جدول جو
جدول جو

معنی حاجات - جستجوی لغت در جدول جو

حاجات
حاجت ها، نیازمندی ها، نیازها، آرزوها، امیدها، جمع واژۀ حاجت
تصویری از حاجات
تصویر حاجات
فرهنگ فارسی عمید
حاجات
ج حاجت.
- قاضی الحاجات، برآورندۀ نیازها. یکی از اسماء صفات باری عزاسمه ’: گفت (دمنه بر درگاه ملک مقیم شده ام و آن را قبلۀ حاجات و مقصد امید ساخته’
لغت نامه دهخدا
حاجات
جمع حاجت نیازها خواهشها دربایستها
تصویری از حاجات
تصویر حاجات
فرهنگ لغت هوشیار
حاجات
جمع حاجت، نیازها، خواهش ها
تصویری از حاجات
تصویر حاجات
فرهنگ فارسی معین
حاجات
حاجت ها، حوائج، خواهشها، نیازمندی، دربایست ها، نیازها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قاضی الحاجات
تصویر قاضی الحاجات
برآورندۀ حاجت ها و نیازها، از نام ها و صفات خداوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاجت
تصویر حاجت
نیازمندی، نیاز، آرزو، امید
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ وِلْ)
نیازمندان. حاجتمندان. ارباب حاجت. نیازومندان. حاجتومندان
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حاره، کلاته ها و ده های خرد که خانه های آنها یکجا باشد
لغت نامه دهخدا
(قَ دُلْ)
آن کس که او را هر کس کار فرماید. (مهذب الاسماء). آن کس که هر کس کار از او طلبد. در تداول امروز، خر میان ده
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حلوان بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 84هزارگزی شمال باختری طبس سر راه مالرو عمومی دستگردان، کوهستانی، گرمسیر، دارای 138 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و خرما و پنبه، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است و دبستانی دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی که در بخش مرکزی شهرستان دزفول واقع شده است. و دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است: ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامۀ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای. و فضول، آن را گویند که از این دو قسم بیرون بود و آن پایانی ندارد پس باید که مرید مبتدی ترک حاجت و فضول کند و ترک ضرورت نکند - انتهی، نیاز. نیازمندی. احتیاج. ما به الاحتیاج. مایحتاج. محتاج الیه. ارب. ارّب. اربه. مأربه. میل. وطر. بغیه. بقیه. عوز. فکر. تلنّه. تلنّه. تلون. تلونه. (منتهی الارب). لبانه. (دهار). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زبن. قنعه. حوجاء. زهر. بدد. اشکله. شجن. صارّه. ذنانه. درسه. لماسه. لؤام. لدنّه. ظلف. شجب. شجو. (منتهی الارب). آیفت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تلنگ. (برهان قاطع) :
بتو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن روان.
فردوسی.
که حاجت نبدشان به یک پر کاه
اگر چند در بسته بد سال و ماه.
فردوسی.
د دیگر چه حاجت مرا با کس است
کز این رزم رستم شما را بس است.
فردوسی.
بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را بما.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است. (تاریخ بیهقی).
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزمها شوی کوشا.
مسعودسعد.
گفتم که حاجتم بتو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود همی ای ماه در سفر.
مسعودسعد.
خلق را داده از کریمی خویش
هر که را بیش حاجت، آلت بیش.
سنائی.
خود این معانی (خوردن، بوئیدن...) بر قضیت حاجت... هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه). ضایع گردانیدن فرصت و کاهلی در موضع حاجت (کلیله و دمنه). ماهی خوار.... بقدر حاجت ماهی میگرفت. (کلیله و دمنه). آنقدر که بدان حاجت باشد برگیریم. (کلیله و دمنه).
عرصۀ ولایت بمواجب ایشان وفا نمیکند و حاجت است که از حضرت بمزید نان پاره ای انعام فرمایند. (ترجمه تاریخ یمینی).
حریم حشمت جاهش ز وصف مستغنی است
که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق.
رفیع الدین لنبانی.
نیست حاجت مرا بافسانه
کدیه خوش نیست گنج در خانه.
مولوی ؟
وصف ترا گر کند ور نکند اهل فضل
حاجت مشاطه نیست روی دلارام را.
سعدی.
حاجت بکلاه ترکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی.
حکیمی راپرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آنکه را سخاوت است بشجاعت حاجت نیست. (گلستان سعدی).
چه حاجت است بمشاطه روی زیبا را.
سعدی.
عفو کردن پس از گناه بود
بی گنه رابعفو حاجت نیست.
ابن یمین.
حکیم را بوصیت کردن حاجت نیست. (قرهالعیون).
- اجابت حاجت، برآوردن نیاز کسی. قضای حاجت: شکر کردن به حاجت نخستین اجابت حاجت دومین باشد. (قابوس نامه).
- بی حاجت، بی نیاز:
بی حاجتم به فضل خداوند لاجرم
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش.
ناصرخسرو.
ور تو خود از حجت بی حاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است.
ناصرخسرو.
- بی حاجتی، بی نیازی:
آزادی اندر بی حاجتی است. هر چند که حاجت بیشتر بود به بندگی نزدیکتر بود. (کیمیای سعادت).
، خلّه. حوبه. حیبه. مصغبه. مسکنه. شر. (منتهی الارب). افتقار. فاقه. فقر. تنگدستی:
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
، شغل. کار: فقرع الباب فقلت من هذا فقال علی فقلت ان رسول اﷲ (ص) علی حاجه (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 232 س 16. لا یزال اﷲ فی حاجه العبد ما کان فی حاجه اخیه. (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 234 س 2. به حاجتی برخاست (درودگر) . (کلیله و دمنه)، طلبه. سؤال. (دهار). مطلب. مقصود. خواهش. آرزو. کام. مسئول:
مرا حاجت از خواهش خویش نیست
کس از دشمنان تو درویش نیست.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگرنه مرا جنگ یکبارگیست.
فردوسی.
دو حاجت بخواهم چو فرمان دهی
که بر تو بماناد شاهنشهی.
فردوسی.
یکی حاجتستم بنزدیک شاه
وگر چه مرا نیست این پایگاه.
فردوسی.
گفتم زندگانی خداوند درازباد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم. (تاریخ بیهقی).
شهری که من آنجا چو رسیدم خردم گفت
این جا بطلب حاجت و زین منزل مگذر.
ناصرخسرو.
یک حاجت باقی است و در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
- بحاجت برخاستن، بمستراح شدن. بغائط شدن. بقضای حاجت رفتن: و هر گاه که طعام خورده بودی زود بحاجت برخاستی و از خورد و بحاجت برخاستن بدیگر مهمات و مصالح نرسیدی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و عضله ها از تیزی صفرا، آگاهی یابد که بحاجت همی بر باید خاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بحاجت خواستن، دعاء:
چون جامۀ اشن بتن اندر کندکسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گرهست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
- حاجت آمدن، ضرورت پیدا کردن: حاجت آمدبدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند و برفت و راست نیامد... (تاریخ بیهقی).
- حاجت کسی را قضا کردن، اسعاف حوائج کسی یا حاجات کسی کردن. مستجاب کردن (دعا را).
- حاجت نداشتن به...، محتاج نبودن به... غنی بودن از...
- روز حاجت، گاه ضرورت: آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد و روز حاجت بدو خیری نیاید. (کلیله و دمنه).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
- عرض حاجت، آیفت کردن. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
- قضای حاجت، بیرون رفتن. بمستراح شدن.
- ، برآوردن نیاز کسی. اجابت حاجت. حاجت برآوردن.
- ، به آرزو رساندن. به آرزو رسیدن. مراد یافتن: سلطان از این حدیث سخت بیازردو رسول بغراخان را بی قضاء حاجت بازگردانید. (تاریخ بیهقی).
- نمازحاجت، نمازی است که برای برآورده شدن حاجت گذارند. و آن دو رکعت است. ج، حاجات. حوج. حوائج. حاج
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ساجه است، (تاج العروس) (اقرب الموارد)، رجوع به ساج و ساجه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
جمع واژۀ حرجه
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حانوت و حانه
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حالت: لی مع اﷲ حالات لایسعنی فیها ملک مقرب و لا نبی مرسل،
- حالات الدهر، گردشهای روزگار
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حافه، کناره های رود، (مهذب الاسماء)، اطراف و جوانب، حاجات
لغت نامه دهخدا
(جِ)
شتران پی کرده که در رفتن به یک پای برجهند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حبجه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ باج و باجه (معرب با)، باها، واها، (ربنجنی)، شهریست از نواحی باب الابواب نزدیک شیروان که عین الحیاه نزدیک آنست و گویند خضر از آن خورده است و گویند آن همان قریه است که موسی و خضر از مردم آن طعام خواستند، (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)، باجروان از اقلیم چهارم است، طولش از جزایر خالدات فج نط و عرض از خط استوالح، در اول شهرستان موغان بود و اکنون خرابست و بقدر دیهی معمور، در مسالک الممالک آمده آنچه حق تعالی درکلام مجید در قصۀ موسی و خضر علیهماالسلام میفرماید: ’و اذ قال موسی لفتاه لاابرح حتی ابلغ مجمع البحرین او امضی حقباً’ تا اینجا که ’فانطلقا حتی اذا لقیا غلاماً فقتله قال اقتلت نفساً زکیهً بغیر نفس لقد جئت شیئاً نکرا’، آن صخره، صخرۀ شیروان است و آن بحر، بحر جیلان است و آن قریه دیه باجروان و آن غلام را در دیه خیزان کشته اند، در صورالاقالیم آمده که صخرۀ موسی در انطاکیه بوده است، و در کتب تفاسیر این حکایت را در مجمع البحرین میگوید و این روایت سیم درست است، هوای باجروان بگرمی مایل است و آبش از جبالی که در حدود آن است برمیخیزد، حاصلش غیر از غله چیز دیگر نمی باشد، (نزههالقلوب چ لیدن ج 3 ص 90)، رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 150 و وفیات الاعیان ج 2ص 229 س 3 شود
مؤلف بحر الجواهر گوید معرب باهان، یعنی الوان الاطعمه، واحدها باج، رجوع به باج شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
پرسیدن از کسی چیزی که تا در غلط افکند او را یا چیستان گفتن. (آنندراج). محاجاه. رجوع به محاجاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قبله حاجات
تصویر قبله حاجات
آنامیت جمشید: آتش آنامیت نیاز ها: خدا
فرهنگ لغت هوشیار
بر آورنده نیاز ها از نام های خدا برآورنده نیازهای نامی است از نامهای هدای تعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوی الحاجات
تصویر ذوی الحاجات
حاجتمندان نیازمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجات
تصویر باجات
جمع باج، باها، آش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاجات
تصویر زاجات
جمع زاج، از ریشه پارسی زاگ ها زاجها زاگها
فرهنگ لغت هوشیار
نیاز موست آیفت تلند تلنگ وایا، خواهش ضرورت دربایست احتیاج نیاز، امید آرزو قبله حاجتها، جمع حاجات حوائج (حوایج)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حالت، جاوران جاورها، چگونگی ها جمع حالت. کیفیات چگونگیها اوضاع، وقایع حوادث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافات
تصویر حافات
اطراف و جوانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاجت
تصویر حاجت
((جَ))
ضرورت، نیاز، امید، آرزو، جمع حاجات، حوائج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاضی الحاجات
تصویر قاضی الحاجات
((یُ لْ))
برآورنده نیازها، نامی است از نام های خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
احتیاج، ارب، دربایست، درخواست، ضرورت، غایت، نهمت، نیاز، نیازمندی، آرزو، امید، مراد، مقصود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احوال، اوضاع، کیفیات، حوادث، وقایع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شرایط
دیکشنری اردو به فارسی