جدول جو
جدول جو

معنی حاظب - جستجوی لغت در جدول جو

حاظب
(ظِ)
نعت فاعلی از حظوب. کوتاه و فربه
لغت نامه دهخدا
حاظب
کوتاه و فربه
تصویری از حاظب
تصویر حاظب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حالب
تصویر حالب
میزنای، دوشنده، دوشندۀ شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شمار کننده به محاسب، در علم نجوم منجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
دربان پادشاه و امیر، پرده دار مقرّب پادشاه که در همۀ اوقات می توانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد، پردگین، روزبان، ایشیک آقاسی، سادن، پردگی، آغاجی
مانع، حائل، آنچه مانع دیدن چیزی شود
ابرو
در ادبیات در فن بدیع کلمه ای که پیش از قافیۀ اصلی تکرار می شود مانند کلمۀ «یار»، برای مثال هرچند رسد هر نفس از یار غمی / باید نشود رنجه دل از یار دمی و یا «ﻤﺎن داری»، برای مثال ای شاه زمین، بر آسمان داری تخت / سست است عدو تا تو کمان داری سخت (امیرمعزی - ۶۹۳)
حاجب ماورا: آنچه از ورای آن چیزی دیده نشود
فرهنگ فارسی عمید
(حُ ظُ / حَ ظَ / حُ ظَ)
ملخ نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، خبزدوک نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یا نوعی از خبزدوک است که درازباشد یا ستوری است مانند آن. (منتهی الارب). چیزی مانند خبزدوک که دراز است. ج، حناظب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ ظِ)
جمع واژۀ حنظب، ملخ نر و خبز دوک. (منتهی الارب). رجوع به حنظب شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
چابک. یکی از غلامان سرای سلطان محمود بود و پس از آن حاجب سلطان مسعود گردید. بیهقی گوید: ’چندتن از غلامان سرای امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی یافتند...’ رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 133
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نعت فاعلی از حقب. آنکه شکمش قبض کرده باشد. (منتهی الارب). کسی که حبس کند غائط خود را، آنکه تنگش گرفته باشد: لا صلاه لحاقن و لا حاقب، فسر الحاقن بالذی حبس بوله کالحاقب للغائط، آنکه محتاج به تخلیۀ بول باشد و نتواند تا آنکه غائط وی حاضر شود. رجل حاقب، مردی که بشتاباند وی را خروج بول. بعیر حاقب، شتر شاش بندشده
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت فاعلی از حرب
لغت نامه دهخدا
(رِ)
موضعی است در حوالی دمشق، بحوران شام و نزدیک مرج الصفر، از سرزمین قضاعه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
بدیعبن عبدالله بن عبدالغفار مکنی به ابوالنجم پدر ابوالوفاء محمد حاجب است وی صاحب ابوالحسین علوی داماد صاحب بن عباد بود و او ببغداد و ری سفر کرد و درری سماع حدیث کرد. وفات او در 19 جمادی الاخر سنۀ 423 هجری قمری است. رجوع شود به انساب سمعانی ورق 148
ابن زید یا یزید انصاری اشهلی. بقولی وی از تیره ازد شنوءه است و حلیف بنی عبدالاشهل صحابی است و در وقعۀ یمامه شهادت یافته است. و سیف او را در زمرۀ کسانی آرد که از بنی عبدالاشهل در وقعۀ یمامه کشته شده اند. رجوع شود به کتاب الاصابه ج 1 ص 286
مولای زید بن ثابت است. ابن ابی حانم ؟ بنقل از پدر خود گوید که حاجب معروف نیست وحدیثی را که در باب فضل قباء آرد یعقوب بن محمد زهری از اسحاق بن ابراهیم بن نسطاس از نوح، نقل کند. رجوع به لسان المیزان عسقلانی چ حیدرآباد ج 2 ص 147 شود
سالار (اریارق) از بزرگان عهد سلطان محمود است و در زمان سلطان مسعود حاجب سالار هندوستان بود رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 83 و 149 و 163 و 220 تا 224 و 226 و 232 و257 و 266 و 284 و 319 و 332 و 570 و اریارق شود
ابن زید بن تیم بن امیه بن خفاف بن بیاضهالانصاری الاوسی البیاضی. طبری و ابن شاهین بنقل از شیوخ خود گویند که حاجب وقعۀ احد را دریافته است. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 286 شود
ابن النعمان مکنی به ابی الفضل. در ایام خلافت القادر باللّه رایت وزارت برافراشت. رجوع شود به دستورالوزراء ص 82
حسام الدین یکی از حجاب و بزرگان عهد مغول است، در زمان ارغون و ابوقاء. رجوع شود به حبیب السیر چ تهران ص 43
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از حساب. شمارنده. شمارکننده. شمارگر. شمارگیر. (مهذب الاسماء). محاسب. سمعانی گوید: ’بفتح الحاء والسین المهملتین و فی آخرها الباء المعجمه بواحده. هذه اللفظه لمن یعرف الحسبان...’ ج، حسبه، حسّاب، حاسبون، حاسبین: ثم ردّواالی اﷲ مولاهم الحق الا له الحکم و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 62/6). و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلا تظلم نفس ٌ شیئاً و ان کان مثقال حبّه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21) ، احسب الحاسبین، شمارگرتر شمارگران. باری تعالی
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نعت فاعلی از حزب. امری حازب. کاری سخت. کاری دشوار. ج، حزب و حوازب: نزلت کرائه الامور و حوازب الخطوب. (حدیث). (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
نعت فاعلی از حطب. جمعکننده هیزم. هیمه چین. هیمه گردکن. هیمه گردکننده. آنکه هیمه جمع کند، هیزم شکن
لغت نامه دهخدا
(طِ)
ابن عمرو بن عتیک (ابن امیه) ابن زید بن مالک بن عوف بن عمرو بن عوف بن مالک الانصاری الاوسی. بقول ابوعمر صحابی است و غزوۀ بدر را درک کرده است ولی ابن اسحاق او را از اصحاب بدر نشمرده است. عسقلانی گوید جز ابوعمر کسی او را در شمار بدریان ذکر نکرده و عموم اصحاب رجال متفقند که پسر او حارث بن حاطب سابق الذکر از صحابۀ بدر بوده است و باز عسقلانی بر گفتۀ خود افزاید که نام جد حاطب پدر حارث عبید است نه عتیک و شاید در اینجا تصحیفی روی داده باشد. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر 1323 هجری قمری ج 1 ص 315 شود
لغت نامه دهخدا
(صِ)
نعت فاعلی از حصب، باد سخت که سنگ ریزه و خاک بردارد. باد سنگ باران. باد که سنگ آرد. بادی که سنگ ریزه پاشد: ا فأمنتم ان یخسف بکم جانب البر او یرسل علیکم حاصبا ثم لاتجدوا لکم وکیلا. (قرآن 68/17) فکلا اخذنا بذنبه فمنهم من ارسلنا علیه حاصباً و منهم من اخذته الصیحه و منهم من خسفنا به الارض و منهم من اغرقنا و ما کان اﷲ لیظلمهم و لکن کانوا انفسهم یظلمون. (قرآن 40/29). انا ارسلنا علیهم حاصبا الا آل لوط نجینا هم بسحر. (قرآن 34/54). ام امنتم من فی السماء ان یرسل علیکم حاصباً فستعلمون کیف نذیر. (قرآن 17/67) ، آن علت که موی فرو ریزد از مردم. (مهذب الاسماء). داءالثعلب، ابری که برف و تگرگ بارد. برف و یخچه بارد، ابرکه ریزه های برف و یخ که از هم ریزد
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
گناهکار
لغت نامه دهخدا
(یِ)
گناه کار. ج، حوب. (مهذب الاسماء). حائب
لغت نامه دهخدا
(ظِ)
عظب. در جای خشک فرو آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به عظب شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
ابرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی. موی ابرو. و هما حاجبان. ج، حواجب. قوس حاجب، خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب)، و قوس حاجب بن زراره که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود، بازدارنده. حاجز. مانع. پوشندۀ چیزی، پرده دار. آنکه مردمان را باز دارد از درآمدن. چوبدار. خرم باش. دربان. حداد. سادن. بواب. قاپوچی. آذن. ج، حجبه. حجّاب:
مر حاجب شاه و شاه را نیکو خواه.
منوچهری.
که مرا داد رازدار خدای
حاجب کردگار بنده نواز.
ناصرخسرو.
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور.
نظامی.
حاجب درگاه تو منع نداند که چیست
هر که رود گو برو هر که رسد گو بیا.
فیضی.
این کلمه در تاریخ بیهقی مکرر آمده است: و کارها همه برغازی حاجب میرفت.... این قراتکین نخست غلامی بود امیر را به هرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد... در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود.... با حاجب نوبت شغلی داشت... وحاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است، یکی را بیرون خانه فرو گرفتند و چون سه چوب بر آن بزدند بانگ برآورد. امیر گفت هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم و آن نیز بخشیدیم... و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا... حسن سهل با بزرگئی که او را بود در روزگار خویش مر اشناس را پیاده شد حاجبش او را دید که میرفت... و ژکیدن و گفتارآن قوم بحاجب میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی... حسن بدید گریستن حاجب را و چیزی نگفت، چون بخانه بازآمد. حاجب را گفت چرا می گریستی ؟... و غلامی را از آن خواجه احمدحسن به حاجبی نامزد کردند با قبای رنگین که حاجب خواجگان را در برسیاه رسم نباشد... خواجه احمدحسن و دو حاجب دیگر با وی بودند... بوسهل زمین بوسه داد و برفت او را دو حاجب... بجامه خانه بردند... حاجب بازگشت و امیر بونصر مشکان را بخواند... معتصم گفت ب خانه افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف بسرای بو عبداﷲ باز بر... که رسول می آید بدین خدمت، سبکتکین پیش تا رسول و نامه رسید بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش بغزنی فرستاد... چون قصد ری کرد و بگرگان رسید و حاجب فاضل عم خوارزمشاه آنجا آمد... القبض علی اریارق الحاجب... و حاجبش را (اریارق) التون تکین امیرک تکین با خود یار کرد... چون اریارق را ببستند و غلامان و حاجبش با حاشیتش دربشوریدند... سوی حاجبش پیغامی و دلگرمی سخت نیکو بود... چون عبدوس این پیغام بگذارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند این فتنه در وقت بنشست... و سه از آن حاجب جامه دار یا رق تغمش... و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزند داشتی بفریفتند بفرمان سلطان... یوسف بسیار شادی کرد و بسیار بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد و این غلام را برکشید و حاجب او شد... خواجه بر اثر وی پیغام داد بر زبان حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند... حاجب را حقی نیکو گذارد و باز گردانید... حاجب بدیوان ما آمد و پسران نیازی قودقش را که این شغل بدیشان مفوض بودی بخواند. هر دو حاجب خویش راآلتونتاش و اسفتکین بحراست خزائن زر و سیم و دیگر رغائب بازداشت... چند حاجب و سرهنگان این پادشاهان باخیلها... و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب ابوالنصر. و پس از این هر روزی کوتوالی قلعۀ غزنی شغلی با نام که بر سم وی است حاجبی از آن وی بنام قتلغ تکین آن را راست میدارد. چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است... رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را بمنزلۀ پدر است و عم تباه گردانید.... شک نیست که معتمدان حاجب این حال تقریر کرده باشند... اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی نواختی تمام ارزانی داشتیم... اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود... حاجب بوالنصربازوی رسول گرفت وی را از میان صفه نزدیک تخت آورد و بنشاند... روزی سخت با شکوه بود و حاجبی چند... بلکاتکین حاجبی را اشارت کرد... حاجب بلکاتکین از وی بستد و حاجب بونصر را داد تا پیش امیر بنهاد... و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند... امیر گفت مظفر را چرا کشتید گفتند فرمان خدواند رسید به زبان حاجبی..، نوعی از ردیف است که قبل از قافیه واقع شود یا میان هر دو قافیه و هر مصرع بیت ذوقافیتین حائل گردد. (غیاث). حاجب و محجوب را در لغت قبل به اصطلاح شرع شناختی. اما در نزد شعرا، در منتخب تکمیل الصناعه آید که: حاجب عبارتست از کلمه ای یا بیشتر که مستعمل باشد در لفظ و قبل از قافیۀ اصلی به یک معنی تکرار یابد. و یا چیزی که در حکم این مستعمل باشد. مثال اول لفظ ’از یار’ در این بیت:
هر چند رسد هر نفس از یار غمی
باید نشود رنجه دل از یار دمی.
مثال دوم لفظ ’در’ در این بیت:
زده عشق تو آتشم در جان
سوخت جانم بوصل کن درمان.
و اگر حاجب در میان دو قافیه واقع شود الطف آید مثاله. بیت:
ای شاه زمین برآسمان داری تخت
سست است عدو تا توکمان داری سخت.
و شعری که مشتمل باشد بر حاجب آن را محجوب و رعایت تکرار حاجب واجب نیست بلکه مستحسن است. حاجب در ردیف از مخترعات شعرای عجم است و نزد فصحای عرب معتبر نیست. و در مجمع الصنایع آرد: که بعضی حاجب را بمعنی ردیف و محجوب را بمعنی مردف (بتشدید دال) اطلاق کنند، اول خورشید. (مهذب الاسماء). کرانۀ آفتاب که نخست بر می آید. (منتهی الارب). تیغ خور، کرانۀ هر چیز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حظاب
تصویر حظاب
پرده پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائب
تصویر حائب
گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاطب
تصویر حاطب
جمع کننده هیزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالب
تصویر حالب
سیاهرنگ ناف، میزه نای، شیر دوش میزه نای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
ابرو، خم ابرو، کمان ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حارب
تصویر حارب
جنگجوی جنگی جنگنده رزم کننده، جمع حاربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حازب
تصویر حازب
کار سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شماره گر، محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصب
تصویر حاصب
گرد باد، سنگریزه، ابر برفی، انبوه پیادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
((جِ))
ابرو، پرده دار، دربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حارب
تصویر حارب
((رِ))
جنگنده، رزم کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
((س ِ))
حساب کننده، شمارگر، جمع حاسبین
فرهنگ فارسی معین
حسابدان، محاسب، شمارنده، حساب کننده، حاسر، محاسبه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرده، حجاب، بواب، پرده دار، دربان، حایل، رادع، ابرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد