جدول جو
جدول جو

معنی ثوابکار - جستجوی لغت در جدول جو

ثوابکار
کسی که عمل خیر انجام می دهد، نیکوکار
تصویری از ثوابکار
تصویر ثوابکار
فرهنگ فارسی عمید
ثوابکار
(ثَ)
کسی که عمل نیکو و خیر کند
لغت نامه دهخدا
ثوابکار
کرفه کار نیکوکار کسس که عمل نیکو و خیر کند
تصویری از ثوابکار
تصویر ثوابکار
فرهنگ لغت هوشیار
ثوابکار
کرفه گر
تصویری از ثوابکار
تصویر ثوابکار
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوارکار
تصویر سوارکار
کسی که در اسب سواری چابک و ماهر باشد، چابک سوار، اسب سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
بدکار، بدکردار، بی حاصل، بی فایده، بیکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
سهل انگار، بی مبالات
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
آنکه در امری اخلال کند
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
نیکوئی و عمل در خور پاداش نیک
لغت نامه دهخدا
پالیز، فالیز، و زمینی که در آن خربزه و هندوانه و جز آن کشته اند، (ناظم الاطباء)، یک قطعه از باغ و خانه محقر، (ناظم الاطباء)، رجوع به وارگارشود، گیاهی که ساقۀ آن افراخته و راست نباشد مانند خیار و خربزه و کدو و هندوانه و جز آن، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از ورکار است، رجوع به ورکار شود، رزستان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دم دست و نزدیک و مشرف، در حال حرکت، عازم و آماده برای کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
آنکه کار صواب کند. مصیب. مقابل گناهکار. رجوع بصواب شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) :
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی (دیوان ص 41).
دزدی ای نابکار چون غیله
روی چونانکه پخته تفشیله.
منجیک.
بگفتش که ای بدرگ نابکار
ترا با سر تخت شاهی چه کار.
فردوسی.
غمین گشت بد گوهر نابکار
ز گفت کلاهور برگشته کار.
فردوسی.
به قیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بندۀ نابکار
گریزان برفته ست از این مرز و بوم
نباید که آرام گیرد بروم.
فردوسی.
و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی).
دریغ این قد و قامت مردمی
بدین راستی بر تو ای نابکار.
ناصرخسرو.
دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت).
بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف
گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار.
انوری.
آن ز خری می کند نه از ره دانش
ای تو کم خصم نابکار گرفته.
مجیر بیلقانی.
ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158).
یاران غم روزگار بینید
وین محنت نابکار بینید.
نظامی.
چون شدی در خوی دیوی استوار
میگریزد از تو دیو ای نابکار.
مولوی.
روستائی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست.
سعدی.
، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار:
از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار
از این پس که خواند مرا شهریار.
فردوسی.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوکواران.
(ویس و رامین).
چو در خفیه بد باشی و نابکار
چه سود آب ناموس بر روی کار.
سعدی.
، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب:
بپرهیزاز اندیشۀ نابکار
ز ما برنگردد بد روزگار.
فردوسی.
سرانجام ز اندیشۀ نابکار
شوی زین جهان کور و بیچاره وار.
فردوسی.
به رای و به اندیشۀ نابکار
کجا بازگردد بد روزگار.
فردوسی.
، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک:
فراوان غریوید و نالید زار
از آن خواب واژونۀ نابکار.
(یوسف و زلیخا).
، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف:
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار.
فردوسی.
چنین گفت خسرو که از ترس کار
نباید سخن گفتن نابکار.
فردوسی.
به انبوه لشکر به جنگ اندرآر
سخن بگسل از گفتۀ نابکار.
فردوسی.
به رستم چنین گفت اسفندیار
که تا چند گوئی همی نابکار.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سلۀ نابکار افکنند.
فردوسی.
ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
عمل و کیفیت صوابکار. نیکوکاری. مقابل گناهکاری. رجوع به صواب شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
عجول. کرمند. عاجل. کسی که از روی عجله کاری کند. خدب. (منتهی الارب). قلقل. (منتهی الارب). شتابنده و ساعی. (ناظم الاطباء) :
شتابکارتر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه.
فرخی.
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر.
فرخی.
صمکیک، احمق شتابکار. مرقدی ̍، مرد شتابکار. مشیع، مرد شتابکار. لواهس، شتابکاران. (از منتهی الارب) ، بی وقار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرد دانا بشیوه های سواری. مجرب در سواری. ماهر در سواری اسب و فنون آن. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در فن سواری ماهر باشد و آنرا در عرف حال چابک سوار گویند و بتازی رائض خوانند. (آنندراج). اسوار. سوارکار نیکو. (منتهی الارب). فارس:
همیشه دیده بخوبان گلعذارم من
سمند عمر بتان را سوارکارم من.
محمد سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسرساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکر بیشمار
طلایه چرا شد چنین خوارکار؟
فردوسی.
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوبست بردباری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از روبکار
تصویر روبکار
دم دست و نزدیک و مشرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
شریر، بی آئین، اوباش، بدکار و بدکردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوابکاری
تصویر صوابکاری
عمل و کیفیت صوابکار درستکاری نیکو کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابکار
تصویر شتابکار
عجول، عاجل، عجله کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
مساهل، سهل انگار
فرهنگ لغت هوشیار
ستون پنجمی مورد جنیتار، ویرانگر موتک آنکه خراب کند (امور یا ساختمانها را) کسی که موجب تخریب شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوابکار
تصویر صوابکار
درستکار راستکردار آنکه کار صواب کند درستکار نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثوابکاری
تصویر ثوابکاری
نیکویی عمل در خور پاداش نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثواب کاری
تصویر ثواب کاری
نیکویی، عمل درخور پاداش نیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابکار
تصویر نابکار
((بِ))
بدکردار، بدکار، بی حاصل، بی فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثواب کار
تصویر ثواب کار
((ثَ))
کسی که عمل نیکو و خیر کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارکار
تصویر وارکار
جالیز، کلبه ای محقر در باغ و جالیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
((خا))
آسانگیر، سهل انگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوابار
تصویر هوابار
آتمسفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چوبکار
تصویر چوبکار
نجار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ثوابکاران
تصویر ثوابکاران
کرفه گران
فرهنگ واژه فارسی سره
امردباز، بچه باز، غلام باره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدخواه، بدکاره، بدکردار، شریر، فاجر، فاسق
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد