لفاء. بازکردن پوست آن را و برهنه نمودن و بازگشادن، بازکردن باد ابر را از هوا، بازکردن گوشت از استخوان. (منتهی الارب). گوشت از استخوان و پوست از چوب بازکردن. (تاج المصادر) ، به عصا زدن، زدن، برگردانیدن و مایل کردن از رأی کسی را، غیبت کردن، دادن حق کسی را، باقی ماندن. لفی ٔ، باقی ماند. (منتهی الارب). لفی ٔ الشی ٔ و لفاً، بقی . (اقرب الموارد)
لفاء. بازکردن پوست آن را و برهنه نمودن و بازگشادن، بازکردن باد ابر را از هوا، بازکردن گوشت از استخوان. (منتهی الارب). گوشت از استخوان و پوست از چوب بازکردن. (تاج المصادر) ، به عصا زدن، زدن، برگردانیدن و مایل کردن از رأی کسی را، غیبت کردن، دادن حق کسی را، باقی ماندن. لَفِی َٔ، باقی ماند. (منتهی الارب). لفی ٔ الشی ٔ و لفاً، بقی َ. (اقرب الموارد)
نزدیک کرانه کردن کشتی را، رفا السفینه رفاً، رفو کردن جامه را و پیوستن و نیکو کردن دریدگی و بریدگی آن را، رفا الثوب. و یقال: من اغتاب خرق و من استغفر رفاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیوستن و نیکو کردن بریدگی و دریدگی جامه و غیرهم. (مهذب الاسماء). رفو کردن. (تاج المصادر بیهقی). رفوکردن جامه را و دوختن و پیوستن قسمتی از آن به قسمت دیگر. (از اقرب الموارد). رفو کردن جامه را و پیوست و نیکو کردن دریدگی و بریدگی جامه را. (آنندراج)
نزدیک کرانه کردن کشتی را، رفا السفینه رفاً، رفو کردن جامه را و پیوستن و نیکو کردن دریدگی و بریدگی آن را، رفا الثوب. و یقال: من اغتاب خرق و من استغفر رفاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیوستن و نیکو کردن بریدگی و دریدگی جامه و غیرهم. (مهذب الاسماء). رفو کردن. (تاج المصادر بیهقی). رفوکردن جامه را و دوختن و پیوستن قسمتی از آن به قسمت دیگر. (از اقرب الموارد). رفو کردن جامه را و پیوست و نیکو کردن دریدگی و بریدگی جامه را. (آنندراج)
برگردیدن و تباه گشتن گیاه از باریدن باران یا خاک آلود کردن توجبه یا باران گیاه را پس چریدن ستور آن را، و این لغتی است در قفاء. (منتهی الارب) : قفئت الارض قفاءً، مطرت و فیها نبت فحمل علیه المطر فافسده او القف ء ان یقع التراب علی البقل. (از اقرب الموارد)
برگردیدن و تباه گشتن گیاه از باریدن باران یا خاک آلود کردن توجبه یا باران گیاه را پس چریدن ستور آن را، و این لغتی است در قفاء. (منتهی الارب) : قَفِئَت الارض قَفْاءً، مُطرت و فیها نبت فحمل علیه المطر فافسده او القف ء ان یقع التراب علی البقل. (از اقرب الموارد)
شدت گرما. (منتهی الارب). نقیض شدت سرما. (از اقرب الموارد). ج، أدفاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ناخوشی. (منتهی الارب) ، شیر و پشم و بچۀ ستور و مانند آن که نفع گیرند از وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و الانعام خلقها لکم فیها دف ء و منافع و منها تأکلون. (قرآن 5/16) ، و انعام را برای شما آفرید که در آنها ’دف ء’ است و منافعی، و از آنها می خورید، آنچه بدان پوشش نمایند ازپشم و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بدان گرم شوند از لباس و خیمه و بساط. (ترجمان القرآن جرجانی). آنچه گرم کند از پشم و پشم شتر. (از اقرب الموارد). پشم ستور و مانند آن که از وی نفع یابند و گرم شوند در سرما. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دهش. (منتهی الارب). عطیه. (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، پس بردۀ دیوار. (منتهی الارب). پس ردۀ دیوار. (ناظم الاطباء). ’کن’ و پناهگاه دیوار. (از اقرب الموارد) : اقعد فی دف ء هذا الحائط، در پناه این دیوار بنشین. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
شدت گرما. (منتهی الارب). نقیض شدت سرما. (از اقرب الموارد). ج، أدفاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ناخوشی. (منتهی الارب) ، شیر و پشم و بچۀ ستور و مانند آن که نفع گیرند از وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : و الانعام خلقها لکم فیها دف ء و منافع و منها تأکلون. (قرآن 5/16) ، و انعام را برای شما آفرید که در آنها ’دف ء’ است و منافعی، و از آنها می خورید، آنچه بدان پوشش نمایند ازپشم و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بدان گرم شوند از لباس و خیمه و بساط. (ترجمان القرآن جرجانی). آنچه گرم کند از پشم و پشم شتر. (از اقرب الموارد). پشم ستور و مانند آن که از وی نفع یابند و گرم شوند در سرما. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دهش. (منتهی الارب). عطیه. (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، پس بردۀ دیوار. (منتهی الارب). پس ردۀ دیوار. (ناظم الاطباء). ’کن’ و پناهگاه دیوار. (از اقرب الموارد) : اقعد فی دف ء هذا الحائط، در پناه این دیوار بنشین. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
برکندن و بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خفاه خفاً، فرودآوردن و خوابانیدن و افکندن خیمه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفابیته، دریدن مشک را و گستردن آنرا بر حوض تا زمین آب حوض را جذب نکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفاالقربه
برکندن و بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خفاه خفاً، فرودآوردن و خوابانیدن و افکندن خیمه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفابیته، دریدن مشک را و گستردن آنرا بر حوض تا زمین آب حوض را جذب نکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفاالقربه
چرب خورانیدن، شکستن چنانکه سر را، پلیدی کردن، ترید و اشکنه کردن نان را، ثم ء کماه، افکندن سماروغ در روغن، ثم ء لحیه بحنا، رنگ کردن ریش بحنا، ثم ء بما فی البطن، خالی کردن شکم را از فضول
چرب خورانیدن، شکستن چنانکه سر را، پلیدی کردن، ترید و اشکنه کردن نان را، ثم ء کماه، افکندن سماروغ در روغن، ثم ء لحیه بحنا، رنگ کردن ریش بحنا، ثم ء بما فی البطن، خالی کردن شکم را از فضول
به لغت عبرانی اسم خردل سفید و حرف بابلی است. رشاد. حب الرشاد. تخم سپندان. سپندان خرد. سپندان خوش. سپندان سپید. پاسپندان گنده. تخم تره تیزک است و استرخای جمیع اعضاء را نافع است. (برهان قاطع)
به لغت عبرانی اسم خردل سفید و حرف بابلی است. رشاد. حب الرشاد. تخم سپندان. سپندان خرد. سپندان خوش. سپندان سپید. پاسپندان گنده. تخم تره تیزک است و استرخای جمیع اعضاء را نافع است. (برهان قاطع)
شاید مرکب از: از + این + را، ازیرا. برای این. بدین علت. از این سبب. بدین جهت. ایرا. چه. زیرا. زیرا که. از آن روی: ازایرا کارگر نامد خدنگم که بر بازو کمان سام دارم. بوطاهر. بیک پشه از بن ندارد خرد ازایرا کسی را بکس نشمرد. فردوسی. چو دانا توانا بد و دادگر ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر. فردوسی. پذیرفتم آن نامه و گنج تو نخواهم که چندان بود رنج تو ازایرا جهاندار یزدان پاک برآورده بوم ترا بر سماک. فردوسی. ز نادان بنالد دل سنگ و کوه ازایرا ندارد بر کس شکوه. فردوسی. ستانی همی زندگانی ز مردم ازیرا درازت بود زندگانی. منوچهری. دروغ ایچ مسگال ازایرا دروغ سوی عاقلان مر زبان را زناست. ناصرخسرو. بدو گفت کز خانه آواره ام ازیرا یکی مرد بیواره ام. اسدی. زنان در آفرینش ناتمامند ازیرا خویش کام و زشت نامند. (ویس و رامین)
شاید مرکب از: از + این + را، اَزیرا. برای این. بدین علت. از این سبب. بدین جهت. ایرا. چه. زیرا. زیرا که. از آن روی: ازایرا کارگر نامد خدنگم که بر بازو کمان سام دارم. بوطاهر. بیک پشه از بُن ندارد خرد ازایرا کسی را بکس نشمرد. فردوسی. چو دانا توانا بد و دادگر ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر. فردوسی. پذیرفتم آن نامه و گنج تو نخواهم که چندان بود رنج تو ازایرا جهاندار یزدان پاک برآورده بوم ترا بر سماک. فردوسی. ز نادان بنالد دل سنگ و کوه ازایرا ندارد بر کس شکوه. فردوسی. ستانی همی زندگانی ز مردم ازیرا درازت بود زندگانی. منوچهری. دروغ ایچ مسگال ازایرا دروغ سوی عاقلان مر زبان را زناست. ناصرخسرو. بدو گفت کز خانه آواره ام ازیرا یکی مرد بیواره ام. اسدی. زنان در آفرینش ناتمامند ازیرا خویش کام و زشت نامند. (ویس و رامین)