جدول جو
جدول جو

معنی جغن - جستجوی لغت در جدول جو

جغن
جیغو فریاد زن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جهن
تصویر جهن
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام چهارمین پسر افرسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جغنه
تصویر جغنه
پرنده ای وحشی، زرد رنگ، کوچک تر از کبوتر و دارای چشم های درشت که گاهی جیغ می کشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جغش
تصویر جغش
گیاهی صحرایی که در اوایل بهار می روید و با سرکه خورده می شود، جغاره، جغازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضغن
تصویر ضغن
آرامیدن، آرمیدن، آرام گرفتن، آرام شدن، آسودن، آسوده شدن، آرامش یافتن، خوابیدن، کم شدن، از جوش و خروش افتادن، آزاد شدن، رهایی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جگن
تصویر جگن
گیاهی باتلاقی که بعضی از انواع آن دارای الیاف محکم می باشد، پوشال که با آن روی چیزی را بپوشانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جفن
تصویر جفن
پلک چشم، هر یک از پوست بالا و پایین چشم که چشم را می پوشاند و مژه ها در لب آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جغز
تصویر جغز
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغن
تصویر زغن
پرنده ای شبیه کلاغ و کمی کوچک تر از آنکه جانوران کوچک را شکار می کند
غلیواج، کلیواج، کلیواژ، موش ربا، چوژه ربا، گوشت ربا، گنجشک سیاه، خاد، خات، جول، پند، جنگلاهی، چنگلاهی، چنکلاهی، چنگلانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جشن
تصویر جشن
افزایش حرارت بدن و سرعت نبض، تب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جان
تصویر جان
نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی، روان، برای مثال جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴ - ۵۳۸) ، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹)
گرامی، عزیز مثلاً دختر جان، نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می شود،
حیات مثلاً جانش را گرفتم،
جوهره، هسته، پیکر، بدن مثلاً با چوب افتاد به جان بچه

جن
به جان آمدن: کنایه از خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن، برای مثال بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲ - ۶۶۷) بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن
به جان آوردن: کنایه از به تنگ آوردن، به ستوه آوردن، کسی را از زندگی بیزار ساختن، برای مثال جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶ - ۱۰۶۷)
جان افشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن
جان فشاندن: جان فشانی کردن، جان دادن، مردن، جان افشاندن
جان باختن: جان خود را از دست دادن، جان سپردن، کنایه از جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن
جان بخشیدن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن
جان دادن به کسی: او را زنده کردن، کنایه از به کسی یا چیزی نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن
جان سپردن: جان دادن، مردن، برای مثال ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳ - ۴۸۱)
جان سپاردن: جان دادن، مردن، جان سپردن
جان ستدن: جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
جان بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، برای مثال هیچ شادی مکن که دشمن مرد / تو هم از موت جان نخواهی برد (سعدی - لغت نامه - جان بردن) از مهلکه نجات یافتن
جان به در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن
جان در بردن: کنایه از زنده ماندن، نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن، جان به در بردن
جان فشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، فداکاری کردن برای کسی، برای مثال گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲ - ۵۱۹)
جان افشاندن: جان دادن، جان خود را در راه کسی فدا کردن، جان فشاندن
جان کسی را گرفتن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن
جان کسی را ستاندن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
جان کسی را ستدن: کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، جان کسی را گرفتن
جان کندن: در حال مرگ بودن، کنایه از تحمل کردن سختی، تلاش بسیار کردن، برای مثال مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی - ۱۰۸)
جان گرفتن: کنایه از از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن، برای مثال از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت (صائب - لغت نامه - جان گرفتن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جبن
تصویر جبن
ترسیدن، ترس، بیم، ضعف قلب
فرهنگ فارسی عمید
چوبی که در زیر آن غلطکها نصب کنند و بر گردن بندند و بر بالای غله ای از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا شود. سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جغنه
تصویر جغنه
باشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سغن
تصویر سغن
خوراک بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغن
تصویر اغن
مردی که از بینی سخن گوید
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ای حرام گوشت دارای چشمهای درشت در طرف سرش دو دسته پر شبیه گوش گربه قرار دارد و به شومی و نحوست معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جشن
تصویر جشن
شادی و عیش و کامرانی، عید، بزم، سور، مهمانی، ضیافت
فرهنگ لغت هوشیار
خورسندی، شور جوانی کر کرانک گوش (کر کرانک غضروف)، گوشت گردن، نای زبان، درون بینی، زیر زنج نان خبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جغر
تصویر جغر
قورباغه، وزغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جغه
تصویر جغه
تاج، افسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفن
تصویر جفن
پلک، نیام، بیخ رز پلک چشم، غلاف شمشیر، جمع اجفان جفون اجفون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جگن
تصویر جگن
از گیاهان باتلاقی که بعضی از آنها دارای الیاف محکم هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبن
تصویر جبن
هراس خزرک بزدلی خرزهره ترس کم دلی بد دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جان
تصویر جان
روان، روح، حیات
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته شکاریان روزانه از دسته بازها که در حدود هفت گونه از آن شناخته شده و همه متعلق به نواحی گرم و معتدل آسیا و اروپا و افریقا هستند. زغن جزو بازهای متوسط القامه است و بسیار متهور و چابک و تند و حمله و قوی و خونخوار است دم وی دو شاخ است. او همه پستانداران کوچک مخصوصا جوندگان را شکار میکند موش گیر غلیواج پرآذران خاد جنگلاهی چنگلاهی جنگلاجی کور کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغن
تصویر رغن
گوش کردن، پذیرفتن، آزمندی، گراییدن، شاد زیستی
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته مینک سنگ شیشه گران یکی از مواد شیمیایی که در ساختن لعاب قهوه یی بکار رود. مغن در کوههای اطراف تهران و نایین وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغن
تصویر ضغن
کرانه، کینه، خواهانی کینه ورزی، آرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جگن
تصویر جگن
((جَ گَ))
گیاهی است باتلاقی که دارای الیاف محکم می باشد، ژگن و گجن هم گویند، پوشال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جفن
تصویر جفن
((جَ فْ))
پلک چشم، غلاف شمشیر، جمع اجفان، جفون، اجفن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جغه
تصویر جغه
((جِ غِّ))
تاج، افسر، هر چیز تاج مانند که به کلاه نصب کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جان
تصویر جان
روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جشن
تصویر جشن
عید
فرهنگ واژه فارسی سره
انسان خونسرد و آرام
فرهنگ گویش مازندرانی