جدول جو
جدول جو

معنی حابله - جستجوی لغت در جدول جو

حابله(بِ لَ)
زن آبستن. حامل. حامله. ج، حبله
لغت نامه دهخدا
حابله
مونث حابل: و آبستن
تصویری از حابله
تصویر حابله
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاصله
تصویر حاصله
حاصل، نتیجه، محصول کشاورزی، به دست آمده، خلاصه، القصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنابله
تصویر حنابله
حنبلی، یکی از چهار مذهب اهل سنت که اساس آن اجتناب از قیاس، تاویل و بدعت است، این مذهب با استیلای طایفۀ وهابی به صورتی تازه در حجاز رواج یافت، هر یک از پیروان این مذهب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قابله
تصویر قابله
زنی که هنگام زاییدن زن آبستن بچۀ او را می گیرد، ماما، دایه
قابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حامله
تصویر حامله
باردار، آبستن، حامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابله
تصویر سابله
راه سپرده، راه پاسپرده و مسلوک، رهگذرانی که از راهی می گذرند، رهگذران، مسافران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حباله
تصویر حباله
دام، قید، بند، حبالۀ نکاح مثلاً کنایه از قید زناشویی
فرهنگ فارسی عمید
(بُ لَ)
شهرستان بابل
لغت نامه دهخدا
(حَ بِ لَ)
جمع واژۀ حنبلی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
دام. احبول. احبوله. (منتهی الارب). پای دام. (نصاب) (دستوراللغه) (منتهی الارب). دام صیاد. (منتهی الارب). دام داهول. (محمود بن عمر ربنجنی). و در بعض از لغت نامه ها:نوعی از دام. و در نسخه ای از مهذب الاسماء: دام آهو. و صاحب غیاث اللغات بنقل از منتخب، گوید: دام رسن.
- در حبالۀ اسرگرفتار شدن، اسیر گردیدن: جمعی نامعدود در آن معرکه بفنا شد و ابوعلی بن بغر الحاجب و بکتکین فرغانی و ارسلان بیک و ابوعلی بن نوشتکین و لشکرستان ابن ابی جعفر الدیلمی با طائفه ای دیگر از مفارقت لشکر ابوعلی در حبالۀ اسر گرفتار شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- در حبالۀ اسلام درآمدن، در حبالۀ اسلام بسته شدن، مسلمانی پذیرفتن. مسلمان شدن: می اندیشید که چون اعمام و اقارب او در حبالۀ اسلام و استسلام بسته شود... (ترجمه تاریخ یمینی). ج، حبائل.
- در حباله گرفتن،: دخترحسن بن حماد الاشعری ملقب به ابن میش را بخواست و در حباله گرفت. (تاریخ قم ص 210).
- در حبالۀ نکاح بودن،: جواب بازداد که از دختران من در حبالۀ نکاحی است. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 401).
- در حبالۀ نکاح درآوردن، بزنی گرفتن. نکاح کردن. بزنی کردن. گرفتن زنی را. تزویج کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ بالْ لَ)
هنگام و زمان چیزی، گرانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از بخش بستان شهرستان دشت میشان واقع در 8 هزارگزی جنوب خاوری بستان و 8 هزارگزی جنوب راه عمومی سوسنگرد به بستان، این ده در دشت قرار دارد و گرمسیر است. و از آب رود خانه کرخه مشروب میشود. و محصول آن غلات و برنج است. 500 تن سکنه دارد که از عشایر بنی طرف هستند و به زراعت و گله داری و صنایع دستی و حصیربافی اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
حنبل (لوبیا) خوردن، حنبل پوشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به حنبل و حنبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ)
رفتن. و کل فعالّه مشدده جائز تخفیفها کحماره القیظ و صباره البرد الا الحباله فانها لاتخفف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ لَ)
عیال. مانند حشیله و یا یکی از این دو مصحف دیگری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ریگی است که بدانجا گیاه حابی روید
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ)
مؤنث حافل. پر. بسیار. کثیر: الا آنکه نعمت حق سبحانه و بحمده در بازماندۀ امیر ماضی سایغاللسان وصافیهاللباس است و نامیهالغراس و ناصرهالاکناف و حافلهالاخلاف. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 460) ، ناقه حافله، شتر مادۀ بسیار شیر در پستان
لغت نامه دهخدا
(ذِ لَ)
تأنیث حاذل، عین ٌ حاذله، چشم مژه فرو ریخته و آب از وی روان شده و سرخ شده و جای مژگان ورم کرده
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ/ لِ)
تأنیث حامل. برنده. حمل کننده. آنکه بار بر پشت یا بر سر دارد. (مهذب الاسماء). ج، حاملات، آبستن. باردار. حامل. زن باردار. حبلی ̍. حامله. بارور. بارگرفته. حابله:
وآن نار همیدون بزنی حامله ماند
واندر شکم حامله مشتی پسران است.
منوچهری.
بسان یکی زنگی حامله
شکم کرده هنگام زادن گران.
منوچهری.
دهر بدگوهر به شرّ آبستنست
جز بلا هرگز نزاد این حامله.
ناصرخسرو.
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد بقهرش ازشکم افکند هم قضا.
خاقانی.
ماند کجاوه حاملۀ خوشخرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصّرش.
خاقانی.
نه شکم آسمان حاملۀ بار اوست
بر سر یک مشت از آن مانده چنین بی قرار.
خاقانی.
از جفتی غم بباد غصه
دل حاملۀ گران ببینم.
خاقانی.
نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می
حاملۀ زآب خشک گوهر تر درشکم.
خاقانی.
زآن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش.
خاقانی.
دل حامله گشت و غم همی زاد
زآن هر نفسش هزار درد است.
خاقانی.
هر دم مرا به عیسی تازه است حامله
زآن هر دمی چو مریم عذرا برآورم.
خاقانی.
هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حریصی چون نیابم آهن و آتش خورم.
خاقانی.
ازحسرت کلاه تو دریای حامله
چون ابر بر جواهر عذرا گریسته.
خاقانی.
حامله ست اقبال مادرزاد او
قابله ش ناهید عشرت زای باد.
خاقانی.
گر ز نصرت نه حامله ست چرا
نقطه نقطه ست پیکر تیغش.
خاقانی.
لعبت چشم بخونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.
خاقانی.
دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون
گشته بزهرۀ فلک حامله هم به دختری.
خاقانی.
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین.
خاقانی.
هر نفسی حوصلۀ ناز نیست
هر شکمی حاملۀ ناز نیست.
نظامی.
فقیرۀ درویشی حامله بود.
(گلستان).
شب فراق بروز وصال حامله بود
دلم خوش است به اندیشۀشفای الم.
سعدی.
شب حامله است تا چه زاید فردا.
(جامعالتمثیل).
، شجره حامله، درخت بارور. (منتهی الارب) ، ابوالفتوح رازی در تفسیرآیۀ ’فالحاملات وقراً’ آرد: قال: ما الحاملات، گفت چیست آن بادهای گران برگرفته، گفت تلک السحاب، ابر است از باران بارگران دارد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 146) ، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ لَ)
نعت فاعلی از حصل. تأنیث حاصل
لغت نامه دهخدا
(قَ شُ دَ)
حکایت قول حسبی اﷲ. حسبی اﷲ یا حسبی اﷲ و نعم الوکیل گفتن. مانند بسمله و حمدله و حوقله
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
میعۀ سائله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مونث قابل شایندک شایسته زن، پایندان (ضامن)، شب آینده، دایه، پازاج باراج ماناف ماما مونث قابل، زن شایسته، زنی که بچه زایاند ماما مام ناف ماماچه، زنی که بچه را پرورش دهد دایه، ظرفی که مایع مقطر از قرع و انبیق در آن جمع گردد و میز آب را در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباله
تصویر حباله
دام، جتک مرگ قید بند. یا حباله نکاح. قید ازدواج، دام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حامله
تصویر حامله
حمل کننده، آبستن، باردار، بارور، بار گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائله
تصویر حائله
ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصله
تصویر حاصله
توزه مونث حاصل: منافع حاصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابله
تصویر سابله
راه در نوردیده، رهگذر آینده رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذابله
تصویر ذابله
مونث ذابل: سست پلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباله
تصویر حباله
((حِ لِ))
قید، بند، دام، نکاح قید ازدواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حامله
تصویر حامله
((مِ لِ))
مؤنث حامل. آبستن، زن باردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قابله
تصویر قابله
((بِ لَ یا لِ))
پذیرنده، زن شایسته، ماما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قابله
تصویر قابله
ماما
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حامله
تصویر حامله
آبستن، باردار
فرهنگ واژه فارسی سره