جدول جو
جدول جو

معنی حانق - جستجوی لغت در جدول جو

حانق
(نِ)
موضعی به مغرب بیجناباد از نواحی مکران
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حانی
تصویر حانی
(دخترانه و پسرانه)
میش یا گاو وحشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
زیرک و دانا در کاری، ماهر، استاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالق
تصویر حالق
زایل کننده و سترندۀ موی، سرتراش، دارویی که موی بدن را زایل کند مانند زرنیخ و نوره، کوه بسیار بلند که گیاهی در آن نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانق
تصویر دانق
یک ششم درهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تانق
تصویر تانق
تتبع کردن، در کار خود ریزه کاری کردن، گفتار و کردار خود را محکم و متقن انجام دادن، از روی حکمت کاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
نعت فاعلی از حلق. سترندۀ موی. سرتراش. آرایشگر سر و صورت. سلمانی. ج، حلقه، پر و مملو، بدیمن. (منتهی الارب). مشئوم، پستان پرشیر. ج، حلّق، حوالق. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، تاک بررفته بردرخت، کوه بلند. (منتهی الارب). جبل مرتفع. جای بلند: جاء من حالق، ای من مکان مشرف. لاتفعل کذا امک حالق، نفرینی است، یعنی چنین مکن مادرت تراگم کناد، و در گم شدن تو موی سر برکناد و بستراد
لغت نامه دهخدا
(دِ)
لغتی است عامیانه که بجای حاذق، بمعنی ’استاد در کار’ متداول است (ذیل قوامیس العرب دزی ج 1 ص 269) و در میان عوام ایرانیان نیز حادق با دال مهمله معمول است
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
یکی از اطبا و شعرای پارسی گوی هند است. صاحب تذکرۀ صبح گلشن گوید: حکیم محمد اسحاق بن علی حسین از اجلۀ سادات قصبۀموهان مضاف بدارالامارۀ لکنهو است. خوش فکر و بلندخیال و نکته جو و بکلیات و جزئیات علم و عمل طب ماهر و حاذق و بر انواع نظم علی الخصوص در نعت حضرت سرور کائنات علیه افضل السلام والصلوه بدقت و لطافت قادر و فائق. دیوان مدینۀ نعت او که از آغاز تا انجام همه اش مدح و ثنای سیدالانبیاء صلی اﷲ علیه و آله و سلم است برفضل و کمالش دال و به این رهگذر ملقب بحسان الهند است. نزد ارباب کمال از مبداء فیاض طبعی عرش پیما یافته و برای تعلم فن شاعری بخدمت مولوی محمد احسن بلگرامی شتافته خدایش زنده داراد که بسی مضامین تازه و نازک در مدینۀ نعت از رشحۀ خامه اش میبارد. او راست:
یا رب بنور چهرۀ زیبای مصطفی
بنمای نور خویش ز سیمای مصطفی
خورشید نقطه ای است که آمد بروی روز
از خط آفتاب تجلای مصطفی
حسن پری بسلسله دارد ز زلف پای
دیوانه شد ز بسکه بسودای مصطفی
حاذق بجاه نعت عدیل تو در سخن
آمد محال عقل چو همتای مصطفی.
و نیز:
کمال محو جمال محمد عربی
جمال وقف کمال محمد عربی
یکی است خواب پریشان و جلوۀ یوسف
بچشم محو خیال محمد عربی
سرشک آل بود لعل بی بها گر ریخت
ز دیده در غم آل محمد عربی
پری کنیز غلام محمد عربی
ادا (؟) غلام خرام محمد عربی
چه گویمت ز حسام محمد عربی
کف قضاست نیام محمد عربی.
و هم:
نور نظر جان رخ نیکوی محمد
عطر گل ایمان تن خوشبوی محمد
از طاق دلم شیشۀ سودای حرم را
افکند هوای خم ابروی محمد.
#
از گران ارزی جنس و خوبی رویش مپرس
حسن خوبان را شکست از نقش پا بازارها.
#
یوسف بزر قلب دهد هر که فروشد
با نقد دو عالم سر سودای مدینه.
#
روغن ز گل طور کشیدند و زدندش
در کاگل آه دل شیدای مدینه.
#
حسن آفرین خودست خریدار مصطفی
نازم بحسن گرمی بازار مصطفی.
با آنهمه تمجید و تبجیل مؤلف صبح گلشن باید گفت که ذائقۀ شعری ما ایرانیها به درک دقائق هند قادر نیست. ادوارد برون نیز نام شاعری هندی پارسی گوئی را به نام حاذق در کتاب خود آورده است بنقل از شبلی و گوید یکی از سیزده تنی است که صائب شعر آنها را پسندیده است و تضمین کرده که شاید همین حاذق مذکور تذکرۀ صبح گلشن باشد. رجوع به تاریخ ادبیات برون ترجمه رشید یاسمی ص 114 و 115 و 177 شود
او راست: اخلاق و آداب احلام الاحلام. و آن مقامه مانندی است تهذیبی. (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(ذِ)
نعت فاعلی از حذق. استاد. (ادیب نظنزی) (دهار). سخت استاد (ربنجنی). ماهر. استادکار. نیک دان. زیرک. زیرک سار در کاری. اوستا. اوستاد. استاد با فطانت و دانا در کاری. کامل در فن. بلتع. بلنتع. (منتهی الارب). مجرب. متقن. ج، حاذقون. حاذقین. حذاق: استادان حاذق و عملۀ چابک ترتیب دادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 420).
چونکه آید او حکیم حاذق است
صادقش دان کاو امین و صادق است.
مولوی.
وزیری فیلسوف حاذق و جهاندیده با او بود گفت ای پادشاه شرط محبت آن است که تا توانی در حق هر دو طائفه نیکوئی کنی. (گلستان). یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق را بخدمت مصطفی فرستاد. (گلستان) ، تند. تیز. گزنده. ثقیف: خل حاذق، حاذق باذق، از اتباع است بمعنی زیرک و ماهر در کار
لغت نامه دهخدا
(فِ)
کنارۀ شهر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقن. آنکه او را گمیز بشتاب گرفته باشد. حابس البول. (مهذب الاسماء). آنکه بول آمده را نگاه دارد، یقال: لا رأی لحاقن. و فی المثل: و انا منه کحاقن الاهاله، یعنی ماهر و حاذقم به آن، و اهاله پیه گداخته باشد. (منتهی الارب) : عبدالرحمن گفت من حاقنم بکنار بام باید شد، هر دو بکنار بام شدند عبدالرحمن خویشتن را از بام فروافکند. (تاریخ سیستان) ، هلال ٌ حاقن، ماه نوکه هر دو کنارۀ وی بسوی بالا باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
نام شهری به أرمینیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
نام ناحیتی بوده ببلاد نزار. یاقوت چنین آرد: ابومنذر گفت: نقل کرده اند که ایاد بن نزار و برادران در تهامه و حدود آن زندگی میکردند ناگاه بین آنها جنگ درگرفت و طایفۀ مضر و ربیعه دو فرزند دیگر نزار را علیه ایاد یاری کردند و بین آنها در خانق، که حال از بلاد کنانه بن خزیمه است، جنگ درگرفت و در این جنگ ایاد هزیمت یافت. یکی از بنی حفصه بن قیس بن عیلان در ذم ایاد گفته است:
ایاداً، یوم خانق، قد وطئنا
بخیل مضمرات قد برینا
ترادی بالفوارس کل یوم
غضاب الحرب تحمی المحجرینا
فابنا بالنهاب و بالسبایا
و اضحوا فی الدیار مجدلینا
(از معجم البلدان یاقوت حموی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
خفه کننده گلو. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، شعب تنگ. شکاف تنگ، کوچۀ باریک. (منتهی الارب) ، کابوس. (بحر الجواهر). جاثوم. نیدلان. بختک
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حنق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). به معنی خشم و شدت خشم. رجوع به حنق شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
معرب خانه، دکان می. (منتهی الارب). دکان می فروش. (مهذب الاسماء). خانه خمّار. میخانه. (زمخشری). دکان خمار و غیر او. میکده. خراب گاه. دکان شراب. ج، حانات. (زمخشری) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ قَ)
نعت فاعلی از حنق. (منتهی الارب). خشم گیرنده. کینه ورز. خشم گن. خشم گین. خشم گرفته. حنق. حنیق. کینه توز. کینه ور
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
شتران لاغر: ابل محانق. (ناظم الاطباء). محانیق. رجوع به محانیق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
جمع واژۀ محنق. (ناظم الاطباء). رجوع به محنق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حانک
تصویر حانک
سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
نیک دان، ماهر، زیرک، اوستاد، کامل درفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالق
تصویر حالق
زایل کننده و سترنده موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاقن
تصویر حاقن
شاشگیر آنکه وی را بول بشتاب گرفته باشد حبس کننده ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
در کار خود ریزه کاری کردن در کاری نیکو نگریستن تا خوب انجام شود، ریزه کاری، جمع تانقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حانقه
تصویر حانقه
خشم گیرنده، کینه ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حناق
تصویر حناق
جمع حنق، خشم ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خانق
تصویر خانق
خفه کننده گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانق
تصویر دانق
نادان، ضعیف و فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حانث
تصویر حانث
شکننده قسم، خلاف وعده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانق
تصویر دانق
((نِ))
یک ششم درهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
((ذِ))
ماهر، استاد، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاقن
تصویر حاقن
((قِ))
آن که وی را بول به شتاب گرفته باشد، حبس کننده ادرار
فرهنگ فارسی معین
((لِ))
ماده و دوایی که زایل کننده و سترنده موی باشد مانند زرنیخ و نوره و سفید آب و خاکستر و غیره، حلاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاذق
تصویر حاذق
زبردست، چیره دست
فرهنگ واژه فارسی سره