جدول جو
جدول جو

معنی جبروت - جستجوی لغت در جدول جو

جبروت
عظمت، بزرگی، در تصوف عالمی که مجرد از ماده، صورت و زمان است، عالم قدرت و عظمت الهی، قدرت و سلطۀ همراه با سربلندی
تصویری از جبروت
تصویر جبروت
فرهنگ فارسی عمید
جبروت
کیا باد قدرت عظمت، عالم قدرت و عظمت الهی جهان برین مقابل ناسوت
تصویری از جبروت
تصویر جبروت
فرهنگ لغت هوشیار
جبروت
((جَ بَ))
قدرت و عظمت
تصویری از جبروت
تصویر جبروت
فرهنگ فارسی معین
جبروت
جلال، حشمت، دبدبه، شکوه، شوکت، کبریا، عالم علیا، جهان برین
متضاد: ناسوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عالم جبروت
تصویر عالم جبروت
در فلسفه و تصوف عالم مجرد از صورت و ماده و زمان، آنچه متعلق به معنی و حقیقت باشد، عالم ملائکه، عالم امر، عالم معنی، عالم ملکوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جبروز
تصویر جبروز
خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد و آن ها را مانند تیر می اندازد، جوجه تیغی
تشی، سیخول، زکاسه، سکاسه، رکاشه، اسگر، اسغر، سنگر، سگر، پهمزک، پیهن، بیهن، روباه ترکی، کاسجوک، قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
(لَ مِ جَ بَ)
عالم ذات قدیم را عالم جبروت گویند و عالم صفات حق را ملکوت نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقام ملائکه و عرش. (ناظم الاطباء) ، حالت بزرگی و تکبر، عالم عظمت و جلال اسمای صفات الهی، مرتبۀ وحدت که حقیقت محمدی است و تعلق به مرتبت صفات دارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
زمین خشک بی نبات، چیز اندک و حقیر، مرد درویش و محتاج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : لأن بدا خلق السربال سبروتا. (حریری) (از اقرب الموارد). رجوع به سبرت شود، غلام امرد. ج، سباریت سبار، و این جمع نادر است. (اقرب الموارد). کودک ساده زنخ. ج، سباریت، سباری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
ابن محمود جبروتی، مکنی به ابومحمد، ساکن مکه. علم و عبادت بدو بکمال رسید. وی بسال 962 هجری قمری وفات کرد و شیخ عبدالعزیز زمزمی قصیده ای در رثاء او سروده که مطلع آن این است:
ایها الغافل الغبی تنبه
ان بالنوم یقظه الناس اشبه.
در این قصیدۀ پنجاه ویک بیتی او را جامع علوم خوانده گوید پنجاه سال با او دوست بودم، و وی را به کنیت ابومحمد خطاب کرده است. رجوع به النورالسافر صص 253-255 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). درز. سبا. سباله. سبلتان. سبله. سبیل. سودل. شارب:
تیز در ریش و کفل در گه شد
خنده ها رفت بربروتانم.
مسعودسعد.
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب.
خاقانی.
خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود.
خاقانی.
قومی همه مرد لات و لوتند
باد جبروت در بروتند.
خاقانی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
تفث، آنچه محرم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صهب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب).
- از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن:
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.
نظامی.
- از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن:
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن.
سعدی (گلستان).
- باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت:
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان.
خاقانی.
تا چه خواهی کرد آن باد بروت
که بگیرد همچو جلادان گلوت.
مولوی.
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود.
- باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن:
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت.
جلال فراهانی.
بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان).
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت.
اوحدی.
- باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن:
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی براو خواند تموت.
مولوی.
- باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت:
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت.
مولوی.
و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود.
- بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن:
علم از این بارنامه مستغنی است
تو برو بر بروت خویش بخند.
سنائی.
فلکش گفت بر بروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند.
انوری.
نگر تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی.
شیخ محمود شبستری.
- بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن:
پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت
زآتش موسی فروریزد بروت.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) :
هرکه از ما بروت می تابد
ما به ریشش فراغتی داریم.
؟ (از آنندراج).
- بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا).
- بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن:
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار.
عطار.
- بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی:
با نرمی حشوهای شانت
برکنده قدر بروت قاقم.
انوری (از آنندراج).
سرمطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند.
عطار.
فلک را گوش سفتی نالۀ تیر
بروت مهر کندی برق شمشیر.
زلالی (از آنندراج).
- بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) :
شکوفه از تبسمهای شادی
بروت بادرا پنبه نهادی.
زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). برّ. برّ. و رجوع به بر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عالم الجبروت
تصویر عالم الجبروت
عالم جبروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عالم جبروت
تصویر عالم جبروت
جهان کیا باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبیل، موی پشت لب مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبروه
تصویر جبروه
کبر، سرکشی
فرهنگ لغت هوشیار
پشم و پنبه که درون لحاف و توشک کنند، هر چیز آکنده از پشم و پنبه مانند توشک و بالش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جباوت
تصویر جباوت
جمع کردن باج و خراج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبروت
تصویر سبروت
ریدک مکیاز، نیازمند درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبرت
تصویر جبرت
سلطه و عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبغوت
تصویر جبغوت
((جَ))
پشم و پنبه که درون لحاف و ت وشک کنند، هرچیز آکنده از پشم و پنبه مانند توشک و بالش، جغبوت، جغبت، چغبت، چغبوت، چبغوت، چبغت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بروت
تصویر بروت
((بُ))
سبیل، مجازاً کبر و غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلال و جبروت
تصویر جلال و جبروت
فر و شکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
سبلت، سبیل، شارب
متضاد: ریش، محاسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند بروت او دراز شده، دلیل که او قوتی بود. اگر بیند کسی بروت او را بر کند، دلیل که با کسی خصومت کند. اگر بیند بروتش سفید شده بود، دلیل که از کار ناکردنی بازایستد. اگر بیند او را بروت بود، اگر دراز بود، دلیل بر غم و اندوه است و اگر اندک بود، دلیل بر عز و جاه و مراد کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب