جدول جو
جدول جو

معنی جافروا - جستجوی لغت در جدول جو

جافروا
از بادهای محلی در منطقه هزار جریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افروز
تصویر افروز
(دخترانه)
ریشه افرختن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامروا
تصویر کامروا
(پسرانه)
آنکه خواسته و آرزویش رسیده است، موفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناپروا
تصویر ناپروا
بی التفات، بی میل، سراسیمه، بی ترس، بی پروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارروا
تصویر کارروا
نافع و سودمند جهت پیشرفت کار، شایسته و سزاوار برای کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافرون
تصویر کافرون
صد و نهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۹ آیه، جحد، عباده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامروا
تصویر کامروا
کسی که به مراد و مقصود خود رسیده، کسی که به کام دل زندگی کند، کامیاب، خوشبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بافروغ
تصویر بافروغ
روشن، تابناک
فرهنگ فارسی عمید
آلفرد، معدن شناس فرانسوی، مولد ماکن، (1863-1948 میلادی)، وی منشی دائمی آکادمی علوم بود
ژان فرانسوا دو، عضوکنوانسیون فرانسه، مولد ’پن ادمه’ (1754-1794 میلادی)
سیلوستر فرانسوا، ریاضی دان فرانسوی، مولد پاریس (1765-1843 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ کافردر حالت رفعی: قل یا ایهاالکافرون. (قرآن 1/109)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود. (فرهنگ نظام). مقابل کام کش. (از آنندراج). برخورنده و متمتع. (ناظم الاطباء). کامیاب. کامران. نیکبخت. پیروز:
خجسته بادت و فرخنده و مبارک باد
نواز و خلعت و تشریف شاه کامروا.
؟
خدایگان جهان شادکام و کامروا
کمینه چاکر بر درگهش دو صدهوشنگ.
فرخی.
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.
فرخی.
بدولت و سپه و ملک خویش کامروا
ز نعمت و ز تن و جان خویش برخوردار.
فرخی.
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بیعدد و مملکتش بی انداز.
فرخی.
همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور سلطان معظم فرخ زاد فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109).
شاه مسعود براهیم که در ملک جهان
خسرو نافذحکم و ملک کامرواست.
مسعودسعد.
- کامروا بودن، بر مراد و آرزو کامیاب بودن. پیروز و موفق بسر بردن. در عیش و عشرت زیستن:
از آن پس دژ و گنج ومردم تراست
برین نامور بوم کامت رواست.
فردوسی.
دلشاد زی و کامروا باش و ظفریاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار.
فرخی.
کامروا باد و نرم گشته مر او را
چرخ ستمکاره و زمانۀ وارون.
فرخی.
دلشاد زی و کامروا باش و طرب کن
با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار.
فرخی.
پاینده باد و کامروا باد و شاد باد
آن شادیی که میل ندارد بهیچ غم.
فرخی.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی، که دل را هواست.
اسدی.
بزرجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: ’سحرخیز باش تا کامروا باشی’. (مرزبان نامه).
در روزگار کامروا باد و شادخوار
شاه ملوک، صدر سلاطین روزگار.
مختاری
لغت نامه دهخدا
(کارْ، رَ)
نافع و سودمند وبکار و شایسته و سزاوار برای کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسم یونانی فیروزج است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
افروزان. (ناظم الاطباء). رجوع به افروزان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
به لغت مردم اصفهان: صبر زرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
مرکّب از: با + فروغ، روشن. تابناک. نورانی:
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان با فروغ.
مولوی.
همچو وعده مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فِ)
سورۀ صد و نهمین از قرآن و تعداد آیات آن شش است، و چنین آغاز میشود: قل یا ایهاالکافرون
لغت نامه دهخدا
پل، معروف به ژاکوب کتاب دوست، نویسندۀ فرانسوی، مولد پاریس (1806 - 1884م،)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
مقابل دروا. رجوع به دروا شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
بی التفات. بی رغبت. بی میل. (از برهان قاطع). لاابالی. (انجمن آرا). بی خبر. غافل. (ناظم الاطباء). بی توجه. بی التفات. سست انگار، بی ترس و بیم. (برهان قاطع). بی بیم. (انجمن آرا). بیباک. بی اندیشه. (آنندراج). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب:
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.
امیرخسرو.
هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود.
اسیری لاهیجی.
، سرآسیمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. (برهان قاطع). بی طاقت. (انجمن آرا). آشفته. حیران. سرگشته. (ناظم الاطباء). سرآسیمه، مقابل پروا به معنی فراغت. (از معیار جمالی). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان:
قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.
امیرمعزی.
بود نقاش قضادر شجرت متواری
بود فراش صبا در چمنت ناپروا.
انوری.
تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست.
انوری.
پرتو خورشید چون پیدا شود
ذرۀ سرگشته ناپروا خوش است.
عطار.
یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت
وین دل سوخته پروانۀ ناپروا بود.
حافظ.
پناه ملک سلیمان شهنشه ایران
که آسمان ز معالی اوست ناپروا.
معیار جمالی.
، بی دانش. (برهان قاطع). بی اندیشه. بی فکر. (ناظم الاطباء) ، بدون قصد و اراده. ناتوان. سست، مشغول و همیشه در کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زبد البحیره، ادراقیس، ادرقیون، ادرقی
لغت نامه دهخدا
کسی که بمراد و مقصود رسیده آنکه بکام دل زندگی کند کامیاب مقابل نا کام: (نا کسان پیشگاه و کامروا فاضن دور مانده وین عجب است) (جامع الحکمتین)، عیاش
فرهنگ لغت هوشیار
دروندان بیدینان ناگروایان پوشانندگان، جمع کافر در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه خار داری است از تیره مرکبان که شبیه کنگراست. توضیح در بعضی کتب تافروت را مرادف با کنگر و انواع آن دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
شادمان شوید (فعل جمع مذکرامر حاضر از فرح) شادمان شوید، شاد باشید، (الصلا ای لطف افرحوا الباای قهربینان اترحوا، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جانفرسا
تصویر جانفرسا
جان فرسانده عذاب دهنده روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بافروغ
تصویر بافروغ
روشن، تابناک، نورانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناپروا
تصویر ناپروا
بی رغبت، بی میل، بی التفات، غافل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادروا
تصویر وادروا
((دَ))
بادربا، نانخورش، جایی که در آن نانخورش فراوان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارروا
تصویر کارروا
((رَ))
شایسته، سزاوار، نافع، سودمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامروا
تصویر کامروا
((رَ))
برخوردار، متمتع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جانفرسا
تصویر جانفرسا
((فَ))
جان فرساینده، خسته کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نا روا
تصویر نا روا
غیر مجاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
غیرمجاز، حرام، ناحق، مذموم
فرهنگ واژه فارسی سره
بختیار، شادکام، کامجو، کامران، کامکار، کامیاب، موفق
متضاد: ناکام، نامراد
فرهنگ واژه مترادف متضاد