جدول جو
جدول جو

معنی حارقتان - جستجوی لغت در جدول جو

حارقتان
(رِ قَ)
سرهای دوران در دو سرین، دو پی است در سرین
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وارتان
تصویر وارتان
(پسرانه)
نام پسر بلاش اول پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نارستان
تصویر نارستان
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارستان
تصویر مارستان
بیمارستان، جایی که بیماران را پرستاری و معالجه می کنند، مریض خانه، بیمار خانه
شفا خانه، مستشفی، دار الشّفا، بیمارسان، هروانه گه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
کار بزرگ و برجسته، محل کار، کارگاه، قصه، حکایت، داستان، برای مثال خم زلف تو دام کفر و دین است / ز کارستان او یک شمّه این است (حافظ - ۱۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
قسمت اصلی شهرهای قدیم که در پیرامون قلعه ساخته می شد، شهرستان، شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
زمینی که در آن بوته های خار بسیار روییده باشد، خارزار، خارسان
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. محلی کوهستانی. سردسیر و دارای 486 تن سکنه است. آب آن از قنات و رود خانه سربند تأمین میشود محصول آنجا غلات، انگور، بن شن، پنبه، بادام، صیفی، سیب زمینی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد و از فرمهین اتومبیل میرود. در مزرعۀ اصفهانک خرابه های قدیمی مشاهده میشود و امامزاده دارد که بنای آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیۀ ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمه تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمه تفسیر طبری).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعۀ صعب و هزار شارستان.
فرخی.
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی.
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پارۀ آن بیکناره شارستان.
عنصری (از سروری).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص 11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص 339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص 293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص 292). خلیفۀ شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص 183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی.
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندرسال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13).
با چنین اسبی و تیغی قلعۀ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی.
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی.
سوزنی.
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنۀ شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص 328).
- شارستان کردن، شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغه زوزنی).
، قلعه و حصار. (فرهنگ سروری) ، کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبۀ بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45) ، جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث) ، گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام دیگر شهر رویان کرسی منطقۀ کوهستانی طبرستان به قول ابوالفدا. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 399 و رویان شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کارسان. حکایت. تاریخ. ترجمه. شرح حال: هزاراسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او، و اندر آن پیغامها داد سخت تراز آنکه او نوشته بود و آنگاه کارستان ایشان بجائی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. (ترجمه طبری بلعمی).
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است.
حافظ.
، کاری کرد کارستان، یعنی بسیار تغیر و تشدد و داد و فریاد کرد، محل کار و جائی که در آن مشغول کار شوند. شهرکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام کتابی است از تصنیفات فرزانه بهرام که یکی از حکمای عجم است. (برهان قاطع). و رجوع به بشارسان و شارستان چهارچمن شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کرسی نشین کانتن مانش بخش ’سن لو’. سکنه 3641 تن. بندری در ساحل ’اوو’، ’توت’ و کانال ’ا- توت’. راه آهن دارد
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دو کرانۀ سم از چپ و راست. (منتهی الارب). دو جانب سنب
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام کتابی بوده از کتب شاه اردشیر بابکان مشتمل بر حکمت و حقایق خداپرستی و ایزدشناسی و آن را کارنامه میخوانده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و ظاهراً مراد کارنامۀ اردشیر بابکان است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام ناحیۀ وسیعی متصل به خلیج فارس ولی چون مطابق تقسیمات حکومتی بنادر فارس حکومتی جداگانه دارد قسمت جنوبی لارستان جزء بنادر ذکر میشود. طول لارستان 342 و عرض آن 270 هزار گز و از شمال محدود است به محال هفتگانه و دارابگرد و جویم و خنج و گله دار و از مشرق به بلوک عباسی و از جنوب به لنگه. آب و هوای آن بسیار گرم و در تمام نقاط کوهستانی و جلگه ای یکسان و اگر برف در کوهستان ببارد بیش از چند ساعت دوام نمیکند و در زمستان بندرت یخ میبندد. سطح این ناحیه بسیار ناهموار و کوهستان آن متعدد است و چشمه های آب شیرین کمتر در آن یافت میشود ولی چشمه های گوگردی و قلیائی فراوان دارد و شکار آن بسیار است و نواحی پر جنگل در آن یافت میشود و در آن ناحیه چندین نوع درخت سرو و چنار وگز میباشد که چوبشان بسیار محکم و برای منبت کاری و نجاری بهترین چوبهاست و در لارستان بیشتر به مصرف پوشش بام میرسد. باران این ناحیه بواسطۀ وزش بادهای بحری بسیار و اگر در آن غله کاشته شود بیش از صد تخم حاصل خواهد داد. آب مشروب اهالی عبارت است از آبهای بارانی که در استخرهای عمیق که گودی آنها گاهی به بیست گز میرسد جمع میشود و زراعت خود را با آب چاه مشروب میکنند. محصولات مهم آن تنباکو و خردل و پنبه است که صادرات مهمی را تشکیل میدهد و خرید و فروش شتر نیزیکی از مشاغل اهالی و خوراک غالب مردم ماهی است. جمعیت لارستان در حدود هشتاد هزار نفر و مرکز آن شهر لاراست که در سر راه شیراز به بندرعباس واقع شده و در زمان صفویه چون ایلات این ناحیه به کاروانها تعدی میکردند شاه عباس کبیر کاملا آن طوایف را مطیع و راهها راامن کرد. تقسیمات حکومتی لارستان از قرار ذیل است:
1- پنج احشام، به طول 36 و عرض 9 هزار گز در مغرب لار. محصول آن تنباکو و مرکز آن بیرم است و ده قریه دارد.
2- پنج فال، به طول 48 و عرض 12 هزار گز در جنوب غربی لار و مرکز آن اشکنان است و نه قریه دارد.
3 -جهانگیریه، به طول 228 و عرض 48 هزار گز در جنوب شرقی لار. محصول آن غلات و خرما و مرکز آن بستک است و سی و دو قریه دارد.
4- کورستان، به طول 66 و عرض 6 هزار گز در مشرق لار و قرای متعدد دارد که مخروبه هستند و فقط چهار قریۀ آن آباد است که عبارتند از جیحون، دالان، فاریاب، کشی.
5- مزایجان، به طول 72 و عرض 18 هزار گز در جنوب دارابگرد و شمال لار محصول آن تنباکو و مرکزش مزایجان است وپنج قریه دارد. (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 242 و 253) و نیز رجوع به لار (شهرستان لار) شود
لغت نامه دهخدا
(رِ / رَ)
معرب بیمارستان است. (دهار) (منتهی الارب). بیمارستان را گویند و آنرا به تازی دارالشفا خوانند. (جهانگیری). بمعنی مارسان است که بیمارستان و دارالشفا باشد. (برهان). بمعنی بیمارستان لیکن به فتح ’راء’ است و معرب. بیمارستان است، نه آنکه مار بمعنی بیمار باشد و کلمه مرکب است چون نگارستان. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از آنندراج). به عربی دارالشفا گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). تعریب بیمارستان. شفاخانه. دارالمرضی. مریضخانه. بیمارخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بردش از قصر چون نگارستان
همچو دیوانگان به مارستان.
جامی (از آنندراج).
و رجوع به المعرب جوالیقی ص 312 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان گیسکان بخش برازجان شهرستان بوشهر و در 24هزارگزی جنوب شرقی برازجان و در دامنۀ کوه گیسکان واقع است، هوائی معتدل ومالاریائی دارد و 106 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و بادام و انگور و خرما و مرکبات و سیب است. مردمش به زراعت و بافتن گلیم و قالی مشغولند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 ص 232)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تثنیۀ حاشیه، ابن المخاض و ابن اللبون. یقال: ارسل فلان رائداً فانتهی الی ارض قد شبعت حاشیتاها. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز در 80 هزارگزی جنوب خاور زرقان و شش هزارگزی راه فرعی خرامه به سهل آباد خیر، ناحیه ای است جلگه ای و هوای آن معتدل و مالاریائی و سکنه آنجا 285 تن، زبان آنها فارسی و مذهبشان شیعه میباشد آب آنجا از رودکر و محصولات غلات و برنج است و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(قِ نَ)
تثنیۀ حاقنه. دو مغاک میان ترقوه و کتف. رجوع به حاقنه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کنایه از عالم (از قبیل) گلستان. (آنندراج). جای پرخار. دیولاخ، جائی دشوار بود. (لغت فرس اسدی). زمین پرخار. خارسان. خلنگ زار:
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی.
هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594). گفت در هیچ خارستان رفته ای ؟ گفت ها بلی. (ابوالفتوح رازی).
بخارستانت اندر گلستان است
بریگستانت اندر جویبار است.
مسعودسعد.
عندلیبم چه کنم خارستان
بگلستان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند.
خاقانی.
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست.
خاقانی.
و اگر در خارستان روزگار گلی شکفد از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب سعادت باشد. (سندبادنامه ص 102).
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است.
مولوی.
در نظر من بغایت بی طراوت نمود، گوئیا خارستانی و شورستانی است. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 142)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ قَ)
دو قبیلۀ تیم و سعد پسران قیس بن ثعلبه بن حکابه از دختر نعمان
لغت نامه دهخدا
(حِ قَبْ با)
جنبندۀ کوچکی است. (اقرب الموارد). کرمی است که پاهای بسیار دارد و بفارسی خرک گویند. (منتهی الارب). ج، حمرقبان. نوعی از ملخ گیاهی است. (صراح). خرک خاکی. (بحر الجواهر). پاشنه گز. (خواص الحیوان). پاشنه گزک. حمارالبیت. حمارالارض. هدبه. (ابن البیطار). در معنی این کلمه لغویین عرب را اختلافاتی باشد ولی چون آن رایا نوعی از آن را ابوشحم گویند و از طرفی سیوطی گوید پشت آن چون قبه ای است و از آن رو آنرا حمارقبان گویند. گمان میکنم پاشنه گزک باشد، حشره ای است چون نیم گردوئی کره ای و آنگاه که در زیر پای و جز آن پخش و له شود، تمام درون آن چون پیهی سفید باشد و علت آنکه عرب نام دیگر او را ابوشحم گوید همین است و باز مراداز قبه بودن پشت آن همین است که صورتاً چون نیم کره ای است و نام دیگر آن بعربی عیرقبان است:
مگس و خنفسا و حمارقبان
همه با جان و مهر و مه و بی جان !
سنائی
لغت نامه دهخدا
باب، یکی از سیزده ربض زرنج است. (تاریخ سیستان صص 159-380) (از مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 239-241)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دو رگ است در زبان. (مهذب الاسماء). دو رگ در زیر زبان. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
آلوده شدن بزعفران. (منتهی الارب) ، گرد آمدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مارستان
تصویر مارستان
پارسی تازی گشته بیمارستان بیمارستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارستان
تصویر شارستان
شهرستان، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
گلستان، جای پرجا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارستان
تصویر نارستان
((ر))
انارستان، باغ انار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مارستان
تصویر مارستان
((رِ))
بیمارستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
((رِ))
مدل کار، حکایت، سرگذشت، کار بزرگ، کار شگفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خارستان
تصویر خارستان
((رِ))
جای پرخار، خارسان
فرهنگ فارسی معین
کوهی در جنوب بالا جاده ی کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی