- حاجب
- ابرو، خم ابرو، کمان ابرو
معنی حاجب - جستجوی لغت در جدول جو
- حاجب
- دربان پادشاه و امیر، پرده دار مقرّب پادشاه که در همۀ اوقات می توانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد، پردگین، روزبان، ایشیک آقاسی، سادن، پردگی، آغاجی
مانع، حائل، آنچه مانع دیدن چیزی شود
ابرو
در ادبیات در فن بدیع کلمه ای که پیش از قافیۀ اصلی تکرار می شود مانند کلمۀ «یار»،برای مثال هرچند رسد هر نفس از یار غمی / باید نشود رنجه دل از یار دمی و یا «ﻤﺎن داری»،برای مثال ای شاه زمین، بر آسمان داری تخت / سست است عدو تا تو کمان داری سخت (امیرمعزی - ۶۹۳)
حاجب ماورا: آنچه از ورای آن چیزی دیده نشود
- حاجب ((جِ))
- ابرو، پرده دار، دربان
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
پوشش
بایسته، بایا
گرد باد، سنگریزه، ابر برفی، انبوه پیادگان
شمارنده، شماره گر، محاسب
کار سخت
جنگجوی جنگی جنگنده رزم کننده، جمع حاربین
از ریشه پارسی هنجی آن که در خدایخانه آیین هنج (حج) به جای آرد کسی که در مکه مراسم حج بجا آورد حاج. توضیح استعمال این کلمه قیاسا صحیح است و گویندگان بزرگ هم آنرا بکار برده اند. یا حاجی حاجی مکه. در مورد کسی گویند که بجایی میرود و تا دیری باز نمیگردد
حجامت کننده، خونگیر
دیواره، ستمگر، آنچه بین دو چیز قرار گیرد حایل مانع، پرده ای که میان اعضای سینه و اعضای شکم حایل است دیافرغما
بازدارنده، مانع
نیاز موست آیفت تلند تلنگ وایا، خواهش ضرورت دربایست احتیاج نیاز، امید آرزو قبله حاجتها، جمع حاجات حوائج (حوایج)
سیاهرنگ ناف، میزه نای، شیر دوش میزه نای
کوتاه و فربه
جمع کننده هیزم
در پرده کردن، روگیری، عفاف، حیا، شرم کردن جمع حاجب، پرده داران، چوبداران، حاجبان جمع حاجب، پرده داران، چوبداران، حاجبان
گناهکار
جمع حاجب، آبرو
هلاک شونده، اندوهگین
میزنای، دوشنده، دوشندۀ شیر
حجامت کننده، حجام، خون گیر
نیازمندی، نیاز، آرزو، امید
حاج، آنکه مراسم حج را به جا آورده برای مثال حاجیان آمدند با تعظیم / شاکر از رحمت خدای رحیم (ناصرخسرو - ۳۰۰)
حاجب ها، پرده داران، جمع واژۀ حاجب
شمارنده، شمار کننده به محاسب، در علم نجوم منجم
شگفتی زای
لازم، ناگریز، حتم، حتمی
کسی که در مکه مراسم حج به جا آورد.نک حاج. مؤنث آن حاجیه
حاجی حاجی مکه: در مورد کسی گویند که به جایی می رود و تا دیری باز نمی گردد
حاجی حاجی مکه: در مورد کسی گویند که به جایی می رود و تا دیری باز نمی گردد
((جِ))
فرهنگ فارسی معین
جدا کننده دو چیز، آنچه میان دو چیز واقع شود، مانع، حایل، پرده میان اعضای سینه و اعضای شکم