جدول جو
جدول جو

معنی حامزه - جستجوی لغت در جدول جو

حامزه
(مِ زَ)
تأنیث حامز، رمانه حامزه، انار ترش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمزه
تصویر حمزه
(پسرانه)
شیر، نام عموی پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حامده
تصویر حامده
(دخترانه)
مؤنث حامد، سپاسگزار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حامله
تصویر حامله
باردار، آبستن، حامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامزه
تصویر بامزه
خوشمزه، لذیذ، دارای طعم خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمزه
تصویر حمزه
تره تیزک، ترتیزک، گیاهی یک ساله با برگ های بیضوی و طعم تند و تیز که جزء سبزی های خوردنی مصرف می شود. دارای ید، آهن و فسفات و ضد اسکوربوت است، شاهی، ککژه، ککش، کیکر، کیکیز
فرهنگ فارسی عمید
(مِ ضَ)
نعت فاعلی مؤنث از حمض و حموض (منتهی الارب) و حموضه، ابل حامضه، شتران شورگیاه خورنده. ج، حوامض. شترانی که گیاه شور خورده باشند
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زبان گز.
- حامزالفؤاد، مرد زیرک. تیزفهم. ظریف. سخت دل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حمدالله مستوفی آنرا یکی از بلاد افریقیه گفته که در اقلیم دوم و سوم واقع است. و در حاشیه نسخۀ بدل حمه و حمد و حمیه آمده است. رجوع به نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 246 شود. حامه و بلش در مالقه در غرب اندلس واقعند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 206 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خاصۀ مرد از اهل و اولاد، و خویشان و قبیله، شتران گزیده. در احوال پرسی گویند: کیف الحامه و العامه
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
ابن عمرو الاسلمی. یکی از صحابه است و راوی حدیث دائر بجواز افطار در سفر میباشد. در تاریخ 61 هجری قمری درگذشت. رجوع به الاصابه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ زَ)
تمر هندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مسجد حامره، در بصره است و از آنروی آنرا بدین نام خوانند که وقتی حتات مجاشعی از آنجا بگذشت و خرانی را با خربندگان بدید و گفت: ما هذه الحامره؟ و هذا مثل قولهم الحبهتحت البارقه که مراد از آن شمشیرهاست و منظور برانگیختن بجنگ است و بغلط ابارقه گویند. و ابواحمد گوید که عامه حامره را احامره گویند و آن خطاست. (معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 106 و 192 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
خربندگان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
چشمۀ آبی است مقابل چاه حلوه واقع میان سمیراء و حاجر. ابوزیاد گوید: حامضه آبی است از آبهای بکر بن کلاب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ/ لِ)
تأنیث حامل. برنده. حمل کننده. آنکه بار بر پشت یا بر سر دارد. (مهذب الاسماء). ج، حاملات، آبستن. باردار. حامل. زن باردار. حبلی ̍. حامله. بارور. بارگرفته. حابله:
وآن نار همیدون بزنی حامله ماند
واندر شکم حامله مشتی پسران است.
منوچهری.
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
دهر بدگوهر به شرّ آبستنست
جز بلا هرگز نزاد این حامله.
ناصرخسرو.
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد بقهرش ازشکم افکند هم قضا.
خاقانی.
ماند کجاوه حاملۀ خوشخرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصّرش.
خاقانی.
نه شکم آسمان حاملۀ بار اوست
بر سر یک مشت از آن مانده چنین بی قرار.
خاقانی.
از جفتی غم بباد غصه
دل حاملۀ گران ببینم.
خاقانی.
نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می
حاملۀ زآب خشک گوهر تر درشکم.
خاقانی.
زآن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش.
خاقانی.
دل حامله گشت و غم همی زاد
زآن هر نفسش هزار درد است.
خاقانی.
هر دم مرا به عیسی تازه است حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم.
خاقانی.
هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حریصی چون نیابم آهن و آتش خورم.
خاقانی.
ازحسرت کلاه تو دریای حامله
چون ابر بر جواهر عذرا گریسته.
خاقانی.
حامله ست اقبال مادرزاد او
قابله ش ناهید عشرت زای باد.
خاقانی.
گر ز نصرت نه حامله ست چرا
نقطه نقطه ست پیکر تیغش.
خاقانی.
لعبت چشم بخونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.
خاقانی.
دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون
گشته بزهرۀ فلک حامله هم به دختری.
خاقانی.
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین.
خاقانی.
هر نفسی حوصلۀ ناز نیست
هر شکمی حاملۀ ناز نیست.
نظامی.
فقیرۀ درویشی حامله بود.
(گلستان).
شب فراق بروز وصال حامله بود
دلم خوش است به اندیشۀشفای الم.
سعدی.
شب حامله است تا چه زاید فردا.
(جامعالتمثیل).
، شجره حامله، درخت بارور. (منتهی الارب) ، ابوالفتوح رازی در تفسیرآیۀ ’فالحاملات وقراً’ آرد: قال: ما الحاملات، گفت چیست آن بادهای گران برگرفته، گفت تلک السحاب، ابر است از باران بارگران دارد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 146) ، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
سختی. تندی، زبان گزی. زبان گزیدگی. (منتهی الارب). زبان گزیدگی. (آنندراج) ، تیزی و فعل آن از باب کرم است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ)
دارای طعم خوش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و لذیذ. خوش مزه. خوشگوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). صاحب طعم. که طعم خوش دارد. خوش طعم:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعونست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن سبیع اسدی. واقدی در کتاب الرّده به اسناد خود آورده است که پیغمبر او را بسال 11 هجری برای اخذ مالیات قوم خود منصوب کرد. رجوع به الاصابه چ 1323 هجری قمری ج 1 ص 315 شود
ابن رباب. صلت دهّان از وی روایت کند، و او از سلمان فارسی روایت دارد. رجوع به المصاحف سجستانی ص 103 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَشَمْ مُ)
لعنت کردن، تیزی خاطر
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نعت فاعلی مؤنث حامی. حمایت کننده، مردی یا جمعی که حمایت مردم خود کنند. (منتهی الارب). مردی دلیر که قوم خود نگاه دارد، دیگپایه، سنگها که بدان نورد چاه کنند. (منتهی الارب) ، آتش بغایت گرم: نارحامیه. (قرآن 11/101). ناراً حامیه. (قرآن 4/88). ج، حوامی. (منتهی الارب) ، در عصر حاضر، در ممالک عربی ساخلوی شهر را حامیه گویند، هو علی حامیهالقوم (بر حامیۀ قوم بودن) ، یعنی آخرین کس است که حمایت کند قوم را در امور آنان، رفتن بحامیۀ خود، رفتن بجهت و مقصد خویش: مضیت علی حامیتی، أی وجهی و مقصدی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
عین حامیه، چشمه ایست در بحر مغرب که آفتاب در وقت غروب پندارند که در آنجا فرومیرود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از نام های تازی، شیر بیشه، تره تیزک از گیاهان تره تیزک، از اعلام مردان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامله
تصویر حامله
حمل کننده، آبستن، باردار، بارور، بار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامزه
تصویر رامزه
پیه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی مدور و طولانی تراشیده که آنرا بر بام خانه غلطانند تا سطح بام سخت و محکم شود بام غلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامز
تصویر حامز
نکته سنج آسانگیر: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمزه
تصویر حمزه
تره تیزک، از اعلام مردان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حامله
تصویر حامله
((مِ لِ))
مؤنث حامل. آبستن، زن باردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حامله
تصویر حامله
آبستن، باردار
فرهنگ واژه فارسی سره
خوش طعم، خوشمزه، لذیذ
متضاد: بی مزه، دلچسب، ملیح، نمکین
متضاد: بی نمک، سرد، شیرین
متضاد: بی نمک، خوش صحبت، خوش محضر، شوخ طبع، خنده دار، شیرین حرکات
متضاد: بارد، بی مزه، یخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبستن، باردار، حامل، حبل
متضاد: عقیم، نازا، سترون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش مزه
فرهنگ گویش مازندرانی
نامزد
فرهنگ گویش مازندرانی