جلدکار و توانا و باوقوف و زورآور و قوی. (ناظم الاطباء). جلد. چالاک. چابک. جلددست. چالاک در کارکردن با دست. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیزدستی شود
جلدکار و توانا و باوقوف و زورآور و قوی. (ناظم الاطباء). جلد. چالاک. چابک. جلددست. چالاک در کارکردن با دست. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیزدستی شود
مقعد، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نشستنگاه و کون و سرین، (ناظم الاطباء) : سخن تیز و دهان چون تیزدان است سخن قارورۀ شاش بیان است، فوقی یزدی (از آنندراج)، رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
مقعد، (غیاث اللغات) (آنندراج)، نشستنگاه و کون و سرین، (ناظم الاطباء) : سخن تیز و دهان چون تیزدان است سخن قارورۀ شاش بیان است، فوقی یزدی (از آنندراج)، رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه دارای بخت و دولت مستعجل باشد. (ناظم الاطباء) : تیزدولت را بسی شادی نباید کرد از آنک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. نباید تیزدولت بود چون گل که آب تیزرو زود افکند پل. نظامی. ، که آسان به دولت رسد. که کار او زود بالا گیرد. که زود به دولت رسد: من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان. رشیدی سمرقندی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه دارای بخت و دولت مستعجل باشد. (ناظم الاطباء) : تیزدولت را بسی شادی نباید کرد از آنک هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار. سنائی. نباید تیزدولت بود چون گل که آب تیزرو زود افکند پل. نظامی. ، که آسان به دولت رسد. که کار او زود بالا گیرد. که زود به دولت رسد: من شنیدستم که آن صاحبقران مردی بود تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان. رشیدی سمرقندی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه به زودی می گردد. (ناظم الاطباء). تندرونده. به شتاب گذرنده. تیزگرد: سرانجامش این گنبد تیزگشت ز دیوار گنبد درآرد بدشت. نظامی. که چون آتش روز روشن گذشت پر از دود شد گنبد تیزگشت. نظامی. پراندیشه از گنبد تیزگشت که فردا بسر بر چه خواهد گذشت. نظامی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه به زودی می گردد. (ناظم الاطباء). تندرونده. به شتاب گذرنده. تیزگرد: سرانجامش این گنبد تیزگشت ز دیوار گنبد درآرد بدشت. نظامی. که چون آتش روز روشن گذشت پر از دود شد گنبد تیزگشت. نظامی. پراندیشه از گنبد تیزگشت که فردا بسر بر چه خواهد گذشت. نظامی. رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
قوی همت. کسی که همتی قوی دارد. بلندهمت: اول از بهر آن طلبکاری خواست از تیزهمتان یاری. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 225). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
قوی همت. کسی که همتی قوی دارد. بلندهمت: اول از بهر آن طلبکاری خواست از تیزهمتان یاری. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 225). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند و به عربی ثلثه مائه خوانند و در مؤیدالفضلاء عدد ده که عشره و عدد صد که مائه باشد نوشته اند و به حذف همزه نیز درست است. (برهان). به زبان پهلوی عددسیصد را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ گفته به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند. صاحب فرهنگ منظومه گفته: تهم باشد بزرگ و توف صدا هست تیراست اسم سیصد را. ؟ (از انجمن آرا) (از آنندراج). برآورده یک سر ز سنگ رخام درازا و پهناش تیراست گام. فردوسی (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). رجوع به انجمن آرا وآنندراج و به تیرست شود
به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند و به عربی ثلثه مائه خوانند و در مؤیدالفضلاء عدد ده که عشره و عدد صد که مائه باشد نوشته اند و به حذف همزه نیز درست است. (برهان). به زبان پهلوی عددسیصد را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ گفته به زبان پهلوی عدد سیصد را گویند. صاحب فرهنگ منظومه گفته: تهم باشد بزرگ و توف صدا هست تیراست اسم سیصد را. ؟ (از انجمن آرا) (از آنندراج). برآورده یک سر ز سنگ رخام درازا و پهناش تیراست گام. فردوسی (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). رجوع به انجمن آرا وآنندراج و به تیرست شود
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) : گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست سوی نیستی گشته کارش ز هست بدادی ز گنج، آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای. فردوسی. مرا نیست این، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست. فردوسی. اگر نان کشکینت آید بکار ور این ناسزا ترّۀ جویبار بیارم، جز این نیست چیزی که هست خروشان بود مردم تنگدست. فردوسی. همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست. فردوسی. مزن رای با تنگدست از نیاز که جز راه بد ناردت پیش باز. اسدی. تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوۀ عید من از کجا... عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنگدستی، فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی. نظامی. نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست. نظامی. گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست. نظامی. تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی. بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست. سعدی (بوستان). فقیهی کهن جامۀ تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست. سعدی (بوستان). به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست. سعدی (بوستان). تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان). فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار. سعدی. اگر تنگدستی مرو پیش یار وگر سیم داری بیا و بیار. سعدی. از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید. حافظ. ، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) : جهاندار اگر نیستی تنگدست مرا بر سر گاه بودی نشست. فردوسی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
همان تنگدست. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و نادار. (آنندراج). فقیر و بی پول. (ناظم الاطباء).. مفلاک. فقیر. تهی کیسه. درویش. بی چیز. آنکه از نقود هیچ ندارد. بی بضاعت. مظفوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بیفزاید از خواسته هوش و رای تهیدست رادل نباشد بجای. ابوشکور. سوی گنج ایران دراز است راه تهیدست و بیکار ماند سپاه. فردوسی. شود بی درم شاه بیدادگر تهیدست را نیست هوش و هنر. فردوسی. همی گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. گفت خواجه مردی است تهیدست چرا اینها باز نگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر حیلت اوست خموشی چو تهیدست غنیم. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 390). زینجای چو چیپال تهیدست برون رفت محمود که چندان بستد مال ز چیپال. ناصرخسرو. از غایت سخاوت، زردار او تهیدست وز مایۀ قناعت، درویش او توانگر. شرف الدین شفروه. نوروز چون من است تهیدست و همچو من جان تهی کند به در بانوان نثار. خاقانی. عقل در آن دایره سرمست ماند عاقبت از صبر تهیدست ماند. نظامی. که آمد تهیدستی از راه دور نه در کیسه رونق نه در کاسه نور. نظامی. هر کسی عذری از دروغ انگیخت کاین تهی دست گشت و آن بگریخت. نظامی. من اول که اینجا رسیدم فراز تهیدست بودم ز هر برگ و ساز. نظامی. میم در ده، تهیدستم چه داری که از خون جگر پالود جامم. عطار. چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور که مشتی زر به از پنجاه من زور. سعدی (گلستان). که بازار چندانکه آکنده تر تهیدست را دل پراکنده تر. سعدی (بوستان). به سروگفت کسی میوه ای نمی آری جواب داد که آزادگان تهیدستند. سعدی. شکرها می کنم در این ایام که تهی دست گشته ام چو چنار. ابن یمین. یک مدح گوی نیست تهیدست از آنکه تو بر دست مال میدهی و مدح میخری. مکی طولانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، خالی دست. (شرفنامۀ منیری). دست خالی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با دست خالی. (یادداشت ایضاً). بی سلاح: شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد. منوچهری (از یادداشت ایضاً). دریغ آمدم زآن همه بوستان تهیدست رفتن بر دوستان. (بوستان). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود، بخیل و ممسک. (ناظم الاطباء)
همان تنگدست. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و نادار. (آنندراج). فقیر و بی پول. (ناظم الاطباء).. مفلاک. فقیر. تهی کیسه. درویش. بی چیز. آنکه از نقود هیچ ندارد. بی بضاعت. مظفوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بیفزاید از خواسته هوش و رای تهیدست رادل نباشد بجای. ابوشکور. سوی گنج ایران دراز است راه تهیدست و بیکار ماند سپاه. فردوسی. شود بی درم شاه بیدادگر تهیدست را نیست هوش و هنر. فردوسی. همی گفت هر کو توانگر بود تهیدست با او برابر بود. فردوسی. گفت خواجه مردی است تهیدست چرا اینها باز نگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر حیلت اوست خموشی چو تهیدست غنیم. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 390). زینجای چو چیپال تهیدست برون رفت محمود که چندان بستد مال ز چیپال. ناصرخسرو. از غایت سخاوت، زردار او تهیدست وز مایۀ قناعت، درویش او توانگر. شرف الدین شفروه. نوروز چون من است تهیدست و همچو من جان تهی کند به در بانوان نثار. خاقانی. عقل در آن دایره سرمست ماند عاقبت از صبر تهیدست ماند. نظامی. که آمد تهیدستی از راه دور نه در کیسه رونق نه در کاسه نور. نظامی. هر کسی عذری از دروغ انگیخت کاین تهی دست گشت و آن بگریخت. نظامی. من اول که اینجا رسیدم فراز تهیدست بودم ز هر برگ و ساز. نظامی. میم در ده، تهیدستم چه داری که از خون جگر پالود جامم. عطار. چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور که مشتی زر به از پنجاه من زور. سعدی (گلستان). که بازار چندانکه آکنده تر تهیدست را دل پراکنده تر. سعدی (بوستان). به سروگفت کسی میوه ای نمی آری جواب داد که آزادگان تهیدستند. سعدی. شکرها می کنم در این ایام که تهی دست گشته ام چو چنار. ابن یمین. یک مدح گوی نیست تهیدست از آنکه تو بر دست مال میدهی و مدح میخری. مکی طولانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، خالی دست. (شرفنامۀ منیری). دست خالی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با دست خالی. (یادداشت ایضاً). بی سلاح: شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد. منوچهری (از یادداشت ایضاً). دریغ آمدم زآن همه بوستان تهیدست رفتن بر دوستان. (بوستان). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود، بخیل و ممسک. (ناظم الاطباء)
کماندار و یا تیرانداز چابک. (ناظم الاطباء). تیراندازی که تیرش تیز از نشان بگذرد. (آنندراج) : بنواخت مرغ دل را، نگهت به تیر مژگان نبود چو تو حریفی بخدا به تیزشستی. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
کماندار و یا تیرانداز چابک. (ناظم الاطباء). تیراندازی که تیرش تیز از نشان بگذرد. (آنندراج) : بنواخت مرغ دل را، نگهت به تیر مژگان نبود چو تو حریفی بخدا به تیزشستی. علی خراسانی (از آنندراج). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
جلدکاری و توانائی و باقوتی در کار. (ناظم الاطباء). زبردستی و ظلم و ستمگری. (از فهرست ولف) : چو خاقان جهان بستد از یزدگرد ببد تیزدستی برآوردگرد. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2442). به تیزدستی نار و، به کندپائی خاک به خاکپاشی باد و به بادساری آب. خاقانی. رجوع به تیزدست و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
جلدکاری و توانائی و باقوتی در کار. (ناظم الاطباء). زبردستی و ظلم و ستمگری. (از فهرست ولف) : چو خاقان جهان بستد از یزدگرد ببد تیزدستی برآوردگرد. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2442). به تیزدستی نار و، به کندپائی خاک به خاکپاشی باد و به بادساری آب. خاقانی. رجوع به تیزدست و تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
سابق سبقت گیر مقدم: بدانید کوشد به بد پیشدست مکافات این بد نشاید نشست. (شا. لغ)، پیشدستی سبقت کنون کینه را کوس بر پیل بست همی جنگ ما را کند پیشدست. (شا. لغ)، پیشادست پول پیشکی که قبل از شروع بکار بکارگر دهند بیعانه، نقد مقابل نسیه، صدر
سابق سبقت گیر مقدم: بدانید کوشد به بد پیشدست مکافات این بد نشاید نشست. (شا. لغ)، پیشدستی سبقت کنون کینه را کوس بر پیل بست همی جنگ ما را کند پیشدست. (شا. لغ)، پیشادست پول پیشکی که قبل از شروع بکار بکارگر دهند بیعانه، نقد مقابل نسیه، صدر