جدول جو
جدول جو

معنی حاجب - جستجوی لغت در جدول جو

حاجب
دربان پادشاه و امیر، پرده دار مقرّب پادشاه که در همۀ اوقات می توانسته به حضور سلطان برود و واسطۀ میان شاه و مردم باشد، پردگین، روزبان، ایشیک آقاسی، سادن، پردگی، آغاجی
مانع، حائل، آنچه مانع دیدن چیزی شود
ابرو
در ادبیات در فن بدیع کلمه ای که پیش از قافیۀ اصلی تکرار می شود مانند کلمۀ «یار»، برای مثال هرچند رسد هر نفس از یار غمی / باید نشود رنجه دل از یار دمی و یا «ﻤﺎن داری»، برای مثال ای شاه زمین، بر آسمان داری تخت / سست است عدو تا تو کمان داری سخت (امیرمعزی - ۶۹۳)
حاجب ماورا: آنچه از ورای آن چیزی دیده نشود
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
فرهنگ فارسی عمید
حاجب
(جِ)
ابرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی. موی ابرو. و هما حاجبان. ج، حواجب. قوس حاجب، خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب)، و قوس حاجب بن زراره که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود، بازدارنده. حاجز. مانع. پوشندۀ چیزی، پرده دار. آنکه مردمان را باز دارد از درآمدن. چوبدار. خرم باش. دربان. حداد. سادن. بواب. قاپوچی. آذن. ج، حجبه. حجّاب:
مر حاجب شاه و شاه را نیکو خواه.
منوچهری.
که مرا داد رازدار خدای
حاجب کردگار بنده نواز.
ناصرخسرو.
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور.
نظامی.
حاجب درگاه تو منع نداند که چیست
هر که رود گو برو هر که رسد گو بیا.
فیضی.
این کلمه در تاریخ بیهقی مکرر آمده است: و کارها همه برغازی حاجب میرفت.... این قراتکین نخست غلامی بود امیر را به هرات نقابت یافت و پس از نقابت حاجب شد... در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود.... با حاجب نوبت شغلی داشت... وحاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است، یکی را بیرون خانه فرو گرفتند و چون سه چوب بر آن بزدند بانگ برآورد. امیر گفت هر یکی را یکی چوب فرموده بودیم و آن نیز بخشیدیم... و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا... حسن سهل با بزرگئی که او را بود در روزگار خویش مر اشناس را پیاده شد حاجبش او را دید که میرفت... و ژکیدن و گفتارآن قوم بحاجب میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی... حسن بدید گریستن حاجب را و چیزی نگفت، چون بخانه بازآمد. حاجب را گفت چرا می گریستی ؟... و غلامی را از آن خواجه احمدحسن به حاجبی نامزد کردند با قبای رنگین که حاجب خواجگان را در برسیاه رسم نباشد... خواجه احمدحسن و دو حاجب دیگر با وی بودند... بوسهل زمین بوسه داد و برفت او را دو حاجب... بجامه خانه بردند... حاجب بازگشت و امیر بونصر مشکان را بخواند... معتصم گفت ب خانه افشین رو با مرکب خاص ما و بودلف بسرای بو عبداﷲ باز بر... که رسول می آید بدین خدمت، سبکتکین پیش تا رسول و نامه رسید بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش بغزنی فرستاد... چون قصد ری کرد و بگرگان رسید و حاجب فاضل عم خوارزمشاه آنجا آمد... القبض علی اریارق الحاجب... و حاجبش را (اریارق) التون تکین امیرک تکین با خود یار کرد... چون اریارق را ببستند و غلامان و حاجبش با حاشیتش دربشوریدند... سوی حاجبش پیغامی و دلگرمی سخت نیکو بود... چون عبدوس این پیغام بگذارد آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند این فتنه در وقت بنشست... و سه از آن حاجب جامه دار یا رق تغمش... و در نهان حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزند داشتی بفریفتند بفرمان سلطان... یوسف بسیار شادی کرد و بسیار بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد و این غلام را برکشید و حاجب او شد... خواجه بر اثر وی پیغام داد بر زبان حاجب خود که فرمان عالی چنان است که فرزند تو پسرت اینجا ماند... حاجب را حقی نیکو گذارد و باز گردانید... حاجب بدیوان ما آمد و پسران نیازی قودقش را که این شغل بدیشان مفوض بودی بخواند. هر دو حاجب خویش راآلتونتاش و اسفتکین بحراست خزائن زر و سیم و دیگر رغائب بازداشت... چند حاجب و سرهنگان این پادشاهان باخیلها... و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب ابوالنصر. و پس از این هر روزی کوتوالی قلعۀ غزنی شغلی با نام که بر سم وی است حاجبی از آن وی بنام قتلغ تکین آن را راست میدارد. چنانکه اینک در باب حاجب ساخته است... رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را بمنزلۀ پدر است و عم تباه گردانید.... شک نیست که معتمدان حاجب این حال تقریر کرده باشند... اکنون بعاجل الحال فرزند حاجب را، ستی، ولدی و معتمدی نواختی تمام ارزانی داشتیم... اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود... حاجب بوالنصربازوی رسول گرفت وی را از میان صفه نزدیک تخت آورد و بنشاند... روزی سخت با شکوه بود و حاجبی چند... بلکاتکین حاجبی را اشارت کرد... حاجب بلکاتکین از وی بستد و حاجب بونصر را داد تا پیش امیر بنهاد... و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند... امیر گفت مظفر را چرا کشتید گفتند فرمان خدواند رسید به زبان حاجبی..، نوعی از ردیف است که قبل از قافیه واقع شود یا میان هر دو قافیه و هر مصرع بیت ذوقافیتین حائل گردد. (غیاث). حاجب و محجوب را در لغت قبل به اصطلاح شرع شناختی. اما در نزد شعرا، در منتخب تکمیل الصناعه آید که: حاجب عبارتست از کلمه ای یا بیشتر که مستعمل باشد در لفظ و قبل از قافیۀ اصلی به یک معنی تکرار یابد. و یا چیزی که در حکم این مستعمل باشد. مثال اول لفظ ’از یار’ در این بیت:
هر چند رسد هر نفس از یار غمی
باید نشود رنجه دل از یار دمی.
مثال دوم لفظ ’در’ در این بیت:
زده عشق تو آتشم در جان
سوخت جانم بوصل کن درمان.
و اگر حاجب در میان دو قافیه واقع شود الطف آید مثاله. بیت:
ای شاه زمین برآسمان داری تخت
سست است عدو تا توکمان داری سخت.
و شعری که مشتمل باشد بر حاجب آن را محجوب و رعایت تکرار حاجب واجب نیست بلکه مستحسن است. حاجب در ردیف از مخترعات شعرای عجم است و نزد فصحای عرب معتبر نیست. و در مجمع الصنایع آرد: که بعضی حاجب را بمعنی ردیف و محجوب را بمعنی مردف (بتشدید دال) اطلاق کنند، اول خورشید. (مهذب الاسماء). کرانۀ آفتاب که نخست بر می آید. (منتهی الارب). تیغ خور، کرانۀ هر چیز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حاجب
(جِ)
بدیعبن عبدالله بن عبدالغفار مکنی به ابوالنجم پدر ابوالوفاء محمد حاجب است وی صاحب ابوالحسین علوی داماد صاحب بن عباد بود و او ببغداد و ری سفر کرد و درری سماع حدیث کرد. وفات او در 19 جمادی الاخر سنۀ 423 هجری قمری است. رجوع شود به انساب سمعانی ورق 148
ابن زید یا یزید انصاری اشهلی. بقولی وی از تیره ازد شنوءه است و حلیف بنی عبدالاشهل صحابی است و در وقعۀ یمامه شهادت یافته است. و سیف او را در زمرۀ کسانی آرد که از بنی عبدالاشهل در وقعۀ یمامه کشته شده اند. رجوع شود به کتاب الاصابه ج 1 ص 286
مولای زید بن ثابت است. ابن ابی حانم ؟ بنقل از پدر خود گوید که حاجب معروف نیست وحدیثی را که در باب فضل قباء آرد یعقوب بن محمد زهری از اسحاق بن ابراهیم بن نسطاس از نوح، نقل کند. رجوع به لسان المیزان عسقلانی چ حیدرآباد ج 2 ص 147 شود
سالار (اریارق) از بزرگان عهد سلطان محمود است و در زمان سلطان مسعود حاجب سالار هندوستان بود رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 83 و 149 و 163 و 220 تا 224 و 226 و 232 و257 و 266 و 284 و 319 و 332 و 570 و اریارق شود
ابن زید بن تیم بن امیه بن خفاف بن بیاضهالانصاری الاوسی البیاضی. طبری و ابن شاهین بنقل از شیوخ خود گویند که حاجب وقعۀ احد را دریافته است. رجوع به کتاب الاصابه چ مصر سنۀ 1323 ج 1 ص 286 شود
ابن النعمان مکنی به ابی الفضل. در ایام خلافت القادر باللّه رایت وزارت برافراشت. رجوع شود به دستورالوزراء ص 82
حسام الدین یکی از حجاب و بزرگان عهد مغول است، در زمان ارغون و ابوقاء. رجوع شود به حبیب السیر چ تهران ص 43
لغت نامه دهخدا
حاجب
(جِ)
چابک. یکی از غلامان سرای سلطان محمود بود و پس از آن حاجب سلطان مسعود گردید. بیهقی گوید: ’چندتن از غلامان سرای امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی یافتند...’ رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 133
لغت نامه دهخدا
حاجب
ابرو، خم ابرو، کمان ابرو
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
فرهنگ لغت هوشیار
حاجب
((جِ))
ابرو، پرده دار، دربان
تصویری از حاجب
تصویر حاجب
فرهنگ فارسی معین
حاجب
پرده، حجاب، بواب، پرده دار، دربان، حایل، رادع، ابرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شمار کننده به محاسب، در علم نجوم منجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجی
تصویر حاجی
حاج، آنکه مراسم حج را به جا آورده برای مثال حاجیان آمدند با تعظیم / شاکر از رحمت خدای رحیم (ناصرخسرو - ۳۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاب
تصویر حجاب
حاجب ها، پرده داران، جمع واژۀ حاجب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجت
تصویر حاجت
نیازمندی، نیاز، آرزو، امید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجم
تصویر حاجم
حجامت کننده، حجام، خون گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالب
تصویر حالب
میزنای، دوشنده، دوشندۀ شیر
فرهنگ فارسی عمید
(جِ)
رجوع شود به میمون بن ظاهر بن عبدالله بن محمد بن احمد بن حاجب، در این لغت نامه و انساب سمعانی ورق 149
لغت نامه دهخدا
(جِ بَ)
زنی که بشغل حجابت پردازد: این زن سخت نزدیک بود به سلطان مسعود، چنانکه چون حاجبه ای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهر بنگر شگفت.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حائب
تصویر حائب
گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده کردن، روگیری، عفاف، حیا، شرم کردن جمع حاجب، پرده داران، چوبداران، حاجبان جمع حاجب، پرده داران، چوبداران، حاجبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواجب
تصویر حواجب
جمع حاجب، آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاجب
تصویر شاجب
هلاک شونده، اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاظب
تصویر حاظب
کوتاه و فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجب
تصویر عاجب
شگفتی زای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاطب
تصویر حاطب
جمع کننده هیزم
فرهنگ لغت هوشیار
دیواره، ستمگر، آنچه بین دو چیز قرار گیرد حایل مانع، پرده ای که میان اعضای سینه و اعضای شکم حایل است دیافرغما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالب
تصویر حالب
سیاهرنگ ناف، میزه نای، شیر دوش میزه نای
فرهنگ لغت هوشیار
نیاز موست آیفت تلند تلنگ وایا، خواهش ضرورت دربایست احتیاج نیاز، امید آرزو قبله حاجتها، جمع حاجات حوائج (حوایج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجر
تصویر حاجر
بازدارنده، مانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجم
تصویر حاجم
حجامت کننده، خونگیر
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی هنجی آن که در خدایخانه آیین هنج (حج) به جای آرد کسی که در مکه مراسم حج بجا آورد حاج. توضیح استعمال این کلمه قیاسا صحیح است و گویندگان بزرگ هم آنرا بکار برده اند. یا حاجی حاجی مکه. در مورد کسی گویند که بجایی میرود و تا دیری باز نمیگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حارب
تصویر حارب
جنگجوی جنگی جنگنده رزم کننده، جمع حاربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حازب
تصویر حازب
کار سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسب
تصویر حاسب
شمارنده، شماره گر، محاسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصب
تصویر حاصب
گرد باد، سنگریزه، ابر برفی، انبوه پیادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب
تصویر واجب
لازم، ناگریز، حتم، حتمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجب
تصویر واجب
بایسته، بایا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حجاب
تصویر حجاب
پوشش
فرهنگ واژه فارسی سره