- حاسب
- شمارنده، شماره گر، محاسب
معنی حاسب - جستجوی لغت در جدول جو
- حاسب
- شمارنده، شمار کننده به محاسب، در علم نجوم منجم
- حاسب ((س ِ))
- حساب کننده، شمارگر، جمع حاسبین
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
حساب کننده، حسابدار
حساب کننده و مرتب کننده حساب
شمارش، رایشگری، شمارشگری
سوداگر، پیشه ور
والاشدن نیکو نژاد گشتن شتر سرخ و سپید، پیسه دار: مرد
ته نشین شونده
حبس کننده، محبوس
گرد باد، سنگریزه، ابر برفی، انبوه پیادگان
سترسا سهش، دریابنده یا حاسه بصر. حس بیننده قوه باسره. یا حاسه ذوق. حس چشنده قوه ذایقه. یا حاسه سمع. حس شنونده قوه سامعه. یا حاسه شم. حس بوینده قوه شامه. یا حاسه لمس. حس بساونده قوه لامسه
زیبا نیکو ماه
ماه
برهنه، بی زره بی زره بی خود، برهنه
رشک برنده، حسد برنده، حسود، بد خواه، حسد کننده
حس کننده، قوه نفسانی که اشیا را حس کند قوه حس کننده: حاست بینایی (باصره) حاست شنوایی (سامعه)، توضیح حاست یا حسه عبارت از قوتی است که دریا بنده جزئیات جسمانیه است و قوای حاسه ظاهره در انسان پنج است و باطنه نیز پنج است. هر یک از قوای دریابنده را حاسه و، جمع آنها را حواس نامند
کار سخت
جنگجوی جنگی جنگنده رزم کننده، جمع حاربین
ابرو، خم ابرو، کمان ابرو
سیاهرنگ ناف، میزه نای، شیر دوش میزه نای
کوتاه و فربه
جمع کننده هیزم
گناهکار
شمار، شمردن، شماره کردن، محاسب، شمارگر
باریک لاغر
حبس کننده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، زاجر، معوّق، مناع، رادع
دریغ خورده، حسرت خورده
میزنای، دوشنده، دوشندۀ شیر
ته نشین، رسوب، ته نشین شونده
حسود، آنکه به دیگران حسد می برد
شمردن، شماره کردن، شماره، اندازه، در ریاضیات علمی که دربارۀ اعداد، ارقام و قواعد حسابداری بحث می کند
حساب جمّل (ابجد): حساب حروف هجا که مجموع آن ها در هشت کلمۀ مصنوعی ابجد گنجانده شده و برای ساختن ماده تاریخ در شعر به کار می رود. ابجد
حساب جمّل (ابجد): حساب حروف هجا که مجموع آن ها در هشت کلمۀ مصنوعی ابجد گنجانده شده و برای ساختن ماده تاریخ در شعر به کار می رود. ابجد
حاس، قوۀ نفسانی که اشیای را درک می کند و به آثار و اشیای خارجی پی می برد، هر یک از حواس پنج گانه شامل شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی و بساوایی
دربان پادشاه و امیر، پرده دار مقرّب پادشاه که در همۀ اوقات می توانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد، پردگین، روزبان، ایشیک آقاسی، سادن، پردگی، آغاجی
مانع، حائل، آنچه مانع دیدن چیزی شود
ابرو
در ادبیات در فن بدیع کلمه ای که پیش از قافیۀ اصلی تکرار می شود مانند کلمۀ «یار»، برای مثال هرچند رسد هر نفس از یار غمی / باید نشود رنجه دل از یار دمی و یا «ﻤﺎن داری»، برای مثال ای شاه زمین، بر آسمان داری تخت / سست است عدو تا تو کمان داری سخت (امیرمعزی - ۶۹۳)
حاجب ماورا: آنچه از ورای آن چیزی دیده نشود
مانع، حائل، آنچه مانع دیدن چیزی شود
ابرو
در ادبیات در فن بدیع کلمه ای که پیش از قافیۀ اصلی تکرار می شود مانند کلمۀ «یار»،
حاجب ماورا: آنچه از ورای آن چیزی دیده نشود