جدول جو
جدول جو

معنی جستار - جستجوی لغت در جدول جو

جستار
جستجو، مبحث، مقاله، بحث
تصویری از جستار
تصویر جستار
فرهنگ فارسی عمید
جستار
بحث، مبحث
تصویری از جستار
تصویر جستار
فرهنگ لغت هوشیار
جستار
((جُ))
بحث
تصویری از جستار
تصویر جستار
فرهنگ فارسی معین
جستار
موضوع، مبحث، بحث
تصویری از جستار
تصویر جستار
فرهنگ واژه فارسی سره
جستار
بحث، تفحص، جستجو، مبحث
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نستار
تصویر نستار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام چوپان قیصر روم در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جستان
تصویر جستان
(پسرانه)
نام پدر مرزبان نخستین پادشاه جستانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رستار
تصویر رستار
(پسرانه)
نجات یافته، رها شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از استار
تصویر استار
واحد اندازه گیری وزن، برابر با چهار یا چهار و نیم مثقال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استار
تصویر استار
سترها، پرده ها، جمع واژۀ ستر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جستان
تصویر جستان
جهیدن، جستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستار
تصویر بستار
سست، نااستوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستار
تصویر رستار
رستگار، نجات یافته، آزاد، رها، آسوده، رستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستار
تصویر دستار
شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
دهقان و روستازاده و دهاتی و روستایی. (ناظم الاطباء). به معنی روستا است. (از شعوری ج 2 ص 23). و ظاهراً مصحف خوانی روستا باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ستر، بمعنی پرده. (غیاث اللغات) (دهار) :
چو کار کعبۀ ملک جهان بدان آمد
که باد غفلت بربود ازو همی استار.
بوحنیفۀ اسکافی (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
اسرارضمایر و استار مصایر پیش نظر بصیرت او چون شمع روشن و پیدا بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 279).
- استار کعبه، پرده های آن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
معرب چربی و چربو، چادرپیه و آن آستر و بطانۀ صفاق و ابره و ظهارۀ معده باشد. و آن پیه رقیقی است که معده و امعاء را فرا گرفته است و از فم معده تا معی قولون بکشد. و صاحب غیاث اللغات گوید: در حدودالامراض بفتحتین است، خاقانی آنرا بمعنی غش مشک آورده است یعنی ناک:
خوش نفسی نیست بی گرانی کامروز
نافۀ بی ثرب در تتار نیابی.
ج، ثروب، أثرب. جج، أثارب
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سست و نااستوار است. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). بمعنی سست و نااستوار است و اصل آن بی استوار بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). سست و نااستوار و بی ثبات. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود:
عروهالوثقی حقیقت مهر فرزندان اوست
شیعتست آنکو که اندر عهد او بستار نیست.
ناصرخسرو.
، مقفل. سد شده. عایق شده. جلوگیری شده:
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.
فردوسی.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و دربسته دید.
فردوسی.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.
فردوسی.
چون نتواند گشاد بستۀ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد.
ناصرخسرو.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی.
نظامی.
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته.
(ویس و رامین).
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه) ، بمجاز، کار مشکل. حل ناشدنی، بسته به، معلق به، منوط به، مربوط به:
همان نیزمن خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام.
فردوسی.
و رجوع به باز بسته بودن به...، شود.
- بسته حلق، حلق بسته. گلوبسته. سدشده. گرفته شده:
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینۀ حمرا برافکند.
خاقانی.
- بسته خیال، کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین. خسته خاطر:
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
- بسته در، مقفل:
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن، خاموش. ساکت. رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر، سربسته، سرپوشیده. مسدود شده:
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته.
خاقانی.
- ، سربسته. مکتوم. پوشیده:
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.
مولوی.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار، مقابل گشاده کار، کندکار مقابل کار بر و شتابزده. و رجوع به حاشیۀ ص 337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی). او بسته کار است و من شتابزده. (تاریخ بیهقی). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است. (تاریخ بیهقی).
- بسته کاری، کندکار بودن. کاربر نبودن.
- بسته کردن، بستن. مسدود کردن: پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمه طبری بلعمی).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.
مولوی.
- بسته گشا، حل کننده مشکلات. رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای، گشایندۀ مشکلات:
ای راهنمای همه راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان.
منوچهری.
- بسته گشاینده، گشایندۀ مشکلات، حل کننده مشکلات:
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین.
سوزنی.
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی، حل مشکل کردن. و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو. کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد:
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته.
خاقانی.
- بسته لب یا لب بسته، کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش. ساکت:
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب.
فردوسی.
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته، امید دشوار. امید حل ناشدنی: امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه.
سعدی.
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
- بازبسته بودن به، وابسته بودن به. منوط به. مربوط به. متعلق به:
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است. (نوروزنامه).
- بصربسته،بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته:
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربستۀ توتیایی نیابی.
خاقانی.
- جریان بسته و رگهای بسته، اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص 187 شود.
- چشم بسته، شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم:
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
- چشم و گوش بسته، ساده. بی خبر. بی اطلاع.
- در بسته، در مقفل:
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.
نظامی.
گشاد از گره چشم در بسته را.
نظامی.
اگردر جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته، علاقمند. شیفته. خواهان. عاشق: دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. (گلستان).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بستۀ کسی مباش که دل بستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
- دل بسته داشتن بچیزی، علاقمند شدن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- دهان بسته، آنکه دهانش بسته باشد. خاموش. ساکت.
- دیده دربسته. چشم پوشیده. صرف نظر کرده:
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- راه دربسته، مسدود، بسته:
دیده از کارجهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- روبسته، نقاب بروی زده. روی پوشیده:
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی.
؟
- سربسته. مهر شده:
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
صدش گنج سربسته بخشیدمی.
نظامی.
چو سربسته شد نامۀ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
- ، کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته، یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص 191 شود.
- کار بسته، کار گره خورده، کاری که حل آن مشکل نماید:
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمۀ حیوان درون تاریکیست.
(گلستان).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
سعدی (طیبات).
- لب بسته داشتن، خاموش بودن. ساکت بودن:
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.
فردوسی.
، متصل شده بچیزی یا جایی بوسیلۀ بند. مقید. پهلوی، بستک. (فرهنگ فارسی معین). قیدشده. زنجیرشده. به زنجیر بسته، مقابل گشاده. بازشده. آزادشده:
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.
فردوسی.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش.
منوچهری.
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستۀ او را تو پس چگونه گشایی.
ناصرخسرو.
بستۀ زلف اوست دل، آخر از آن کیست او
خستۀ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او.
خاقانی.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.
مولوی.
بستۀ زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.
سعدی.
- بسته بودن به، وابسته. پیوسته بچیزی. متصل بودن. بمجاز، مشروط بودن به. منوط بودن به:
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از رادویانی).
بستۀ مدت است هرشخصی
ماندۀ غایت است هرجایی.
مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ.
- بسته زیور،زینت شده. آرایش شده:
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچۀ لب بسرای غنۀ تر.
خاقانی.
- بسته داشتن، بهم آوردن. روی هم گذاشتن. ضد گشادن و باز کردن:
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت.
عنصری.
- بسته داشتن دل بچیزی، علاقه مند بودن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- بسته دست، مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست، زنجیرشده. مقید:
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست.
مولوی.
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر، آماده بخدمت. مهیا:
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.
فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.
فردوسی.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.
فردوسی.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.
فرخی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بستۀ گهوارۀ فنا، کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا. (هفت قلزم) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته، مستعدو آمادۀ خدمت:
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان.
فردوسی.
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان.
امیر معزی (از آنندراج).
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.
سوزنی.
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام.
خاقانی.
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام.
خاقانی.
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته، حناگذاشته. کسی که حنا بندد:
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست.
فرخی.
- دست بسته، مقید. زنجیر شده:
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن.
فردوسی.
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته، سر به دستمال بسته. با پارچه پیچیده. باند بسته:
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکارو سربسته و روی ریش.
سعدی (بوستان).
- شکسته بسته، عضو مجروح بسته شده. جبیره شده عضو شکسته. (فرهنگ فارسی معین) :
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 162 س 18).
- قبابسته، قبا پوشیده.
- ، و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن:
بچین در قبابستۀ کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش.
نظامی.
- قبای بسته، قبای پوشیده:
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن.
سعدی (طیبات).
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته، به مجاز، گرفته. مغموم:
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم.
سعدی (خواتیم).
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته، در تداول عوام، شانه بسته دست بسته.
- کمر بسته، مهیا. آمادۀ خدمت:
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام.
نظامی.
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
کمربسته گردنکشان بر درت.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته، گره خورده. گره زده.
- ، بمجاز، مشکل شده. دشوارشده.
- ، دستمال محتوی چیزی.
- میان بسته، کمربسته. به مجاز، مهیا. آمادۀ خدمت:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر درو دشتیم.
سعدی (طیبات).
آخر آن مور میان بستۀ افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت.
سعدی (طیبات).
و رجوع به میان بستن، کمر بسته و بسته میان شود.
، تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین) ، شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج). عنین شده. (فرهنگ فارسی معین) ، فسون شده. سحر شده. (فرهنگ فارسی معین) ، کس. یکی از خویشان سببی. خویش. خویشاوند. منسوب. وابسته. ج، بستگان: بستگان من، کسان من. خویشان و بستگان، در تداول عوام، نوکر. ملازم. (یادداشت مؤلف) ، مقید. دربند. محبوس. اسیر. مغلول:
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه.
رودکی.
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.
فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان وآن خستگان.
فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی.
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.
فردوسی.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خستۀ زلف تو بود مرد حکیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
طاهر (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
ناصرخسرو.
من بستۀ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حوردیوان.
ناصرخسرو.
کز تن بقضا بستۀ سپهرم
وز دل به بلا خستۀ جهانم.
مسعودسعد.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خستۀ هر ناحفاظ بستۀ هر ناسزا.
خاقانی.
بسته و خسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 333).
بهر دل والدین بستۀ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن.
خاقانی.
چون شده ای بستۀ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه.
نظامی.
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بستۀ آن قید شد.
نظامی.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم.
مولوی.
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستۀ ابدان شده.
مولوی.
- بسته پای، پای بسته. مقید:
سیه چال و مرداندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای.
سعدی (بوستان).
- بسته دست، دست بسته. مقید. مغلول:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست.
فردوسی.
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
- ، بمجاز، مطیع. ضعیف.
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست.
فردوسی.
- بربسته، بمجاز، مقید. دربند. غیرآزاده:
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای.
نظامی.
- پای بسته و پابسته، مقید. گرفتار. بیچاره. زبون. اسیر. مقید:
هم به در تو آمدم از توکه خصم و حاکمی
چارۀ پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (بدایع).
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری.
سعدی.
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام.
سعدی (طیبات).
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی (طیبات).
- دست بربسته، مقید شده. دست بند زده شده:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی (بوستان).
- دست بسته، کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند:
سعدی چوپای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی (طیبات).
مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی (صاحبیه).
- رسن بسته، ریسمان بسته. مقید. دربند. گرفتار:
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.
نظامی.
، حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری) : پرنیان، حریر باشد بسته. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری). حریر منقش. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست. (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفهالاحباب) :
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
اسدی (لغت فرس نسخۀ خطی مدرسه عالی سپهسالار).
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
، پوشیده. مکتوم. مبهم. سربسته. رازی آرد: کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص 358).
سخنها سبک گوی، بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی.
فردوسی.
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت.
فردوسی.
بد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
(یوسف و زلیخا).
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هرسقطی شود سری.
خاقانی.
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.
مولوی.
- روی بسته، روبسته. در حجاب. حجاب دار. محجوب. نقاب زده. پنهان شده. روی پنهان کرده:
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری.
سعدی.
- سربسته، مبهم. ناروشن:
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته، سخنی بکنایه. به تعریض:
سخنهای سربسته از هر دری.
نظامی.
و رجوع به بسته سر شود.
، شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمعالفرس). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). و رجوع به بسته نگار شود، منجمد. منعقد. مقبوض. معقود. فسرده. جامد. افسرده: علقه، لخت خون بسته. جس، آب بستۀ منجمد. (منتهی الارب). قرس، بسته و فسرده از آب و جز آن. (منتهی الارب). ترز، بسته شد آب. (منتهی الارب). غلیظ. دلمه شده:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
هرگه بخاری... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری).... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص 83). همه زاگهای سوخته گداخته شود جزسوزی که آن بسته تر است و از جمله همه زاگهای، سبز بسته تر از زرد است... (ذخیرۀ خوارزمشاهی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 518).
- بربسته، منجمد شده. فسرده شده: چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
، اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند. فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمه ’کلی’ فرانسه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران: بسته، شود. بقچه. (غیاث). جوال... شظیظ. (منتهی الارب). پاکت. چنته. خریطۀ اسباب. (فرهنگ فارسی معین). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده: یک بسته چای. یک بسته سیگار. یک بسته قماش:
همه طاقها بود بسته، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.
فردوسی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده... چ ژیلبرت لازار ص 133)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از: دست + ار، پسوند نسبت. مندیل و روپاک. (برهان). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته. (ناظم الاطباء). بتوزه. بدرزه. دزک. دستا. دست خوش. شسته. شوب. فدام. (منتهی الارب). فلرز. فلرزنگ. فلغز. گرنک. لارزه. مندیل. (دهار) (منتهی الارب). نشّافه. (منتهی الارب). دستمال اعم از روپاک و فلرزنگ:
آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
کنیزک ببرد آب و دستار و طشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت.
فردوسی.
به دستار دستان همی چشم اوی
بپوشید ازآن تازه شد خشم اوی.
فردوسی.
سه دستار دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار.
فردوسی.
سه کاسه نهادی بر او از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر.
فردوسی.
حاجت اندرآمدو تیغ یمانی... و دستاری مصری اندر آن پیچیده و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب (لیث) نهاد. (تاریخ سیستان).
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.
بوشریف.
ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار.
سعدی.
ممسحه، دستار روی خشک کننده.
- دستار دست، دستمال. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستار دستان (با اضافه و با فک اضافه) ، آستین. (ناظم الاطباء).
- دستار شراب، حولۀ شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال شراب. دستمال و پارچه که بدان لب از شراب پاک کنند. یا دستار سفره که خاص شراب بگسترانند و آلات می خوری و نقل بر آن قرار دهند:
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.
منوچهری.
و از وی (دامغان) دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. (حدود العالم).
، شال سر. (آنندراج). عمامه و مندیل و هرچه بر دور سر از شال و یا دیگر پارچه ها بوضع مخصوص پیچند. (ناظم الاطباء). دول بند. سب ّ. (دهار). سربند. سرپایان. صنع. (منتهی الارب). عصابه. (دهار). عطاف. (منتهی الارب). عمامه. مدماجه. مشمد. مشواذ. مشوذ. (دهار). مقعطه. مکوره. مکور. مندل. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: پریشان و زرتار از صفات آن، و گنبذ از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیچیدن و چیدن و آشفتن و پریشان شدن مستعمل است. (از آنندراج) : از ابله دستار و عمامۀ ابلی خیزد. (حدود العالم).
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
برآهیخت خفتان جنگ از تنش
کفن کرد دستار و پیراهنش.
فردوسی.
چون تو نشود هرکه به شغل تو زند دست
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار.
فرخی.
کس بود آنکه در آنوقت به نزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
به مستحقان ندهی از آنچه داری وباز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری.
آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار.
منوچهری.
غلامان و مقدمان محمودی متنکر بابارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128) .بر عادت روزگار گذشته قبای ساخته کرد و دستار نشابوری یا قاینی. (تاریخ بیهقی ص 152). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ... و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده. (تاریخ بیهقی ص 180). بوعلی بر استر بود بند در پای پوشیده و جبه ای عنابی سبز داشت و دستار خز. (تاریخ بیهقی ص 204). وی را دستارهای قصب و شارباریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). دیگر روز که بار داد با دستار سپید و قبای سفید بود. (تاریخ بیهقی ص 291). امیرنصر ابوالقاسم رادستاری داد. (تاریخ بیهقی ص 365).
دیو که باشد مگر آنکو به جهل
گوید شلوار ز دستار کن.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
گوید که نبود مر خراسان را
زین پیش چون من سری و دستاری.
ناصرخسرو.
گفته اند که اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز بوی دهی قیمت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169). لطف باری تعالی دررسید و آن محنت از گردن من بگردانید و دستار من وقایۀ جان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298).
خود کلاه و سرت حجاب تواند
تو میفزای بر کله دستار.
سنائی.
فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر. (چهار مقاله ص 59). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهار مقاله ص 64).
آفتاب خسروان را سایۀ دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس.
سوزنی.
دریغ غربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله و پیرهان و دستارم.
سوزنی.
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان.
خاقانی (دیوان ص 342).
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش.
خاقانی.
بدل معاینه آید مرا که دستاری
ز من یزید که این را بهای بازار است.
خاقانی (دیوان ص 842).
بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا.
خاقانی.
باد دستار مؤذن درربود
کعبتینی زآن میان بیرون فتاد.
خاقانی.
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کآنرا به بهین حلۀ آدم نفروشم.
خاقانی.
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیۀ سوداش دارم بر کتف.
خاقانی.
روز وغا نصرت از طرۀ دستار او
پرچم تعویذ بست بر علم افتخار.
خاقانی.
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته.
خاقانی.
باد سر زلفت از سرآغوش
دستار سر سران ربوده.
خاقانی.
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان.
خاقانی (دیوان ص 313).
دستار خز و جبۀ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوترست.
خاقانی.
دل هم بکله داری بر عشق سر اندازد
یعنی که چو سر کم شد دستار نیندیشد.
خاقانی.
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست.
خاقانی.
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش.
خاقانی.
خادم از خرمی این اخبار به عوض دستار، سر درمی اندازد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 20). خادم از شرف وصول آن یتیمۀ بحر معانی و تمیمۀ نحر معالی، منشور در سر دستار نهاد. (منشآت خاقانی ص 69). بنده از ورود این بشارت خواست که دستار براندازد، بل که سر دربازد. (منشآت خاقانی ص 77).
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هر سه سیاه.
نظامی.
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار.
نظامی.
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فروانداز دستار.
عطار.
گر خورده ایم انگور تو تو برده ای دستار ما.
مولوی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی.
بانگ میکرد و زار می نالید
کای دریغا کلاه و دستارم.
سعدی.
برآورد از طاق دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش.
سعدی.
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد برسرش.
سعدی.
که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سر گران.
سعدی.
خرد باید اندر سرمرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز.
سعدی.
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه است و ریشت حشیش.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی.
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان سعدی).
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماندو نه دستار.
حافظ.
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش.
حافظ.
ساقی مگر وظیفۀ حافظ زیاد داد
کآشفته گشت طرۀ دستار مولوی.
حافظ.
گر غرض معنی دستار به کسمه است ترا
نوخطان پیش که بندند چو کسمه دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب (از آنندراج).
اگرچه مستی حسن از سرش برده ست بیرون خط
ز پرکاری همان دستار را مستانه می پیچد.
صائب.
در حوزۀ تعلیم سخن جایزه دارد
زآن مرد که دستار هنر بسته سران را.
واله هروی (از آنندراج).
چه پروا دارد از شبهای تار عاشقان شوخی
که لبریز شفق گردیده از گل صبح دستارش.
فطرت (از آنندراج).
تا شود فرش زیارتگاه ارباب ریا
خویش رازاهد به زیر گنبد دستار بست.
غنی (از آنندراج).
هرکسی بندد به آئین دگر دستار را.
؟
دل که پاکیزه بود جامۀ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
؟
اجتلاء، برداشتن دستار را از پیشانی. أخزری، خزری، دستارها از ابریشم غاژ کرده. اشتیار، اعتماد، تشوذ، تکویر، تندل، دستار بر سر بستن. اقتعاط، دستار بستن بی تحت الحنک. اعتجار، دستار بی زیر حنک بستن. (از منتهی الارب). دستار دربستن. (تاج المصادر بیهقی). اکتیار، دستار بستن بر سر. (از منتهی الارب). تحنک، دستار با تحت الحنک بستن. تقدم، دستار بسر نهادن. (المصادر زوزنی). تلحی، دستار در سر بستن چنانک زیر زنخ درآری. (تاج المصادر بیهقی). تمدل، دستار بر سر پیچیدن. (از منتهی الارب). تندل، دستار در سر بستن. (المصادر زوزنی). جله، بلند کردن دستار را از پیشانی. (از منتهی الارب). عامه، پیچ دستار. عجره، هیئت بست دستار. (منتهی الارب). عمه، بندش دستار. (دهار). قفداء، دستار دنبال ناآراسته. (دهار). لوث، دستار پیچیدن. مسیح، ممسوح، دستار درشت و سطبر. (منتهی الارب). مشوذ، مقعطه، دستار بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). مندیل، دستار با ریشه. وغر، دستار بر سر کسی نهادن.
- دستار بر زمین زدن، کنایه از داد خود خواستن و عجز و الحاح کردن. (غیاث). عاجزنالی و دادخواهی. (آنندراج) :
تا گشودیم نظر رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم.
صائب (از آنندراج).
- به دستار بستن، بر عمامه نصب کردن:
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش بجای لاله به دستار بسته ام.
سعدی (از آنندراج).
- بر سر دستار بستن، بالای دستارقرار دادن:
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم
سر شوریدۀ منصور را بر دار می بستم.
صائب (از آنندراج).
- دستاربزرگ، قلتبان. (غیاث) (آنندراج) :
بابوی تو کوچک دل و دستار بزرگ است
آورده ای از پشت پدر شأن دیوثی.
شفائی (از آنندراج).
- دستار در گلو کردن، کنایه ازتظهیر و رسوا و بی حرمت کردن. (آنندراج) :
امرت به مصلحت قدمی گر به سنگ زد
دستار در گلوی قضا کرد روزگار.
عرفی.
صاحب آنندراج در مورد بیت فوق می نویسد: بعضی محققین میدانند که در این بیت به معنی بزور محکوم کردن است و حاصل معنی آنکه حکم تو هرجا از روی مصلحت قدم بر سنگ زد یعنی عزم راسخ نمود روزگار قضا را بزور بر همان پله آورد.
- دستار سر، عمامه و مندیل. (ناظم الاطباء).
- ، کفن. (ناظم الاطباء).
- دستار سیمابی، دستار سفید. (از آنندراج) :
ز فرق زنگی گریان فتد دستار سیمابی
چو باز آن رومی خندان نهد بر سر کلاه زر.
بدر چاپی (از آنندراج).
- ژولیده دستار و موی، با موی آشفته و عمامۀ درهم:
همی رفت ژولیده دستار و موی
سر دست شکرانه مالان به روی.
سعدی.
، غاشیه: گفت دستار دامغانی در بغل باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفۀ زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مسطار. مصطار. شرابی که از غایت قوت خورنده رابه زمین اندازد. (انجمن آرا) (آنندراج). خمر نارسیده. (مخزن الادویه). شراب تازه و ترش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خلاص و نجات و رستگاری و رهایی و آزادی. (ناظم الاطباء). نجات یافته و رهاشده، اگرچه این لفظ مخفف رستگار بنظر می آید ولیکن چنین نیست بلکه مرکب است از رست (مأخوذ از رستن) و لفظ آر به معنی آورنده و در پهلوی هم رستار بوده. (از فرهنگ نظام). مخفف رستگار است که خلاص و نجات باشد. (برهان) (آنندراج). رستگار. (ناظم الاطباء). مخفف رستگارباشد. (فرهنگ جهانگیری). رستگار باشد. (فرهنگ خطی). خلاص شونده. رستگار. (فرهنگ فارسی معین) :
گر همی گوید که یک بد را بدی هم یک دهد
باز چون گوید که هرگز بدکنش رستار نیست.
ناصرخسرو.
، سالم. (ناظم الاطباء) ، خیرخواه و نیک اندیش. (آنندراج) ، گروه آزاد. (ناظم الاطباء) ، نزد محققین صاحب دولتی است که زخارف دنیوی و تعلقات صوری و معنوی دامنگیر حال او نباشد. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مشتار. (برهان). گیاهی است دوائی که بوی خوش دارد و در غایت تلخی و آن را مروه نیز گویند. (جهانگیری). گیاهی است دوائی و بوی خوشی دارد و در غایت تلخی هم هست و آن را مرو گویند. (برهان). به هندی افسنتین است. (مخزن الادویه) :
اگر خواهی ز تب زنهار زنهار
کفی از داروی مستار دست آر.
ملامحمد تانیسری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جستان
تصویر جستان
جهنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ستر، پرده ها جمع ستر سترها پرده ها. یا استار کعبهء. پرده های کعبه. یا هتک استار. پرده دریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستار
تصویر بستار
سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستار
تصویر دستار
دستمال، شال، عمامه
فرهنگ لغت هوشیار
مرماخوز: اگر خواهی زتب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. (محمود تانیسری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستار
تصویر رستار
خلاص و نجات و رستگاری و رهائی و آزادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستار
تصویر رستار
((رَ))
رستگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستار
تصویر دستار
((دَ))
عمامه، پارچه ای که به دور سر پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستار
تصویر بستار
((بِ))
سست، نااستوار، گرفتار، گرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استار
تصویر استار
((اِ))
وزنی برابر چهار مثقال، یا چهار مثقال و نیم، استیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استار
تصویر استار
((اَ))
جمع ستر، پرده ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستار
تصویر هستار
موجود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستار
تصویر دستار
عمامه
فرهنگ واژه فارسی سره