جدول جو
جدول جو

معنی ثخ - جستجوی لغت در جدول جو

ثخ
(ثُ)
خمیر ترش. خمیرمایه. مایه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ثخذ
تصویر ثخذ
هفتمین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثخانت
تصویر ثخانت
سفت وسخت شدن، ستبری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثخن
تصویر ثخن
سفتی، سختی، ستبری
فرهنگ فارسی عمید
(خُ نَ / نِ کَ / کِ)
مبالغه کردن (در چیزی). (منتهی الارب) ، بعد. پس. (منتهی الارب). پی. (مؤید) ، روغن خالص. (منتهی الارب) ، نشان. ج، آثار
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ)
ثخونت. ثخن. سطبر و سخت گردیدن، استوار شدن
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ خُ ثَ)
رثخشمیثن. شهریست بزرگ دارای سوقهای آبادان و نعمت وافره و آن به اندازۀ نصیبین است لیکن آبادتر و پرجمعیت تر از آنست. ارثخشمیثن از بزرگترین اعمال خوارزم است و بین آن و جرجانیۀ شهر خوارزم سه روزه راه است و یاقوت گوید: من بشوال سال 616 هجری قمری قبل از ورود تاتار بخوارزم بدانجا شدم و آنرا چنانکه وصف کردم دیدم و از آن پس از آنجا آگاهی ندارم. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ فُ)
استثخان نوم بر کسی، غلبه کردن خواب بر وی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از ثخونت
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
آرد تنک سرشتن، رونق روی، نشانی است در باطن سپل شتر که به آهن کرده میشود تا بدان پی آن شتر گیرند، روغن خالص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ خِ)
صورت و جملۀ هفتم از صور و جمل هفت گانه حروف جمّل
لغت نامه دهخدا
(طَ ثَ خَ)
سبکی، چستی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِ)
نعت فاعلی از مصدر استثخان. غلبه کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استثخان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ نَ)
زن سطبر و فربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
بسیار کشنده دشمنان را. (آنندراج). کسی که بسیار از دشمنان را میکشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثخان شود، جراحتی که سست گرداند کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که در چیزی مبالغه می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اثخان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَ بَ)
لرزان گوشت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ ثَ خَ)
تری آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
کوهی است به نجد بنی کلاب را و نزدیک آن کوه کان زر و کان مهرۀ سپید است
لغت نامه دهخدا
(ثَ طَ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
(ثِ رِ)
گیاهی است
لغت نامه دهخدا
(ثُ خُ)
جمع واژۀ ثخین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ستبرنا. ستبرا. سطبرا. سطبری. قطر. ضخامت. حجم. دبز. کلفتی. هنگفتی. لکی. گندگی. غلّت، غلظت، سختی، ثخانت. ثخونت. سطبر و سخت گردیدن، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ثخن، بالخاء المعجمه سطبر شدن. کما فی بحر الجواهر و فی کنز اللغات. ثخن سطبری و ثخین سطبر و عندالحکماء هوالجسم التعلیمی و هو حشو یحصره سطح اوسطوح. ای حشو یحیط به سطح واحد کمافی الکره. اوسطوح ای اکثر من سطح واحد سواء کان سطحان کما فی المخروط المستدیر او سطوح کما فی المکعب. و بالجمله ففی السطح اوالسطوح شیئان. أحدهما الجسم الطبعی المنتهی الی السطوح، و ثانیهما البعد النافذ فی اقطاره الثلاثه الساری فیها الواقع حشوها و هوالجسم التعلیمی و الثخن. فان کان الثخن نازلاً أی آخذاً من فوق الی اسفل یسمّی عمقا کما فی الماء. و ان کان صاعداً ای آخذاً من الاسفل الی فوق یسمی سمکا کما فی النّبت. و قد یطلق علی الثخن مطلقا سواء کان نازلاً او صاعداً و البعض عرف الثخن بانّه حشوما بین السطوح و فیه انّه منقوض بالکره اذ لیس له سطوح الا ان یقال ببطلان الجمعیه بدخول لام التعریف. و فی الطّوالع، المقدار ان انقسم فی الجهات الثلث فهوالجسم التعلیمی. و الثخین و الثخن اسم لحشو ما بین السطوح. فان اعتبر نزولاً فعمق، و ان اعتبر صعوداً فسمک. - انتهی. قال السید السند فی حاشیته: اعلم ان الجسم التعلیمی اتم ّ المقادیر ویسمی ثخناً. لانه حشو مابین السطوح و عمقا اذا اعتبرالنزول لانه ثخن نازل و سمکا اذا اعتبر الصعود فانه ثخن صاعد. هکذا فی شرح الملخص. فعلم ان الجسم التعلیمی لایسمی بالثخین. اذ معناه ذوالثخن. و عرفه بحشو ما بین السطوح و هو نفس الجسم التعلیمی. فلو اطلق علیه الثخین لکان الجسم التعلیمی ذا جسم تعلیمی. و توجیه ما قال ان یحمل الحشو علی المعنی المصدری اعنی التوسط فیکون الجسم التعلیمی ذا توسط - انتهی. و فی شرح الاشارات و حاشیه المحاکمات فی بیان ان ّ للجسم ثخنا متصلاً، ما حاصله ان ّ الثخن مقول بالاشتراک علی حشو ما بین السطوح و علی الامرالذی یقابله رقهالقوام و هو غلظالقوام و هو ایضا حشو ما بین السطوح لکنه صعب الانفصال و کذا الثخین مقول بالاشتراک علی ما هو ذوحشو بین السطوح و هو فصل الجسم التعلیمی یفصله عن الخط و السطح و علی ما یقابل الرّقیق من الاجسام و هو الغلیظ. فان قلت الجسم التعلیمی حشو مابین السطوح و ذوالحشو انما هو الجسم الطبیعی. قلت المراد من الحشو المصدر ای التخلخل و التوسط فالمتخلخل و المتوسط هو الجسم الطبعی و لذا حمل ایضاً علی غلظ القوام، لا علی الغلیظ
لغت نامه دهخدا
(تَ سَطْ طُ)
سطبر و سخت گردیدن. ثخانت. ثخن
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
سطبر و سخت، محکم، غلیظ، حلیم. بارزانت. رزین، مردی ثخین السلاح، مردی باسلاح و بعضی گفته اند یقال للاعزل الذی لاسلاح معه، اعزل ثخین، مرد بی سلاح، ثوب ثخین النسج، جامۀ سطبرباف. ج، ثخن
لغت نامه دهخدا
(مُ وَثْ ثَ)
مرد سست اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). موثوخ الخلق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سخت، ستبر ستبر و سخت، محکم استوار، غلیظ، حلیم بردبار بارزانت رزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استثخار
تصویر استثخار
واپسماندن، واپسین شدن، رزنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثخانت
تصویر ثخانت
سفت و سخت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بخشی از گروه وات های شماره دار در تازی صورت و جمله هفتم از صور و جمل هفت گانه جمل (ابجد)
فرهنگ لغت هوشیار
سختیدن سخت شدن، ستبرا، سختی -1 ستبر و سخت گردیدن ثخونت، ستبرنا ستبرا ستبری، قطر ضخامت کلفتی، غلظت، سختی، جمع ثخین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثخونت
تصویر ثخونت
ستبر و سخت گردیدن ثخن ثخانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثخذ
تصویر ثخذ
((ثَ خِّ))
صورت و جمله هفتم از صور و جمل هفت گانه جمل (ابجد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثخن
تصویر ثخن
((ثِ خَ))
ستبر و سخت گردیدن، ستبری، ضخامت، کلفتی، غلظت، سختی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثخونت
تصویر ثخونت
((ثُ نَ))
ستبر و سخت گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ثخین
تصویر ثخین
((ثَ))
ستبر، سخت، محکم، استوار، غلیظ، حلیم، بردبار
فرهنگ فارسی معین