جدول جو
جدول جو

معنی تیرزن - جستجوی لغت در جدول جو

تیرزن
تیرانداز، آنکه با کمان یا تفنگ به طرف کسی یا چیزی تیر بیندازد، تیرزن، قوس
تصویری از تیرزن
تصویر تیرزن
فرهنگ فارسی عمید
تیرزن
(کَ)
تیرانداز. (ناظم الاطباء). تیرافکن. که تیر اندازد. که تیر زند. تیرزننده. تیراندازنده:
چو شاپور و بهرام شمشیرزن
چو گرگین و چون بیژن تیرزن.
فردوسی.
تا دگر زخم هیچ تیرزنی
نرسد بر کمان پیرزنی.
نظامی.
اگر جستم از دست این تیرزن
من و کنج ویرانۀ پیرزن.
سعدی (بوستان).
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش و تیرزن.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیران
تصویر تیران
(پسرانه)
نام چند تن از پادشاهان سلسله اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شیرزن
تصویر شیرزن
(دخترانه)
زن شجاع، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در زمان افراسیاب تورانی و کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیرزن
تصویر پیرزن
زن پیر، زن سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارزن
تصویر تارزن
کسی که تار می نوازد، نوازندۀ تار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرزن
تصویر شیرزن
زن دلیر و بی باک، برای مثال منم شیرزن گر تویی شیرمرد / چه ماده چه نر شیر روز نبرد (نظامی۵ - ۸۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
یکی از کنت نشین های ایرلند شمالی (اولستر) است که 132000 تن سکنه دارد و مرکز آن اوماگ است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مخفف تیریز است. که چاپوق لباس باشد. (فرهنگ نظام) :
عمرها باید که درزی جامه ای بهرم برد
و آستین و تیرز آرد زو پدید و وربدن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 30).
حد آن وربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چال در و روزن دار.
نظام قاری.
این آستین و تیرز از یکدگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان.
نظام قاری.
رجوع به تیریز شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
وقار پیدا کردن در چیزی و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تْرِ / تِ رِ زِ)
از شهرهای یونان قدیم واقع در ساحل شرقی شبه جزیره پلوپونز بر جنوب یونان. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 801 و اعلام تاریخ تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمه نصرالله فلسفی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
کشندۀ شیر. (ناظم الاطباء). زنندۀ شیر
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن دلیر و بی باک. (فرهنگ فارسی معین) ، شیر ماده، مقابل شیر نر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گیاه شاه افسر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کرون است که در بخش نجف آباد شهرستان اصفهان واقع است و 6100 تن سکنه ومعدن قلع دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 343 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از بخش راور شهرستان کرمان است که 150 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام روز سیزدهم از ماههای ملکی باشد. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). روز سیزدهم از ماههای یزدجردی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ زَ)
معروف است. (برهان). شمشیرزن. (ناظم الاطباء). تیغدار که سپاهی باشد. (آنندراج) :
همه موبدان را به کرسی نشاند
پس آن خسرو تیغزن را بخواند.
دقیقی.
بشد تیغزن گردکش پور شاه
به گرد همه کشوران با سپاه.
دقیقی.
پس پشت بد شارسان هری
به پیش اندرون تیغزن لشکری.
فردوسی.
پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج و هم آلت کارزار.
فردوسی.
نشسته به سغد اندرون شهریار
پر از کینه با تیغزن صدهزار.
فردوسی.
بر تیغ اوست تکیه گه شغل کلک تو
مردان تیغزن شده بر ملک متکی.
سوزنی.
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغزن کشتمی.
خاقانی.
به مصاف سرکشان درچو تو تیغزن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید.
خاقانی.
بانوفل تیغزن برآشفت
کای از تو رسیده جفت با جفت.
نظامی.
مبین سرسری سوی آن شهریار
که هم تیغزن بود و هم تاجدار.
نظامی.
اگر پهلوانی و گر تیغزن
نخواهی بدر بردن الا کفن.
سعدی (بوستان).
مگو دشمن تیغزن بر در است
که انباز دشمن به شهر اندر است.
سعدی (بوستان).
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر ترک تیغزن بکشد.
سعدی.
، نورافشان. پرتوافکن چون خورشید و ماه و جز اینها. مشعشع.
- آفتاب تیغزن، خورشید تابان. آفتاب رخشان. خورشید پرتوافکن:
هست جای آنکه زین پس آفتاب تیغزن
تیغ خود را در غلاف ابر گرداند نهان.
سلمان ساوجی.
- تیغزن آسمان، کنایه از صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). صبح صادق. (ناظم الاطباء). صبح. (فرهنگ رشیدی).
- ، آفتاب. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). کنایه از آفتاب. (انجمن آرا) (آنندراج) :
تیغزن آسمان خاک سیه پوش را
کرده منور چو روی رایزن شهریار.
خاقانی.
- ، ستارۀ مریخ. (برهان) (ناظم الاطباء). مریخ. (فرهنگ رشیدی). کنایه از مریخ. (انجمن آرا) (آنندراج).
- خورشید تیغزن، خورشید نورافشان. خورشید تابان:
ز دور گردون خورشید تیغزن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال.
سوزنی.
، در تداول، قرض گیرنده ای که هدف آن نپرداختن آن باشد
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَلْ لُ)
فرزین شدن پیاده در بازی شطرنج: تفرزن البیدق، صار فرزاناً من الفرزان و هی الملکه فی لعبه الشطرنج معرب فرزین بالفارسیه. (از اقرب الموارد). رجوع به فرزین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نوازندۀ تار. نوازندۀ یکی از آلات موسیقی. رجوع به تار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در21هزارگزی شمال باختری الیگودرز، کنار راه مالرو ’دارباغ’ به ’قره ده’ واقع است. جلگه و معتدل است و 712تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات، صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است. راه آن مالرو، و در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن سالخورده. شیخه. عجوزه. پیرزال. زن کهنسال. مقابل پیرمرد:
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن.
ابوشکور.
سبک پیرزن سوی خانه (چاکر) دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
پیرزن (گنده پیر) از خانه بیرون شد به ترب.
رودکی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.
فردوسی.
بخندید ازان پیرزن شاه و گفت
که این داستانها نشاید نهفت.
فردوسی.
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
که گویی مگر دیدۀ اخترست.
فردوسی.
جوان شد حکیم ما، جوانمرد دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.
عسجدی.
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی.
منوچهری.
این جهان پیرزنی سخت فریبنده است
نشود مرد خردمند خریدارش.
ناصرخسرو.
چو حورا که آراست این پیرزن را
همان کس که آراست پیرار و پارش.
ناصرخسرو.
بیرون شد پیرزن پی سبزه
و آورد پژند چیده برتریان.
اسماعیل رشیدی.
انگار خروس پیرزن را
بر پایۀ نردبان ببینم.
خاقانی.
این پیرزن ز دانۀ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش.
خاقانی.
تا همان پیرزن دوا بشناخت.
پیرزن وار از دوا بنواخت.
نظامی.
گیرم که خروس پیرزن را
یا مؤذن کوی را عسس برد.
نظامی.
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت.
نظامی.
کان پیرزن بلارسیده
دور از تو بهم نهاد دیده.
نظامی.
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
نظامی.
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
سعدی.
نکردی درین روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن.
سعدی.
خرابی کندمرد شمشیرزن
نه چندانکه آه دل پیرزن.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی.
که گر جستم از دست این شیرزن
من و کنج ویرانۀ پیرزن.
سعدی.
از ف تنه پیرزن بپرهیز
چون پنبۀ نرم از آتش تیز.
؟
هرمله، بی خرد گردیدن پیرزن از پیری. (منتهی الارب). جحرظ، پیرزن کلان سال
لغت نامه دهخدا
(اَ لَذذ)
چوب بر. (ناظم الاطباء). هیزم شکن. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب) :
در این باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست.
نظامی.
هر آن درخت که ندهد بری فراخور کام
حواله کن به تبرزن که باغبان بگریخت.
امیرخسرو (از بهار عجم).
تبرزن درآمد ز هر سو بباغ
ز رنج دل باغبانش فراغ.
هاتفی (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب).
، زنندۀ با تبر. (ناظم الاطباء). شمشیرزن. (لسان العجم شعوری ایضاً) :
بروز جنگ نتوان مرد گفتن
که بددل میشود مرد تبرزن.
(لسان العجم شعوری ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترزن
تصویر ترزن
گرانمایگی، ایستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیرازن
تصویر تیرازن
شاه افسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیرزن
تصویر شیرزن
((زَ))
زن دلیر و بی باک
فرهنگ فارسی معین
تارنواز، نوازنده تار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تبر زن، نوعی ملخ، درخت تبریزی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع لاریجان سفلا در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
آخوندک
فرهنگ گویش مازندرانی