- جعبه
- بسته
معنی جعبه - جستجوی لغت در جدول جو
- جعبه
- تیردان، صندوق کوچک از مقوا یا چوب یا غیره
- جعبه
- ظرفی صندوق مانند که از مقوا، چوب، پلاستیک و امثال آن ساخته می شود، تیردان، ترکش
در موسیقی نوعی آلت موسیقی،برای مثال چون فروراند زخمه بر جعبه / هرکه بشنید گرددش سغبه (مسعودسعد - ۴۶۸)
- جعبه ((جَ بِ))
- تیردان، صندوقچه، هر چیز قوطی مانند، سیاه اسبابی به صورت یک واحد کامل الکترونیکی در وسی له های پرنده برای گردآوری اطلاعات از عملکرد وسیله در جریان پرواز، به ویژه در فهم علت سقوط، تقسیم قاب سرپوشیده ای برای ان
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
سویه
گیرایی
شاخه
حرکت
تهیگاه تهیگاه، آهو ماده، پاسخ، آهوی شاخدار
آوازها و غوغاها
مسافت دور، و بمعنی کشش
بره های ماده، گل اربه از گیاهان کرمکش از داروها مریم نخودی کوهی
شگاگری ترکشگری
بیگانه نمایی کرانه گیری، پهلو
خشم، غضب
نیکو آب خوردن
جواب، پاسخ
شاخ درخت، دسته، فرقه
جلوۀ خاصی از محتوای یک چیز، موضع خاصی که از آن چیزی نمایان می شود یا می توان چیزی را دید، کنایه از توانایی یا قابلیت روحی برای تحمل چیزی، ظرفیت
بخشی از یک فروشگاه، شرکت یا اداره، شاخۀ درخت، چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه
مفرد واژۀ جذبات، گیرایی، کشش، جذابیت، برای مثال گفتی که شدی ز عشق مفتون / وز جذبۀ عاشقی دگرگون (جامی۶ - ۲۶۶) ، جمع جذبات، در تصوف حالتی در شخص عارف و خداپرست که از خود بی خبر شده و به سوی حق کشیده می شود، کشش غیبی، کشیدن
نیروی ذهنی که موجب اثرگذاری و تسلط شخص بر دیگران می شود
بویه دان، پیاله شکاف کوه جعبه یا قوطیی که زنان در آن معطر می ریختند، قدح (شراب و غیره) قعب: خشت از سر خم برکند باده زخم بیرون کند وانگه وار در افکند در قعبه مروانیه. (منوچهری 323)
خانه خدای، بیت العتیق، بیت الله الحرام
بازیگر سرگرم کن لعبت در فارسی لهفت (این واژه در انجمن آرا آمده و پارسی دانسته شده ولی دگر گشته لعبه تازی است) بازیچه، بازی، پیکره، اروسک، آدمک در تاژ بازی (خیمه شب بازی)، زیبا روی دلستان دلبر، خنده خریش، شگفت، پستای بازی (پستا نوبت) بازیگر سرگرم کن گونه منگیا (قمار) بنگرید به لعبه بازی، نوبت بازی، آنچه بدان باری کنند مانند شطرنج، تمثال پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه. توضیح در برخی ماخذ لعبه را گیاهی شبیه سورنجان ذکر کرده اند
((جَ بِ یا بَ))
فرهنگ فارسی معین
پهلو، طرف، جهت، ناحیه، ظرفیت، طاقت، توان، جلوه ای خاص از محتوای یک چیز، حالت، ویژگی، خاصیت
((شُ بَ یا بِ))
فرهنگ فارسی معین
شاخه، جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد، فرقه، دسته، فرعی که از اصلی جدا شود، جمع شعب
((لُ بَ))
فرهنگ فارسی معین
بازی، نوبت بازی، آنچه بدان بازی کنند مانند شطرنج، تمثال، پیکر، احمقی که او را ریشخند کنند، مهر گیاه
میدان، جایی از شهر که آنچه خواربار از خارج می آورند در آنجا به فروش می رسد
مؤنث واژۀ صعب، سخت، شدید، قوی، باوقار، گران، ناخوشایند، زیاد
خانۀ خدا در مکه، آنچه شکل مکعب داشته باشد، خانۀ چهارگوش، غرفه
لعبت، هر چیزی که با آن بازی کنند، بازیچه، اسباب بازی، عروسک، دلبر، معشوق زیبا، چشم و چراغ، سرو خوش رفتار، صنم