جدول جو
جدول جو

معنی جودو - جستجوی لغت در جدول جو

جودو
نوعی ورزش رزمی و دفاع بی اسلحه که شامل فنونی برای از پا درآوردن و به زمین زدن حریف و درگیری نزدیک با او است
فرهنگ فارسی عمید
جودو
کشتی ژاپنی
تصویری از جودو
تصویر جودو
فرهنگ لغت هوشیار
جودو((جُ دُ))
از روش های دفاع فردی و ورزش های رزمی برای به هم زدن تعادل، بلند کردن و زمین زدن حریف
تصویری از جودو
تصویر جودو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جودرو
تصویر جودرو
فصل درو کردن جو، دروکنندۀ جو، کنایه از تهی دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جودر
تصویر جودر
گیاهی با دانه های ریز و باریک که در میان کشتزار جو می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جود
تصویر جود
جوانمردی
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، عطیّه، صفد، بذل، جدوا، فغیاز، عتق، احسان، داشاد، اعطا، برمغاز، سماحت، دهشت، بغیاز، داد و دهش، منحت، داشات، داشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جودت
تصویر جودت
نیکویی، خوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جادو
تصویر جادو
افسون، سحر، شعبده، ساحر، افسونگر، جادوگر، برای مثال چه جادو چه دیو و چه شیر و چه پیل / چه کوه و چه هامون چه دریای نیل (فردوسی۴ - ۲۹۸۸) ، نگه کن که با هر کس این پیر جادو / دگرگونه گفتار و کردار دارد (ناصرخسرو - ۳۷۵)، چو خمّ دوال کمند آورم / سر جادوان را به بند آورم (فردوسی - ۲/۴۶۵)، من به جادویآنچه مانم ای وقیح / کز دمم پررشک می گردد مسیح (مولوی - ۶۱۳)
کنایه از حیله گر، کنایه از زیبارو، برای مثال همشیرۀ جادوان بابل / هم شیوۀ لعبتان کشمیر (سعدی۲ - ۴۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
(دُ دُ)
دوبدو. دو با دو. (ناظم الاطباء). مثنی. (ترجمان القرآن)، (اصطلاح نرد) در اصطلاح نرد عبارت است از اینکه هریک از دو مقامر بازی را دو دور برده باشند: ما حالا دودو هستیم، دو و دو هستیم،
{{عدد مرکّب}} جفت دو. دو به اضافۀ دو. دوبا دو. در اصطلاح نردبازان عبارت است از اینکه چون کعبتین (هر دو طاس) را از دست رها کنند نقش هر دو یا خال (دو) بر صفحه قرار گیرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو دَ / دُو)
تکرار ’دو’ ’ ریشه مضارع دویدن’. دویدن از پی هم. پی در پی دویدن. (از یادداشت مؤلف).
- چشمهای کسی به دودو افتادن، دودو زدن از کثرت ضعف و لاغری. جنبان شدن چشمها در چشمخانه. (یادداشت مؤلف).
- دودو زدن (در اطفال) ، دویدن از پی دویدن. (یادداشت مؤلف).
- دودو زدن چشمهای کسی، به دودو افتادن آنها. حرکت متوالی چشمها از ضعف و لاغری. ضعیف و سست شدن آنها. به علت ضعف مزاج حرکات پیوسته و غیرطبیعی داشتن چشم. (یادداشت مؤلف).
- دودو کردن، دویدنهای پیاپی (در کودکان) بدوبدوکردن
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ)
آنتوان (1605- 1672 میلادی). اسقف گراس و سپس اسقف وانس و شاعر فرانسوی که در درو متولد شد
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نفیر نی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
دهی است از دهستان حومه بخش میناب شهرستان بندرعباس. 450 تن سکنه. آب آن از رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جوجو
تصویر جوجو
اندک اندک کم کم. نوزاد پرندگان، نوزاد مرغ خانگی بچه ماکیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جود
تصویر جود
کرم، بخشش، سخا، جوانمردی، دهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جودت
تصویر جودت
نیک بودن، خوب شدن، نیکو گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوده
تصویر جوده
نیکی، زودی، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جادو
تصویر جادو
شعبده، افسون، سحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جود
تصویر جود
بخشش، کرم، جوانمردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جودت
تصویر جودت
((جُ دَ))
نیک بودن، نیکو گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جودر
تصویر جودر
((جُ دَ))
گاو، بچه گاو وحشی، جوذر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جادو
تصویر جادو
افسونگر، سحر، ساحری، چشم معشوق، دلفریب، محیل، مکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جادو
تصویر جادو
سحر
فرهنگ واژه فارسی سره
افسون، تسخیر، چشم بندی، ساحری، سحر، طلسم، فسون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخشش، بذل، بلندنظری، سخاوت، سخا، کرم، جوانمردی، رادی
متضاد: خست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پستان زن، نوک پستان
فرهنگ گویش مازندرانی
سحر جادو
فرهنگ گویش مازندرانی
گودی دندان های اسب جوان که در ده سالگی از بین رود
فرهنگ گویش مازندرانی
زخمی که سرش باز شده، زخم بسیار عمیق و عفونی
فرهنگ گویش مازندرانی