پالیز، فالیز، و زمینی که در آن خربزه و هندوانه و جز آن کشته اند، (ناظم الاطباء)، یک قطعه از باغ و خانه محقر، (ناظم الاطباء)، رجوع به وارگارشود، گیاهی که ساقۀ آن افراخته و راست نباشد مانند خیار و خربزه و کدو و هندوانه و جز آن، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از ورکار است، رجوع به ورکار شود، رزستان، (ناظم الاطباء)
پالیز، فالیز، و زمینی که در آن خربزه و هندوانه و جز آن کشته اند، (ناظم الاطباء)، یک قطعه از باغ و خانه محقر، (ناظم الاطباء)، رجوع به وارگارشود، گیاهی که ساقۀ آن افراخته و راست نباشد مانند خیار و خربزه و کدو و هندوانه و جز آن، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از ورکار است، رجوع به ورکار شود، رزستان، (ناظم الاطباء)
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی (دیوان ص 41). دزدی ای نابکار چون غیله روی چونانکه پخته تفشیله. منجیک. بگفتش که ای بدرگ نابکار ترا با سر تخت شاهی چه کار. فردوسی. غمین گشت بد گوهر نابکار ز گفت کلاهور برگشته کار. فردوسی. به قیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بندۀ نابکار گریزان برفته ست از این مرز و بوم نباید که آرام گیرد بروم. فردوسی. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی). دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو ای نابکار. ناصرخسرو. دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت). بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار. انوری. آن ز خری می کند نه از ره دانش ای تو کم خصم نابکار گرفته. مجیر بیلقانی. ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158). یاران غم روزگار بینید وین محنت نابکار بینید. نظامی. چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو ای نابکار. مولوی. روستائی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست. سعدی. ، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار: از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار از این پس که خواند مرا شهریار. فردوسی. چو بیند جامه های سخت نیکو بگوید هر یکی را چند آهو که زرد است این سزای نابکاران کبود است این سزای سوکواران. (ویس و رامین). چو در خفیه بد باشی و نابکار چه سود آب ناموس بر روی کار. سعدی. ، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب: بپرهیزاز اندیشۀ نابکار ز ما برنگردد بد روزگار. فردوسی. سرانجام ز اندیشۀ نابکار شوی زین جهان کور و بیچاره وار. فردوسی. به رای و به اندیشۀ نابکار کجا بازگردد بد روزگار. فردوسی. ، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک: فراوان غریوید و نالید زار از آن خواب واژونۀ نابکار. (یوسف و زلیخا). ، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف: هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار. فردوسی. چنین گفت خسرو که از ترس کار نباید سخن گفتن نابکار. فردوسی. به انبوه لشکر به جنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چند گوئی همی نابکار. فردوسی. بفرمود تا تیغها بشکنند بدان سلۀ نابکار افکنند. فردوسی. ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
بدکردار. (آنندراج) (انجمن آرا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. (ناظم الاطباء). شخص بدکردار. محروض. خانع. جواظ. دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : بدان تا بدانستی آن نابکار که گردن نیازد ابا شهریار. دقیقی (دیوان ص 41). دزدی ای نابکار چون غیله روی چونانکه پخته تفشیله. منجیک. بگفتش که ای بدرگ نابکار ترا با سر تخت شاهی چه کار. فردوسی. غمین گشت بد گوهر نابکار ز گفت کلاهور برگشته کار. فردوسی. به قیصر یکی نامه از شهریار نویسد که این بندۀ نابکار گریزان برفته ست از این مرز و بوم نباید که آرام گیرد بروم. فردوسی. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از کرد و عرب. (تاریخ بیهقی ص 527). اگر این حادثۀ بزرگ مرگ پدرش نیفتادی اکنون به بغداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. (تاریخ بیهقی). دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو ای نابکار. ناصرخسرو. دختر ترااز این نابکار بازستدم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت (پیغمبر) تجّار فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای سعادت). بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف گردنکشی به پیش گرفتی تو نابکار. انوری. آن ز خری می کند نه از ره دانش ای تو کم خصم نابکار گرفته. مجیر بیلقانی. ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158). یاران غم روزگار بینید وین محنت نابکار بینید. نظامی. چون شدی در خوی دیوی استوار میگریزد از تو دیو ای نابکار. مولوی. روستائی چو خر برفت از دست گفت ای نابکار صبرم هست. سعدی. ، فاجر. (نصاب). زن نابکار، فسادی. بلایه. (فرهنگ اسدی). فاسق. زناکار: از ایندو (سیاوش و سودابه) یکی گر شود نابکار از این پس که خواند مرا شهریار. فردوسی. چو بیند جامه های سخت نیکو بگوید هر یکی را چند آهو که زرد است این سزای نابکاران کبود است این سزای سوکواران. (ویس و رامین). چو در خفیه بد باشی و نابکار چه سود آب ناموس بر روی کار. سعدی. ، بد. نکوهیده. زشت.ناصواب: بپرهیزاز اندیشۀ نابکار ز ما برنگردد بد روزگار. فردوسی. سرانجام ز اندیشۀ نابکار شوی زین جهان کور و بیچاره وار. فردوسی. به رای و به اندیشۀ نابکار کجا بازگردد بد روزگار. فردوسی. ، زشت. نادلپسند. موحش. وحشتناک: فراوان غریوید و نالید زار از آن خواب واژونۀ نابکار. (یوسف و زلیخا). ، آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). بی فایده. بی حاصل.ناسودمند. (ناظم الاطباء). آنچه به درد نخورد و بکارنیاید. (فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بیهوده. بی مصرف: هنر بهتر از گفتن نابکار که گیرد ترا مرد داننده خوار. فردوسی. چنین گفت خسرو که از ترس کار نباید سخن گفتن نابکار. فردوسی. به انبوه لشکر به جنگ اندرآر سخن بگسل از گفتۀ نابکار. فردوسی. به رستم چنین گفت اسفندیار که تا چند گوئی همی نابکار. فردوسی. بفرمود تا تیغها بشکنند بدان سلۀ نابکار افکنند. فردوسی. ثقل و مردمی که نابکار است بابنه ها رها کرده. (تاریخ بیهقی ص 465). و سخت آسان است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه سیستان گیرم... که آنجا قومی اند نابکار و بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشیم. (تاریخ بیهقی). بُنه ها رادر میان بیابان مرو فرستادند با سوارانی که نابکارتر بودند. (تاریخ بیهقی ص 553)، بی کار. کسی که صنعت و پیشه ای ندارد. آواره و هرزه گرد. تنبل وبی عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب الاسماء). غیر عامل. عمل نکننده، رفیق و مصاحب ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء)
عجول. کرمند. عاجل. کسی که از روی عجله کاری کند. خدب. (منتهی الارب). قلقل. (منتهی الارب). شتابنده و ساعی. (ناظم الاطباء) : شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر. فرخی. صمکیک، احمق شتابکار. مرقدی ̍، مرد شتابکار. مشیع، مرد شتابکار. لواهس، شتابکاران. (از منتهی الارب) ، بی وقار. (ناظم الاطباء)
عجول. کرمند. عاجل. کسی که از روی عجله کاری کند. خَدِب. (منتهی الارب). قُلقُل. (منتهی الارب). شتابنده و ساعی. (ناظم الاطباء) : شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر. فرخی. صَمَکیک، احمق شتابکار. مَرقِدی ̍، مرد شتابکار. مُشَیَع، مرد شتابکار. لَواهِس، شتابکاران. (از منتهی الارب) ، بی وقار. (ناظم الاطباء)
مرد دانا بشیوه های سواری. مجرب در سواری. ماهر در سواری اسب و فنون آن. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در فن سواری ماهر باشد و آنرا در عرف حال چابک سوار گویند و بتازی رائض خوانند. (آنندراج). اسوار. سوارکار نیکو. (منتهی الارب). فارس: همیشه دیده بخوبان گلعذارم من سمند عمر بتان را سوارکارم من. محمد سعید اشرف (از آنندراج)
مرد دانا بشیوه های سواری. مجرب در سواری. ماهر در سواری اسب و فنون آن. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در فن سواری ماهر باشد و آنرا در عرف حال چابک سوار گویند و بتازی رائض خوانند. (آنندراج). اسوار. سوارکار نیکو. (منتهی الارب). فارس: همیشه دیده بخوبان گلعذارم من سمند عمر بتان را سوارکارم من. محمد سعید اشرف (از آنندراج)
لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت چنین گفت پس با پسرساوه شاه که این بدگمان مرد چون یافت راه شب تیره و لشکر بیشمار طلایه چرا شد چنین خوارکار؟ فردوسی. تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاری خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری. منوچهری
لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت چنین گفت پس با پسرساوه شاه که این بدگمان مرد چون یافت راه شب تیره و لشکر بیشمار طلایه چرا شد چنین خوارکار؟ فردوسی. تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاری خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری. منوچهری