباجر
سرخاب از مرغابیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبال
تصویر حبال
((حِ))
جمع حبل، ریسمان ها، رشته ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبائل
تصویر حبائل
((حَ ئِ))
جمع حباله، دام ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
((حَ یِ))
جمع حباله
فرهنگ فارسی معین