جدول جو
جدول جو

معنی ثفاء - جستجوی لغت در جدول جو

ثفاء
(ثُفْ فا)
به لغت عبرانی اسم خردل سفید و حرف بابلی است. رشاد. حب الرشاد. تخم سپندان. سپندان خرد. سپندان خوش. سپندان سپید. پاسپندان گنده. تخم تره تیزک است و استرخای جمیع اعضاء را نافع است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جفاء
تصویر جفاء
هر چیزی که نفع و فایده نداشته باشد، بیهوده، باطل، خار و خاشاک، کف آب، غش، برای مثال بهر آن است این ریاضت واین جفا / تا برآرد کوره از نقره جفا (مولوی - ۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفاء
تصویر رفاء
اتفاق، پیوستگی، سازگاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفاء
تصویر رفاء
رفوگر، رفو کننده
فرهنگ فارسی عمید
(ثُفْ فا ءَ)
یکی ثفّاء
لغت نامه دهخدا
(ثُدْ دا)
گیاهی است و در بیخ آن طرثوث می روید. (منتهی الارب). ثداه یکی ثداء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
کاتبه. زنی از خوش نویسان معروف و او جاریۀ ابن فیوما و از شاگردان اسحاق بن حماد است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ابن احمد بن محمد. محدث است. محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
آفرین. سخن نیکو. کلام جمیل. تمجید. تعریف. تحسین:
ز دیدار رستم بجا ماندند
ز دورش فراوان ثنا خواندند.
فردوسی.
حسن سلیمان پیش امیر آمد و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمۀ طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. (تاریخ بیهقی).
محال باشد اگر مر کریم را بطمع
ثنای بی خردان و لئام باید کرد.
ناصرخسرو.
چو تو ز جهان یافتی بقا را
پس چون که جهان در خور ثنا نیست.
ناصرخسرو.
اگر بر خاک افلاطون بخوانند
ثنا خواند مرا خاک فلاطون.
ناصرخسرو.
دلخواه تر ثناها آن است که بر زبان گزیدگان و اشراف رود. (کلیله و دمنه). شیر... جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود. (کلیله و دمنه). چون بخواند همگان خیره بماندند و برزویه را ثناها خواندند. (کلیله و دمنه) ، مدح. مدیحه. وصف بمدح. منقبت. ستایش بمدح باشد یا ذم یا خاص است به مدح و در فارسی با کردن وهم گفتن و گستردن صرف شود:
زمین بوس کرد و ثنا گسترید
بدانسان که او را سزاوار دید.
فردوسی.
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آئین و رای ورا.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک شاه جهان
ثنا کرد بر شاه پیر و جوان.
فردوسی.
دگر نخواهم گفتن همی ثنای و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
از پی خرمی باغ ثنا
باز باران جود گشت مقیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از گنج بازیافته ص 99).
ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفی است
چون زی شما سزای جفا و هجا شدم.
ناصرخسرو.
جز پرستندۀ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم.
ناصرخسرو.
چو نیکی کند با تو بر خویشتن
همی خواند از تو ثناهای خود.
ناصرخسرو.
هر ثنائی که گویم از پس این
تازی و پارسی ترا باشد.
مسعودسعد.
جستن راه خدمت سامیش
جز بوجه ثنا خطا باشد.
مسعودسعد.
اگر مملکت را زبان باشدی
ثناگوی شاه جهان باشدی
ز صد داستان کان ثنای تو است
همانا که یک داستان باشدی.
(از کلیله و دمنه).
بارها بر سر جمع و ملأ با او ثناها گفته ام. (از کلیله و دمنه).
شنو دعای مرا پس بخوان ثنای مرا
که نام محتشمان را ثنا کند معروف.
ادیب صابر.
ثنا کنیم ترا و تو بهتری ز ثنا
هر آینه شرف سر فزون بود ز افسر.
ادیب صابر.
پس از این همه مناقب خجلم خجل پشیمان
که ثنای خویش گفتن بود از تهی میانی.
نظامی.
یکی از شعراء پیش امیر دزدان رفت وثنا بر او بگفت. (گلستان سعدی).
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر آن را گویم که در سزای ثناست.
؟
، حمد. محمدت. شکر. سپاس:
سخاوت نشان گر ثنا بایدت
که بار درخت سخاوت ثناست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی صص 75-74).
به از بر درخت سخاوت ثنا
بگیتی درختی و باری کجاست
که در جمعات و اعیاد در آن ثناء باری عزاسمه می گویند. (کلیله ودمنه). سپاس و حمد و ثنا و شکر مرآفریدگار را عزاسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را بجمال عدل و رأفت... آراسته گردانید. (کلیله و دمنه). از تقریر شکر و ثنا... بپرداختند. (کلیله و دمنه).
هرچ از تو عطا به بنده آید
از بنده بتو ثناست پاداش.
سوزنی.
زبان او را از ثنای خدا وسیف و سنان وی را از غزو با اعدا مهمل گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی).
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا.
سعدی.
تحفۀ دولت ابو رشد رشید آنکه فلک
خواهدی تا کند او را ز پی جود ثنا
؟
، درود:
ثنا باد بر جان پیغمبرش
محمد فرستادۀ بهترش.
اسدی.
، دعا:
پر از مهر دلها زبان پرثنا
که جاوید بادا چنین پادشا.
فردوسی.
قوم از آن خلوت باز گشتند با ثنا و دعا که خواجه را گفتند. (تاریخ بیهقی). همه خواجه احمد را ثنا گفتند و وی را بدرود کردند. (تاریخ بیهقی). گاو دعا و ثنا کرد. (کلیله و دمنه).
از چو من کس در این چنین جائی
چه بود نیز جز دعا وثنا.
، ذکر جمیل. ذکر حسن: و ثواب و ثناء آن ایام میمون ملک را مدخر شود. (کلیله و دمنه). ج، اثنیه، روشنائی، مهتر، در نزد محدثین مخفف ورمز، حدّ ثنا، و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ثناء. بالمدّ هو ذکر ما یشعر بالتعظیم و قد یطلق علی الاتیان بما یشعر بالتعظیم. فقیل انّه حقیقه فیهما. و قیل فی الاول فقط و اما فی الثانی فمجاز مشهور. کذا ذکر عبدالعلی البیرجندی فی حاشیه الچغمینی. والمعنی الثانی اعم لاختصاص الاول باللسان بخلاف الثانی و المعتبر عندالبلغاء فی الثناء ان یذکر فی النظم، کما فی جامع الصنایع. فالثناء بمعنی الاول اعم مطلقا من الحمد لانّه عباره عن ذکر ما ینبئی عن تعظیم المنعم علی قصد التعظیم و الثناء یطلق عن قصد التعظیم. و کذا بالمعنی الثانی لانه اعم من الاول و الاعم من الاعم من الشی ٔ اعم ّ من ذلک الشی ٔ و الثناء بالمعنی الاول اعم ّمن وجه من الشکر لانه عباره عن فعل ما ینبئی عن تعظیم المنعم بازاء النعمه سواء کان باللسان او بالجنان او الارکان و الثناء مختص باللسان لکنه عام بحیث انّه بازاء النعمه او غیرها مثل نسبه الحمد الی الشکر. فالثناء بالمعنی الاول و کذلک الحمد اعم من الشکر باعتبار المتعلق و اخص باعتبار المورد و الشکر بالعکس: والثناء بالمعنی الثانی اعم ّ مطلقا من الشکر لانه غیر مختص بالنعمه. هکذا یفهم من المطول و حواشیه
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
رسن از پشم یا موی یا از غیر آن. ثنایه. قاتمه، هر تاهی از رسن. لا. تو، پای بند یا زانو بند شتر، دوم، ثناء دار، پیش در سرای و صحن خانه. فناء آن، جمع واژۀ ثنی، شتران نر در سال ششم درآمده
لغت نامه دهخدا
(نُ کَ دَ)
دودو: جاؤوا ثناء ثناء، یعنی اثنین اثنین یا ثنتین ثنتین، آمدند دو دو. دوگان دوگان. دوپاره
لغت نامه دهخدا
(ثَفْ فا)
پاردم گر
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
سنگ زیرین آسیا، ابریق، سفره ای که زیر دستاس باز افکنند. آسیاروب. ج، أثفله
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
اشتر دیررو و کاهل. گران رو از شتران و جز آن، ابریق. ج، ثفل
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
سنگ زیرین آسیا. سنگ زیرین دستاس
لغت نامه دهخدا
(ثَطْ طا)
زن پست سرین، عنکبوت. تننده. کارتنک، جانوری است کوچک سخت گزنده
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
برای دیگ دیگپایه کردن. ایثاف. تأثیف. توثیف
لغت نامه دهخدا
وفاء در فارسی توز توزش درست پیمانی پیمانداری ویدایی، دوستی مهر ورزی، انجام یابندگی، پیمان، دراز در تازی چون گفته شود مات و انت بوفاء آرش پارسی این است که او مرد زندگی تو دراز باد بسر بردن عهد و پیمان مقابل غدر، انجام پذیرفتن، بسر بردگی عهد و قول مقابل غدر، انجام یابندگی، دونستی صمیمیت مقابل جفا: (ای دل چه اندیشیده ای در غدرآن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا ک) (دیوان کبیر) -6 پیمان عهد. یا وفای عهد. بسر بردن عهد و پیمان: (بروی خوب و خلق خوش و... علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است)
فرهنگ لغت هوشیار
پنهانی، پوشیدگی، بطور مخفیانه، پوشیده شدن، نهفته گشتن، پوشیدگی نهانی نهفتگی مقابل ظهور
فرهنگ لغت هوشیار
سازواری، آشتی دادن، بر چسبانگی، درزدوزی درزگیری از ریشه یونانی درزگیر درز دوز رفوگر رفو کننده. پیوستگی اتفاق سازواری سازگاری
فرهنگ لغت هوشیار
مالدار شدن، توانگری، توانگر شدن، بی نیاز شدن، افزودن (مال و مردم و مانند آن)، بسیار مال گردانیدن، بسیاری مال توانگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثفال
تصویر ثفال
سنگ زیرین آسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثطاء
تصویر ثطاء
تننده جولاهه
فرهنگ لغت هوشیار
بیهوده، باطل، خاشاک رود آورد، بر زمین زدن، سرگردانی، آزار دلازاری، ستم -1 آزردن جور کردن، ستم کردن، بیوفایی کردن، بیمهری کردن، جور ظلم، بیوفایی بیمهری. -1 بر زمین زدن، انداختن، کفک انداختن دیگ، بیرون دادن، زر و نقره و مانند آن، خاشاک رودآورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاء
تصویر حفاء
پا پیروس، لوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفاء
تصویر سفاء
برید گی شیر ماده شتر دارو
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ناچیز، اندک، رخت کالا که بر زمین افتاده ستبران: زن، ران ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
نیست شدن، خاک، باران، سپیدک بر سیاهی چشم، پوشیدگی، نا پدیدگی، بر افتادن آسا بر افتادن دات (قانون) به خودی خود و به شوه بیکار ماندن آن، کهنه مان ها ویرانه ها، جمع عفا، کره خران کرک شتر، پر شتر مرغ، موی انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفاء
تصویر کفاء
مثل و نظیر، همتا و برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفاء
تصویر کفاء
((کَ))
پاداش، جزا، نظیر، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفاء
تصویر صفاء
((صَ))
پاک و بی غش شدن، پاکیزگی، خلوص، یکرنگی، خوشی، طراوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاء
تصویر رفاء
((رَ))
پیوستگی، سازگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفاء
تصویر رفاء
((رَ فّ))
رفوگر، رفوکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفاء
تصویر خفاء
((خَ))
پوشیدگی، نهانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفاء
تصویر حفاء
((حَ))
پاپیروس، لوئی
فرهنگ فارسی معین