گرد چیزی درآمدن. (از تاج المصادر بیهقی). گرد چیزی درگرفتن. (زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره ساختن از گوسفندان مرده برای گوسفندان زنده تا آنها را از وزش باد نگاهدارد و آن هنگامی است که گوسفندان بمیرند از لاغری. (از اقرب الموارد)
گرد چیزی درآمدن. (از تاج المصادر بیهقی). گرد چیزی درگرفتن. (زوزنی). احاطه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حظیره ساختن از گوسفندان مرده برای گوسفندان زنده تا آنها را از وزش باد نگاهدارد و آن هنگامی است که گوسفندان بمیرند از لاغری. (از اقرب الموارد)
جهجهان رفتن، یقال: تکتف الکتفان فی مشیه، ای نزا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). برجستن کتفان در رفتار خود و کتفان ملخی را گویند که تازه به پریدن آمده باشد. (ناظم الاطباء) ، بلند گردیدن فروع شانه های خیل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر سینه گذاشتن دستها در نماز. (از اقرب الموارد)
جهجهان رفتن، یقال: تکتف الکتفان فی مشیه، ای نزا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). برجستن کتفان در رفتار خود و کتفان ملخی را گویند که تازه به پریدن آمده باشد. (ناظم الاطباء) ، بلند گردیدن فروع شانه های خیل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر سینه گذاشتن دستها در نماز. (از اقرب الموارد)
کف پیش مردمان داشتن در کدیه. (تاج المصادر بیهقی). کف کف طعام خواستن. (زوزنی). دست پیش کسی داشتن بخواهش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کف پیش مردمان داشتن در کدیه. (تاج المصادر بیهقی). کف کف طعام خواستن. (زوزنی). دست پیش کسی داشتن بخواهش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گرد گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع شدن و گرد گشتن رمل و مردم. (از اقرب الموارد) ، با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گرد گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع شدن و گرد گشتن رمل و مردم. (از اقرب الموارد) ، با کوفیان مانند کردن خود را و نسبت نمودن با ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دهی به خوزستان ودهی به نیشابور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ازقرای نیشابور است. ابوالحسن بیهقی گوید این لفظ تکاب است یعنی تک آب و آن عبارتست از گودالی که آب درآن جمع می شود و گوید تکاب الگه ای است در خاک نیشابور که دارالحکومۀ آن نوزآباد (بویاباد) است این الگه دارای هشتاد و دو قریه می باشد و تکاب نیز قریه ای است در خوزستان. (مرآت البلدان). رجوع به تکاب شود
دهی به خوزستان ودهی به نیشابور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ازقرای نیشابور است. ابوالحسن بیهقی گوید این لفظ تکاب است یعنی تَک ِ آب و آن عبارتست از گودالی که آب درآن جمع می شود و گوید تکاب الگه ای است در خاک نیشابور که دارالحکومۀ آن نُوزآباد (بویاباد) است این الگه دارای هشتاد و دو قریه می باشد و تکاب نیز قریه ای است در خوزستان. (مرآت البلدان). رجوع به تکاب شود
رنج چیزی بکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رنج بر خود نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). تجشم در امری و تحمل کردن آن با رنج و سختی و خلاف عادت. (از اقرب الموارد). محنت و مشقت و توجه و سعی و کوشش و مداومت و زحمت. (ناظم الاطباء) : هرکجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و یا هیچ تکلفی را در تزکیت آن مجال وصفی تواند بود. (کلیله و دمنه). نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم از دو چشم آب بر او ریزم و تر گردانم. عطار. ، بخود گرفتن کاری را بی فرمودن کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، از خویشتن چیزی نمودن که آن نباشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). از خود چیزی نمودن که آن در طبع نباشد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)، افراط در آداب و رسوم و نوازش و ظاهرسازی و ریاکاری و تزویر. (ناظم الاطباء). آرایش. نیکو جلوه گر ساختن چیزی: فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست فکنده طبعبر او بر هزار گونه عقد. منجیک. شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن. منوچهری. بر عادت سال گذشته که سلطان محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد، امیر را ازاو سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). و چون عید کرده بود سلطان از میدان به صفۀ بزرگ آمد، خوانی نهاده بودند سخت با تکلف. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 257). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر آن تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 290). پسر علی از راه دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293). نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا. مسعودسعد. چنانکه مثل او (مناره) هیچ جای نبودی، در غایت تکلف و نیکویی. (تاریخ بخارا ص 61). به تکلف نشود چون تو عدوت نتوان یافت جوانی به خضاب. ادیب صابر. و آن را بانواع تکلف بیاراست. (کلیله و دمنه). هرکه به تکلف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀ حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که به لباس عاریتی آنرا بیاراید به هیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). و او در ابواب تفقد و تعهد، ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی. (کلیله و دمنه). همتش گفت از تکلف درگذر شش گزی دستار و یکتایی فرست. خاقانی. ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه تا وصل بی تکلف دست از میان برآرد. خاقانی. بی تکلف نزد هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی. شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکرجمیل و دعاء خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. (گلستان). برخیز تا طریق تکلف رها کنیم دکان معرفت به دو جو پربها کنیم. سعدی. نگویمت به تکلف، فلان دولت و دین سپهر مجد و معالی، جهان دانش و داد. سعدی. نکوسیرت بی تکلف برون به از پارسای خراب اندورن. (بوستان). تکلف بر مرد درویش نیست وصیت همین یک سخن بیش نیست. (بوستان). جان به تحفه بر جانان مفرست ابن یمین کاین تکلف مثل زیره به کرمان باشد. ابن یمین. یک مو به تنم بی نمک جلوه نمانده ست زین بیش به کس بار تکلف نتوان کرد. سالک قزوینی (از آنندراج). ، در عبارت زیر بمعنی عمد و تعمد آمده است: و اگر شراب گرم باشد، چنانکه اندر تابستان به هوا گرم شده باشد یا به تکلف گرم کرده باشند حرارت آن از حرارت غریزی بس دور نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
رنج چیزی بکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رنج بر خود نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). تجشم در امری و تحمل کردن آن با رنج و سختی و خلاف عادت. (از اقرب الموارد). محنت و مشقت و توجه و سعی و کوشش و مداومت و زحمت. (ناظم الاطباء) : هرکجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و یا هیچ تکلفی را در تزکیت آن مجال وصفی تواند بود. (کلیله و دمنه). نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم از دو چشم آب بر او ریزم و تر گردانم. عطار. ، بخود گرفتن کاری را بی فرمودن کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، از خویشتن چیزی نمودن که آن نباشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). از خود چیزی نمودن که آن در طبع نباشد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی)، افراط در آداب و رسوم و نوازش و ظاهرسازی و ریاکاری و تزویر. (ناظم الاطباء). آرایش. نیکو جلوه گر ساختن چیزی: فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست فکنده طبعبر او بر هزار گونه عقد. منجیک. شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن. منوچهری. بر عادت سال گذشته که سلطان محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد، امیر را ازاو سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). و چون عید کرده بود سلطان از میدان به صفۀ بزرگ آمد، خوانی نهاده بودند سخت با تکلف. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 257). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر آن تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 290). پسر علی از راه دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293). نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا. مسعودسعد. چنانکه مثل او (مناره) هیچ جای نبودی، در غایت تکلف و نیکویی. (تاریخ بخارا ص 61). به تکلف نشود چون تو عدوت نتوان یافت جوانی به خضاب. ادیب صابر. و آن را بانواع تکلف بیاراست. (کلیله و دمنه). هرکه به تکلف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀ حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که به لباس عاریتی آنرا بیاراید به هیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). و او در ابواب تفقد و تعهد، ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی. (کلیله و دمنه). همتش گفت از تکلف درگذر شش گزی دستار و یکتایی فرست. خاقانی. ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه تا وصل بی تکلف دست از میان برآرد. خاقانی. بی تکلف نزد هر داننده هست آنکه با گردنده گرداننده هست. مولوی. شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکرجمیل و دعاء خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. (گلستان). برخیز تا طریق تکلف رها کنیم دکان معرفت به دو جو پربها کنیم. سعدی. نگویمت به تکلف، فلان دولت و دین سپهر مجد و معالی، جهان دانش و داد. سعدی. نکوسیرت بی تکلف برون به از پارسای خراب اندورن. (بوستان). تکلف بر مرد درویش نیست وصیت همین یک سخن بیش نیست. (بوستان). جان به تحفه بر جانان مفرست ابن یمین کاین تکلف مثل زیره به کرمان باشد. ابن یمین. یک مو به تنم بی نمک جلوه نمانده ست زین بیش به کس بار تکلف نتوان کرد. سالک قزوینی (از آنندراج). ، در عبارت زیر بمعنی عمد و تعمد آمده است: و اگر شراب گرم باشد، چنانکه اندر تابستان به هوا گرم شده باشد یا به تکلف گرم کرده باشند حرارت آن از حرارت غریزی بس دور نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
آرمان خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اندوه بردن. (زوزنی). دریغ خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : و از سر تأسف و تلهف می گفت. (سندبادنامه ص 100)
آرمان خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اندوه بردن. (زوزنی). دریغ خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : و از سر تأسف و تلهف می گفت. (سندبادنامه ص 100)