جدول جو
جدول جو

معنی ثدق - جستجوی لغت در جدول جو

ثدق
(تَ)
نیک باریدن: ثدق مطر، نیک باریدن باران، ثدق وادی، روان شدن آب، ثدق خیل، فروگذاشتن خیل را برفتار، ثدق بطن شاه، شکافتن شکم گوسفند
لغت نامه دهخدا
ثدق
نیک باریدن، روان شدن آب راه افتادن، شکافتن شکم گوسپند
تصویری از ثدق
تصویر ثدق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثدی
تصویر ثدی
پستان، عضوی از بدن جانوران ماده که روی سینه رشد می کند و غدد شیری در آن قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حدق
تصویر حدق
حدقه، سیاهی چشم، مردمک چشم، حفره ای که چشم در آن جا دارد، کاسۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدق
تصویر صدق
راست گفتن، مقابل کذب، راستی و درستی
صدق گفتار: راستی گفتار
صدق مطلب: راستی و درستی مطلب
صدق نیت: اخلاص، خلوص، درستی نیت
صدق کردن: درست درآمدن گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شدق
تصویر شدق
کنج دهان، کرانۀ وادی یا رودبار
فرهنگ فارسی عمید
(حَ دَ)
بادنجان. (منتهی الارب). بادنجان. باتنگان. (مهذب الاسماء). و بعضی گویند نوعی از بادنجان است. و بعضی گویند بادنجان بری است که عرصم و شوکهالعقرب باشد. صاحب تحفه گوید: اسم بادنجان است و به این اسم چیزی را که شبیه به بادنجان است مینامند. و آن ثمر نباتی است بقدر جوز ماثل، بیخار و بیدانه، و در تابستان بهم میرسد وزود فاسد میشود و نبات او از نبات بادنجان اندک بزرگتر و رسیدۀ ثمر او زرد. و اهل قدس او را بادنجان بری و اهل حجاز شوکهالعقرب نامند. در دوم گرم و خشک واهل شام جامه به او شویند، بسیار جالی و قایم مقام صابون، و بخور او جهت بواسیر بیعدیل، و طلاء حجازی او را گزیدن هوام و عقرب از مجربات شمرده اند. و تدهین روغنی که در او جوشیده باشد جهت اعیا و تقویت بدن و درد گوش نافع و حمول او با عسل جهت کرم مقعد مؤثر و خوردن او با خطر، و مورث کرب و مصلحش سکنجبین است
جمع واژۀ حدقه. (دهار) (زوزنی). سیاهی دیده ها
لغت نامه دهخدا
(اَ دَق ق)
نعت تفضیلی از دقّه. باریکتر. نازکتر. ارق. تنک تر. دقیق تر.
- امثال:
ادق من الشخب.
ادق من الطحین.
ادق من خیط باطل.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ثدغ رأس، شکستن سر را
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ مُ)
بسیارآب شدن و تیزرو گردیدن جوی، ثبق عین، زوداشک شدن چشم
لغت نامه دهخدا
(ثِ دی ی)
جمع واژۀ ثدی
لغت نامه دهخدا
(ثَ دَ)
دهی است بزرگ قبیلۀ دوس را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثُ دَیْ یَ)
بلفظ تصغیر. محلی است در نجد. و جمیل آن را در شعر خود آورده است و منزل او در شام بود و یاقوت گوید گمان میکنم ثدی هم در شام است. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(ثَدْیْ / ثِدْیْ / ثَ دا)
پستان مرد و زن، پستان زنان یا عام است حیوانات را. ضرع و ابن حاج گوید که پستان مردم را ثدوه گویند و پستان بهائم را ضرع. (غیاث اللغه). ج، اثد، ثدی ّ، ثدی ّ.
- امثال:
تجوع الحرّه ولاتأکل ثدییها. ای لاتأکل اجره الرضاع. و عرب مزد دایگانی را عار میشمردند و مثل در نظائر مورد بکار است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بزرگ پستان شدن، تر کردن، تر گردیدن
لغت نامه دهخدا
(ثَ دِ)
فربه. گوشت گن. مرد بسیارگوشت، متعفن و گندیده
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسیارگوشت و گران گردیدن کسی. (منتهی الارب) ، ثدن لحم، بوی گرفتن گوشت
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
گنگلاج، فربه گول
لغت نامه دهخدا
(ثِ قِ)
گنگلاج. گنگ و لال
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
همان بیذق است که پیادۀ شطرنج باشد. (از فرهنگ فرنگ از آنندراج). پیادۀ شطرنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ودق
تصویر ودق
باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غدق
تصویر غدق
آب بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدق
تصویر صدق
راستی، مطابقت حکم با واقع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شدق
تصویر شدق
کنج دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدق
تصویر سدق
ترکی ترکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدق
تصویر حدق
نظر بچیزی کردن، نگریستن بچیزی سیاهی دیده ها سیاهی دیده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبق
تصویر ثبق
پر آبی، تیز روی، زود اشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدغ
تصویر ثدغ
سر شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدن
تصویر ثدن
بویناکی بو گرفتن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثدی
تصویر ثدی
پستان زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدق
تصویر زدق
راستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادق
تصویر ادق
باریک تر دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
مشته کوبه باریکیده باریک شده، مشته کوبه دسته هاون کوبه. باریک گردانیده، کوبه. باریک گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدق
تصویر صدق
((ص))
راست گفتن، درستی و راستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثدی
تصویر ثدی
((ثَ یاثِ یا ثَ دا))
پستان
فرهنگ فارسی معین